ما 1066 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

اما کە نمی شود همە راە زندگی را فکرکرد. هیچ انتخابی را نمی توان صد در صد از لحاظ همە جوانبش ارزیابی کرد. و اینچنین نیروئی در درون بە تو می گوید دیگر راە بیفت، معطل نکن! و تو معطل نمی کنی. و راە کە می افتی شوری دیگر دارد. راهی کە هم انرژی می گیرد و هم انرژی می دهد. و تو در لحظەها گم می شوی.

سالهای زندگی (٤)

 

گفت پدر تو از آن دوران هیچ عکس و یا آلبومی دارید؟ آخر حتما می دانی کە هیچ چیز مثل عکسها نیستند، هیچ چیزی مثل آنها گذشتە را بەشکل برجستە نشان نمی دهند. و من فکر کردم کە تصویرها بهترین مخزن زمان هستند، حتی بسیار بیشتر از کلمات، و بیشتر از فردی کە دارای آن گذشتەاست و هنوز در قید حیات. گفتم خیال کردی مثل حالاست کە از طریق تلفن همراهت هم می توان لحظەها را ثبت کرد؟ وانگهی مگر نمی دانی ثبت لحظەهای یک مبارزە زیرزمینی چە خطراتی را داشت؟ گفت نە منظورم ثبت لحظەها بطورکلی بودند، آخر حتما می دانی کە یک تصویر در یک لحظە خاص می تواند روایتگر حتی یک دورە هم باشد! و این حرف درست بود. گفتم آن زمانها دنیا یک جوری بود، همە تصور می کردند لحظەها بسیار ماندنی تر از آنی هستند کە تصور می شد، وانگهی ما تنها تصور دو زمان در ذهنمان بود: یکی پیش از رویا و دیگری بعد از رویا، همین! جهان و یا زمان دیگری در ذ‌هن و افکارمان نبود، تازە ما از جهان پیش از رویا آنقدر نفرت داشتیم کە لزومی برای ثبتش نبود، ثبت می کردیم کە چە،... کە باز ادامە داشتەباشد! پسرم گفت و حالا چی،... حالا هم همانگونە فکرمی کنی؟ و من ماندم. بخوبی می شد احساس کرد و دید کە زمانها بسیار متنوع شدەاند، و یا شاید هم همان وقتها متنوع بودند و ما نمی دیدیم. و هنگامیکە آدمها بە دامان رویاها پناە می برند، زندگی چە سادە می شود! و شاید ما برای همین بە رویاها پناە می بریم، برای فرار از پیچیدگی پدیدەای بە نام زندگی. گفت بابا می فهمم، اما احساس می کنم یک نوع قصوری هم در کار بودە، یک نوع عدم درک و یا عدم علاقمندی بە مسائلی کە می توانستند کل تصویر زندگی شماها را غنی تر کنند، و از این بابت برایتان متاسفم! شماها خود را بدون تاریخ کردەاید و این بدترین چیز ممکن است کە می تواند اتفاق بیافتد. گفتم البتە هنوز عکسهائی هستند کە فعلا پیش من نیستند، اما تعدادی هست. گفت بگو برایت بفرستند. و من در اولین فرصت این کار راکردم. تا جائیکە بە یاد دارم آلبومی از عکسهای سیاە و سفید و رنگی قدیمی داشتم. و راستی من چرا تا حالا بە فکرشان نبودم!

و بعد از راهها گفتم، از گذشتن از مرزها، کوهها، دشتها و رودخانەها، از زمانی کە فاصلە چند کیلومتری میان شهر و یک روستا می توانست فاجعە غربت بیافریند! و او لبخندی بر لبانش ظاهرشد. برایش از دختری گفتم کە معلم شد و می بایست بە روستائی در پنج کیلومتری شهر برود، و یک هفتە آنجا آنقدر غمگین شد کە گنجشکی هر روز بر لب پنجرەاش می نشست و برایش جیک جیک آواز می خواند. و پسرم گفت چە داستان سوررئالیستی قشنگی! گفتم سوررئالیسم نیست، رئالیسم است. گفت حتما 'فیل سولاوسی' ماکس ارنست را دیدەای، تصویر و یا نقاشی ای کە در آن فیلی بر سر انتهای دمش یک کلە گاو البتە با دو تا شاخ دارد؟ گفتم نە. گفت این یک تصویر سوررئالیستی است. من بلافاصلە گفتم اما گنجشکها کە جیک جیک می کنند! گفت آرە، اما نە برای اینکە آدمها غمگین اند، آە پدر نسل شما چقدر دوست دارد همە چیز را فوق العادە ببیند در حالیکە زندگی زیاد چیزهای فوق العادەای برای ارائەکردن ندارد! فکر کنم شما باید از این شیوە نگریستنتان بە جهان دست برداری! آرە دست برداری، آخە راحت تر می شوی، مثل همە موجودات دیگر روی کرە زمین و احیانا کرات دیگر هم! و چهرەاش در حین گفتن این جملات چقدر سرد بود، برای همین من نمی دانستم واقعا دارد یک شوخی سوررئالیستی می کند و یا جدی دارد می گوید. پسر من حالا می توانست با هواپیما در ظرف چند ساعت بر روی صدها و یا شاید هزاران روستا پروازکند. او می توانست در شهرهای دیگر برای سالها بماند بدون آنکە در تمام آن سالها بە اندازە همان یک هفتە آن دختر معلم شهری غمگین و افسردەشود. او هر وقت شرایط دست می داد اسکایپ را باز می کرد و با تصویر با ما حرف می زد، و مرتب عکسها و فیلمهائی را کە گرفتەبود برایمان می فرستاد. و در مورد هر عکس و هر فیلمی هم کلی توضیح داشت. و من روزی ازش پرسیدم نمی ترسد کە یک دفعە دنیا آنقدر برایش کوچک شود کە زندگی معنایش را از دست بدهد، و احیانا خودکشی کند؟ و او با کمال خونسردی جواب داد کە بلە شاید! و تاکید کرد کە دنیا تنها یک گستردە جغرافیائی در سطح نیست، بلکە در عمق هم هست، پس بنابراین سفرها هیچ وقت نمی توانند بە پایان خود برسند.

و من در تمام عمرم در گسترە جغرافیائی سفرکردەبودم. بدون عمق آنچنانی. تنها بە این علت، من در لحظە لحظە سفرهایم هموارە بەیاد گذشتە بودەام. آە گذشتە لعنتی! او سفر می کرد برای اینکە ببیند و تجربە کند، و من سفر کردەبودم برای اینکە جانم را نجات بدهم، و چە تفاوت فاحشی! موذیانە گفتم می دانی کە اگر من نجات پیدانکردەبودم تو حالا در زندگی نبودی و نمی توانستی دنیا را برای کشفش سفر کنی؟ پس سفرهای من و تو بنوعی بەهم وابستەاند. و او بە این واقعیت اقرارکرد، و گفت آفرین! داری سوررئالیستی فکر می کنی.

و شاید رویاهای ما از جنس سوررئالیستی بودند، برای همین هیچ وقت بە تحقق نپیوستند. در سرزمین رئالیستی رویای سوررئالیستی نمی خورد. شاید من کلە سر یک گاو با شاخهایش بر روی دم یک فیل بودم. و زنی لخت بدون سر کە پشتش بە من است و دوست ندارد حتی یک نیم نگاهی هم بە من بیندازد. زنی کە پستانهایش رئالیستی ترین رویاها در سرزمینی است کە من ازش می آیم.

دو تا اشک در گوشە چشمهایم پیداشدند. اشکهائی کە من در تمام عمرم ازشان متنفر بودەام، اما هیچ وقت هم ترکم نکردەاند. انگار پسرم متوجەشد و برای همین عمدا نگاهش را بە جائی دیگر دوخت.

گفتم می دانی من در سر راهم، در اوج تنهائی ها و حسرتهایم بە روسپی خانەها هم سری زدەام و از دیدن تن لخت زنان پشت ویترین ها احساس امنیت و آرامش کردەام؟ و من در اوج یک احساس شدید خجالت این کار را کردەام. و من ابتدا برای روسپی ها گریستەام، و بعدها این گریە را هم تنها بە حکم عادت و تکرار همیشگی دیدنشان فراموش کردەام. و آنها برای من در جریان هجرت بە موضوعاتی مثل همە موضوعات دیگر تبدیل شدەبودند، بە درختها، آسمان، ساختمانها و آدمهائی کە تنها می دانستی آدمند و دارند می گذرند،... و دیگر هیچ. و او گفت تن لخت آدمها، بویژە زنان، همیشە مورد توجەبودەاست. حتی مورد توجە خدا، چونکە خدا توسط خلقت تن بە آدم و حوا موجودیت بخشید، آن هم در شکل عریان و لخت آن، و خود بهتر از من می دانی کە آنان در بهشت لخت می گشتند و بعدها با توصیەای از جانب پدرشان برای پوشانیدن دستگاههای تناسلی با برگ درختان مواجە شدند، داستانی کە فکر کنم واقعیت نداشتەباشد، زیرا خدا اساسا یک نگاە جنسی بە خلقت خود ندارد؛ و من فکر نمی کنم این توجە آدمها بە تن لخت، تنها از میل جنسی برخیزد، آخر چنانکە می بینی خدا هم بدان علاقە داشتە و این معنایش این است کە تن لخت آدمها چیزیست بسیار بیشتر از جنس، و بە نظر من اساسا موضوعیست ربط دادەشدە بە امر خلقت و وجود، برای همین مورد توجە هر کسی هست، و متاسفانە بشر در دورانی زندگی می کند کە تنها در روسپی خانەها می تواند تنهای لخت را ببیند، و این فاجعە است.

گفتم شاید این هم یک نوع رفتار سوررئالیستی است؟ و او خندید. گفت تو باید تابلوی 'دوشیزگان آوینیون' اثر پیکاسو را کە یک اثر کوبیستی است ببینی، یک مشت دختر لخت کە همە چیز را در ذهن آدم تداعی می کنند بجز لخت بودن را، و آدم می بینید کە پیکاسو می خواهد با این لخت بودن ما را بە دنیائی دیگر ببرد، بویژە دو تا از آن پنج زن با صورتهای عجیبشان. و شاید برهنگی، مستقیم ترین اشارە بە خلقت و بە وجود است.

و بەیاد زن همسایەامان افتادم. راستی او با پای چلاقش کجای این تصویر(ها) می تواند قراربگیرد؟ و شاید جنگ ابداعی بود برای ایجاد شرم آدمها از تن خودشان. و مبارزە ما، بدون آنکە خودمان هم زیاد متوجە بودەباشیم، ابداعی برای بازگردانیدن یگانگی نگاە آدم با تن خودش. و این یگانگی در زیبائی و سالم بودن است کە اتفاق می افتد. و همە آنهائی کە بنوعی بە زیبائی و سلامت لطمە می زنند بە این یگانگی ضربە می زنند. و محلە و شهر ما پر از چنین آدمها و حوادثی بودند، حتی در آن ور مرز هم.

مادر کە می خواست دعا بخواند، 'بلا' کلمە ورد زبانش بود. "خدایا، ما را از بلا بدور نگەدار!"، "خدایا، ما را از شر بلا محفوظ بدار!"و مادر بشیوە غریزی بدون آنکە بتواند آن را تفسیرکند این واقعیت عمیق فلسفی و تاریخی را می دانست. اما خدا کسی را از بلا بدورنگەنداشت. جنگ آمد و با تمام پهنا و عمق وجود خود، همە چیز را تحت الشعاع قرارداد. حتی بی نام و نشان ترین موجودات را کە همسایەامان باشد. و شاید جنگ برای همین آمدەبود تا آنهائی را کە دیدەنمی شوند جلو  دیدەها قراربدهد. مادر نمی دانست کە اشیاء آهنی کوچک می توانستند منشاء چنین بلاهای بزرگی باشند، و بنابراین تقصیر را از خود دانست، زیرا هیچ معلوماتی از هنر و تکنولوژی اسلحەسازی مدرن نداشت، و وقتی در گزارشها و یا اخبار تلویزیونی آن را می دید، چنان تعجب می کرد کە نزیک بود ابروهایش برای همیشە بە بالای جبینش نقل مکان کنند. و من فکر می کردم کە اگر او از بمب اتم هم اطلاع داشت چە می شد! گمان ندارم کە دست از دعاهایش می کشید و بنوعی دیگر با واقعیت روبرو می شد.

و من یک هفتە بعد از آن گفتگوئی کە با پسرم داشتم عاشق سوررئالیسم شدم. برای همین پیام فرستادم کە از فرستادن آلبوم عکسهایم خودداری کنند. با این تحلیل کە عکسهای رئالیستی برای نسل سوررئالیستی چیزی برای گفتن ندارند. من رئالیست باید سوررئالیست می شدم. آخر، تصویر من در کنار یک رودخانە، و یا با خانوادە، برادر چلاق و یا رفقائی کە تنها از آنها خاطرەای باقی ماندەبود، چە لطفی داشت؟ این عکسها چیزی از گذشتە من برای ارائە نداشتند، و بر خلاف گفتەهای خود پسرم کە می گفت هیچ چیز بە اندازە عکسها گذشتە را در خود نگەنمی دارند، معتقد شدەبودم کە او تنها دارد یک تعارف می کند، تعارف بە بابائی کە از انتقال گذشتە خود بە پسرش ناتوان است و او تنها می خواهد بە این طریق دلجوئی اش کند. و شاید آلبوم هم اگر آمد او بە آنها نگاە کند، تنها بە این علت کە چیزی تازە بودند کمی نظرش را جلب کند،... اما تنها همین. نە، و من بە این ترتیب ماجرای آلبوم و عکسها را فراموش کردم، درست بە همان سرعتی کە او فراموش کردەبود.

و خوشبختانە شبی برادرم زنگ زد و گفت خوب شد آلبوم را نخواستی، گفت تنها چیزی کە از تو در اینجا باقی ماندەاست همین آلبوم است و بس، گفت تا مادر و پدر بودند این عکسها تسکینی بودند برایشان، هرچند زیاد جرات نداشتند بە تماشایشان بنشینند.

و آلبوم من آنجا داشت خاک می خورد. خاطرات و زمان گذشتە مثل همیشە داشتند می مردند، و من از این قاعدە مستثنی نبودم. و بگذار خاطرەها و عکسها بمیرند، زیرا با خود اضطراب می آورند. و من اینجا بسیار بیشتر مایل بە مرگشان بودم. شاید از جملە بە این دلیل کە من بە محرکەهای دیگری برای مضطرب شدن نیازداشتم، برای اینکە بتوانم بە دنیائی جدید کە سالها بود در آن می زیستم و هنوز واردش نشدەبودم، واردشوم.

و شاید من هم باید کم کم یاد می گرفتم سوار بر هواپیما بر روی صدها و هزاران روستا پروازکنم بدون اینکە تصوری از جزئی ترین تصاویر درون آنها داشتەباشم. و اینچنین سفر با کمترین خاطرات بوقوع بپیوندد. و چنین آدمی هم معلومات بیشتری خواهد داشت، درست مانند پسرم کە دارد. فرهنگهای متفاوت آدمها را رو بە آیندە بار می آورد. و پسرم چە خوشبخت است. اگرچە او از اشکهای نهانی اش هیچوقت برای من نمی گوید و آنها را تنها برای نزدیکترین دوستش تعریف می کند. اشکهای درون کابینت دوش، زیر رگبار آب. شاید برای اینکە خودش هم بە آنها باور ندارد و نمی خواهد آنها را ببیند. او بە دوستش گفتەبود کە گاهی وقتها در کشورهای دیگر برای ما گریە می کند. و من گریە او را نمی فهمم. شاید او هم در نهان از جنس من است. و بر خلاف نظر سارتر امکان انتخابی ندارد.

شبی شعری از شاعر سوررئالیست 'لوئی آراگون' می خوانم: "زندگی من از روزی آغازشد / کە تو را دیدم". توان ادامە ندارم. و براستی این 'تو' برای من کیست؟ جنگ، سازمان زیرزمینی، سارتر و یا... پسرم؟

برادر بعد از بیمارستان بە یک آسایشگاە انتقال یافت. مدتهای مدید آنجا ماند. آسایشگاهی پر از سربازان ناقص العضو بازماندە از جنگ. افرادی با نگاههائی دیگر. با گم شدن عضوی از بدن، زندگی هم دیگر آن زندگی نیست. منظر بشدت تغییر می کند. بویژە اگر جوان باشید. تنها حرکت نیست آهستە می شود، بلکە زمان هم آهستە می شود و بە طبع آن آرزوها هم. برادر می توانست ساعتها پشت پنجرە، تکیە بر عصایش بایستد و بە مناظر بیرون خیرەشود. تا بی نهایت. و رنگها و خطوط چقدر نسبت بە سابق برجستەتر شدەبودند. صداها هم. و او حالا می توانست صداها را بر مبنای یک معیار شخصی دستەبندی کند: صدای دور، صدای میانە و صدای نزدیک. و اینها هم دارای زیرمجموعە بودند، زیرمجموعەهائی کە فواصل میان این سە نوع صدا را پر می کردند و بە همدیگر می رساندند. و گوش او چە حساس شدەبود. او حالا می توانست در میان صداها بخوبی برگزیند و تنها بە یکی از آنها گوش بدهد، بدون هیچگونە انحراف تمرکزی. نگاهها هم همچنین. و چشمها غمی داشتند کە نگاهها آن را با خود حمل می کردند و بە همە جا می بردند. و اینچنین تصاویر غمگین می شدند. حتی شادترین تصاویر هم. مثلا خندەهای دو بچەمدرسە در کوچە.

برادر این روحیە خود را نمی فهمید. برایش تماما غیرمنتظرە بود. او کە همیشە در عالم ملکوت سیر می کرد، نمی دانست کە همین عالم ملکوتی هم بشدت بە وجود پایش وابستەبود. خدا بیخود انسان را از خاک نیافریدەبود. خاک منشاء بود. اما آنگاە کە خدا انسان را از روی ایدە خودش آفرید، و معنویت را تزریق کرد، بشر خاک را فراموش کرد؛ و تنها آنگاە می تواند دوبارە آن را بیاد بیاورد کە عضوی را از دست می دهد. و برادر از دست دادەبود. گاهی از این روحیە خود احساس شرم می کرد. در خلوت خود می گریست، آن را پنهان می کرد و هنگام سخن گفتن با دیگران تلاش می کرد کماکان خود را همان فرد باروحیە نشان بدهد؛ اما واقعا می شد؟ او می دید کە دیگران هم مثل او بودند، و حتی گاهی وقتها بدتر. او می دید تا نقص عضوها بیشتر می شد، گذشتە هم بیشتر رخت برمی بست. و غمگین ترین نگاهها مال کم عضوترینها بود.

در آسایشگاە هنگامیکە دور هم می نشستند، با تعریف خاطرات لحظەها را سپری می کردند. خاطرات جنگ کە حالا انگار گوئی سالهای سال دور شدەبودند. و برادر احساس کرد کە جنگ هم می تواند بە یک خاطرە تبدیل شود. و اگر جنگ بە خاطرە تبدیل شود، پس معنایش این است می تواند خاتمە هم یابد. و او احساس دروغ بزرگی کرد. و آن صبحانە لعنتی سالها پیش را بیادآورد. راستی چرا بعد از آن بمباران او اینقدر سریع بە آن نتیجە رسیدەبود؟ چرا اینقدر عجلە کردەبود؟ و آن را بە شدت انفجار بمب ها و سرعت آنها برگرداند. و اینجا مشابهتی میان پای از دست رفتە و بمبها یافت. مادە را نمی توان دست کم گرفت. علیرغم کلاسهای معنوی جبهە کە معلمان ارسالی آن از عظمت جهان برین و از خواری جهان زیرین می گفتند، اما این بمبها و پای او بود تعیین کردەبودند برادر چکارکند.

و بهترین روزها، روزهائی بودند کە اهل خانوادە برای ملاقاتش می رفتند. گوئی او دوبارە چهرەهایشان را کشف کردەبود. چهرەهائی کە سالها نبودند، اما در واقع تنها چهرەهای ماندگار بودند. و برادر از همە بخشهای آموزشهائی کە دریافت کردەبود بخش اهمیت خانوادە را پسندیدەبود. و در یکی از این ملاقاتها بعد از آنکە مرگ پدربزرگ را شنیدەبود، متوجەشد کە خانوادە هم امری ابدی نیست. و همە چیز چقدر می تواند مانند پایش ناگهان گم شود. و در دلش در یک رویای بیرحمانە آرزوکرد کە آن صبحانە لعنتی آخرین صبحانە می بود. درست مانند آخرین شام مسیح. و کسی مانند یهودا، یکی از دوازدە حواری اش، کە بە مسیح با دریافت سی سکە نقرە از حاکمان یهودی رم خیانت کردەبود، خیانت می کرد و سالهای پیش برای همیشە همە چیز پایان می یافت.

برای برادر نە تنها امکان مشارکت در جنگی کە او تصور می کرد تا ابد ادامەخواهد داشت و او بنابر یک معجزە الهی علیرغم همە انفجارها در آن شرکت مداوم خواهد داشت، گرفتەشدەبود؛ بلکە حتی امکان ترقی در بخشهای دیگر هم برای همیشە از میان رفتەبود. او حالا یک معلول جنگی بود. معلولی کە بە گوشە خانە راندە می شد و در بهترین حالت با کمک دولت و ارگانهای ریز و درشت آن بە یک زندگی پر از سکون و لبریز از تنهائی ادامە می داد.

و شبی هنگام گوش دادن بە اخبار از قبول صلح گفتەشد. همە افراد معلولی کە در سالن بودند نگاەهایشان بشدت روی صفحە تلویزیون رفت و سکوتی عجیب حکمفرماشد. برادر یکی از آنهائی بود کە گریەکرد. بلندشد، بە اتاقش رفت و در رختخوابش آن شب خوابهای بد دید. خواب دید برادرهای خونینش دوبارە بعد از مرگشان برمی خیزند و بە او می گویند کە دوست دارند بە زندگی برگردند، خواب دید یک خلبان دشمن، کە شاید خلبان همان صبحانە لعنتی بود، از درون اتاق هواپیمایش موذیانە بە او می خندد و برایش دست تکان می دهد، خواب دید آن برادری کە درس ایمان و شهادت می داد، سوار بر ماشینی لوکس لباسهایش را با کت و شلوار عوض می کرد و بە پشت سرش هم نگاهی نمی کرد.

و اینچنین روزها گذشت تا او بە شرایط نو خوبگیرد. و زندگی خوبیش هم همین است. آدمها را سریع عادت می دهد. گوئی با خود کیسەای پر از روح دارد و توزیعش می کند. و چە کسی است کە هدیە دوست نداشتەباشد. درست مانند پاپانوئل در شبهای کریسمس با کولەباری از هدایا برای بچەها. همە خندان و در همان حال مردد از اینکە آیا واقعا این پاپانوئل واقعیست یا تنها یکی از اعضای خانوادە است کە خود را بشکل پاپانوئل درآوردەاست. و علیرغم اینکە خیلی سریع کشف می کنند کە نە این پاپانوئل واقعی نیست، اما قبول می کنند کە هست، زیرا هدایا مهمترند. و نیز شادی. زندگی میل عجیبی برای شلیک خندەهایش در شادی دارد. و شب کریسمس همە می خندند. و پاپا و مادر هستند کە پول هدایا را دادەاند. کسی از همسایەها و یا از درون کوچە چیزی نفرستادەاست. و پاپا و مادر تمام سال برای چنین شبی خستگی ناپذیر کارکردەاند. پس باید خندید.

و برادر روزی خندید. روزی از خواب بلندشد و احساس کرد شاد است. مگر نە اینکە بعد از آسایشگاە می تواند بە خانە برگردد و با پدر و مادر و برادر انقلابی اش زندگی کند. و از کلمات 'برادر انقلابی' خندەاش گرفت. همە چیز برایش علی السویە بود. و آن را گناە آن صبحانە لعنتی گرفت. چهرە معصوم برادرش را در سن کودکی بیادآورد و بە این نتیجە رسید کە بهترین چهرە آدمها همین چهرەاست، و اگر آدمی می خواهد با روحیە آرام و خوب زندگی کند باید این چهرە از آدمها را در خاطرەاش حفظ کند. و بیاد پدربزرگ افتاد. شنیدەبود بر روی همان سنگ نماز جان دادەبود، در یک عصر پاییزی. و برگهای زرد بر پیکر بی جانش فرود آمدەبودند. گفتەبودند علیرغم تذکرات زیاد افراد خانوادە اما او در این اواخر زودزود بە شهرشان بازمی گشت. و مادر بە این نتیجە رسیدەبود کە پدربزرگ می دانست می میرد! اما شاید هم واقعا اینطور باشد. کافیست عمرت از پنجاە بگذرد وهر روز متوجە بشوی کە تنت دیگر مثل سابق نیست و هر روز احساس ناخوشایندی نسبت بە جائی از درونت برمی خیزد. خوب پدربزرگ کە بسیار مسن تر از این حرفها بود. و از اینکە جبهە برای سالها توجە او را از پدربزرگ گرفتەبود، احساس تاسف می کرد.

بالاخرە جنگ تمام شد. بعد از مدتی بە برادر اطلاع دادەشد کە می تواند مرخص شود و بە شهرش بازگردد. و روزی خانوادە آمدند. پدر بود و مادر، با ماشینی شخصی کە کرایە کردەبودند. برادر کە از آسایشگاە بیرون آمد، یکدفعە احساس کرد کە گذشتەها برای همیشە گذشتەاند. و جنگ را کابوسی دید کە زمانی همە را و از جملە او را با خود بردەبود. اوئی کە بازگشتەبود. دیگرانی کە بازگشتەبودند. بە گردنە نزدیک شهرشان کە رسیدند، از دور بە شهر نگاەکرد و پیش خودش گفت "یکی از قربانیان اصلی". و من فکر می کنم کە برادرم در آن لحظە نمی دانست کە او در واقع دو بار قربانی بود. آنانی کە تصمیم بە جنگ می گیرند، دو بار قربانی جنگ اند.

شهر هنوز خود را بازنیافتەبود. مردم برگشتەبودند، همەجا پر از جنب و جوش بود. اما گوئی هنوز کسی باور نمی کرد کە جنگ تمام شدەاست. باور، بە زمان احتیاج دارد. خرابەها اینجا و آنجا هنوز چشمک می زدند، خرابەهائی کە اطرافشان پاک شدەبودند و بە محدودە خود عقب نشینی کردەبودند. خرابەهائی کە پیادەها و ماشینها از کنارشان رد می شدند و گوئی با تعجب بە آن می نگریستند. و در آن لحظە برادر من کە در درون ماشینی شخصی نشستەبود و بە طرف شهر می راند، باورمندترین آدم شهر ما بە پایان جنگ بود.

و آنروز من بەیاد برلین بعد از پایان جنگ دوم افتادم کە در فیلمی دیدەبودم. شهری کاملا ویرانە اما در همان حال تقسیم بر دو. در یک طرف سرخها با پرچم خود و نیز با عکس بسیار بزرگی از استالین و در طرف دیگر نیروهای آمریکائی. و شهر ما تقسیم بر دو نبود. و من چقدر دوست داشتم کە می شد تقسیمش کرد. تقسیم میان آنانی کە آن را هرچە بیشتر در مسیر جنگ هل دادند و آنانی کە خواستند نگذارند. حتی اگر بە برپائی دیواری مانند دیوار برلین هم ختم می شد و این دیوار بعد از دهەها هم فرومی ریخت. ما در آن زمان بە آن احتیاج داشتیم، تا مسئولیتها  گم نشوند و همە چیز یکدفعە بشیوە غیرمترقبەای عادی نشود، برای اینکە چنین نشود کە گوئی هیچ چیزی اتفاق نیفتادەبود. ما این تقسیم را برای یادآوری لازم داشتیم. برای حفظ گذشتە در حال. و این یعنی جلوگیری از جنگهای دیگر.

برادر کە بە خانە رسید، گریە کرد. چە رقت آور! من کە تغییر ناگهانی در او را بشدت می پسندیدم، اما از حالت رقت آوری کە او بخود گرفتەبود، و یا بهتر بگویم او را فراگرفتەبود، بدم می آمد. بەنظر من همان پای چلاقش، اگر بحث بر سر رقت بود، کافی بود. من نمی توانم قبول کنم کە شکست رویاها اینچنین آدمها را جبون و خوار کند. آنانی کە قدم در وادی رویاها می گذارند درست بە اندازە پیروزی باید شکست را هم بپذیرند. و شاید وادی رویاها اساسا جای شکست و پیروزی نیست، آنقدر کە جای توقف و ادامەدادنهاست. البتە شدت رویاها هم می تواند در این مورد تاثیرگذار باشد. و برادرم این شدت را از بمبهای آن صبحانە لعنتی گرفتەبود. بمبها او را نکشتند، اما بیشتر از دیگر اعضای خانوادە صدایشان در او پیچیدە و بە درونش خزیدەبودند. و او کە منفجر نشدەبود، دورانی درصدد انفجار دنیا بود. او و رفقایش کە حال آنها هم بە هر دلیلی دیگر بە این روند پیوستەبودند.

برادر را برادرانە بوسیدم و بە او کمک کردم از راەپلە بالا برود. و او چە برادرانە بر من تکیەکرد. سنگین نبود. در این ماههای اخیر تکیدەشدەبود. اگر آن صبحانە لعنتی امروز دوبارە اتفاق می افتاد، بی گمان موج انفجارها او را با خود می بردند. و اگر آن روز هم موجها می بردند، شاید او خود دیگر نمی رفت و سالها از ما گم نمی شد. سالهائی کە معرف نامەهای گاەگداری بودند.

برادر خواست او را پیش سنگ نماز پدربزرگ ببریم. و بردیم. آنجا نشست. بعد وضو گرفت و نماز خواند. و اینچنین برادرم شد پدربزرگ. او مانند پدربزرگ بسیاری از اوقات روزانەاش را آنجا در حیاط و در کنار سنگ نماز بسر می برد. اگرچە میان او و پدربزرگ بواسطە جنگ هنوز فاصلە بسیاری بود. اما داشتن یک پدربزرگ دیگر در خانوادە آن هم در سن جوانی حسن خودش را داشت. برای من مهم این بود او کشتەنشدەبود و برگشتەبود. تازە توانستەبود بنوعی جای پدربزرگ را هم پرکند. و با درازشدن و پرپشت شدن ریشش کە اینجا و آنجا خاکستری هم شدەبودند، او کم کم وجهەای دیگر بە حیاط می بخشید. و این چنین برادر من کە رویای جنگی دایمی برای جهان داشت و جنگ را سرنوشت ابدی و محتوم بشر می دانست برای همیشە حیاط پشت خانە بە ماوایش تبدیل شد.

اما آیا واقعا برای او جنگ پایان یافتەبود؟ آیا جنگ تنها عبارت از جنگیدن است؟ تازە نە تنها برای او، برای ما هم؟ برای زن همسایە و مردم شهر هم؟ و من می دیدم کە خرابەها دوبارە دارند آباد می شوند، اما خرابە برادرم نە.

و شبی درست هنگامیکە من دیروقت در حیاط روی سنگ نماز پدربزرگ و برادرم نشستەبودم، بە ستارگان نگاە می کردم و فکر می کردم، سارتر دوبارە پیدایش شد. گفت برای بعضی ها انتخاب می تواند علیرغم اینکە یک انتخاب توسط خودشان بودە یک فاجعە باشد.

و من فکرکردم ما آدمها باید همیشە برای فجایع آمادە باشیم.

شاید تصورکنید کە با پایان جنگ، زن همسایە ما خوشحالترین فرد شهر ما بود. اما اشتباە می کنید! آری او خوشحال بود، اما نە خوشحالترین. واقعیت این بود کە دیگر آنچنان برایش فرقی نمی کرد جنگ باشد یا نباشد. حال از سر عادت بود، بعلت از دست دادن پایش بود، از بین رفتن حالت ارتجاعی سیستم اعصابش در واکنش بە ماشین جنگ یا هر چیز دیگر، نمی دانم. تنها این را می دانم او خیلی سادەتر از آنچە تصورش می رفت زندگی را در شرایط جدید شروع کرد. یک روز از خواب بلند شد و دید صداها کم کم بە محلە بازگشتەاند. لبخندی خفیف بر لبانش پدیدارشد. آمد جلو در کوچە. کوچە نفس می داد. و گوشهایش دروغ نمی گفتند. زندگی رنگ سابقش را بازمی یافت. اما از خانە همسایە صدائی نمی آمد. بعد از مرگ پدربزرگ خلوت تر از هر زمان دیگری بە نظر می رسید. حتی از زمان کوچ خانوادە بە شهر همسایە. در را دوبارە بست و بە حیاط برگشت. همسرش کە از خواب بیدارشدەبود، بعد از صرف صبحانە از امکان کار بیشتر گفت، و لبخندی بر لبانش ظاهرشد. ظاهرا روزهای خوبی در پیش بودند. اما ناگهان از پایان جنگ ترسید! او حالا بیشتر در معرض دید دیگران قرار می گرفت، و این برایش فاجعەبود. واقعیت این بود کە روزهای خلوت محلە و کوچە می گذشتند و او دیگر بمانند سابق تنها نمی شد. جنگ علیرغم هر چیزی، اما او را پنهان نگاە می داشت. درست است پایش را بردەبود، اما بە او پناە هم دادەبود.

و روزی ناگهان از کوچە خانە صدائی آشنا آمد. با عجلە از حیاط گذشت و در کوچە را با احتیاط بازکرد. سرکی بیرون کشید. و ماشینی سواری دید کە جلو خانە همسایە توقف کردەبود. و پدر مرا دید کە پول ماشین را داد و داخل خانە شد. او دیگران را ندیدەبود، اما می دانست کە آنجایند. پس آنان هم برگشتەبودند. و لبخند خفیف این روزهای زندگی اش بە تبسمی کامل تبدیل شد. اینکە مادر من حالا آنجا بود، نشان از این داشت کە زندگی واقعا برگشتەبود و روزهای کابوس جنگ پایان یافتەبودند. و چقدر دوست داشت برود بر در بزند و خوش آمدگوئی کند، کە نکرد. بە پایش نگاەکرد، و عقب نشست. زن همسایە ما تا می توانست دولا می شد، علاوە بر عصا با شانەاش بر در تکیە می زد و تنها سر، گردن و بخشی از شانەاش از در بیرون می زد. بە این ترتیب او یک چهارم یک آدم بود. سر و شانەای در وسط یک در قدیمی کە سالهای سال بود رنگ نشدەبود و در کرانەهایش بە پوسیدگی می زد.

و درست در گرمای ظهر روز بعد،هنگامیکە کوچە خلوت تر از هر زمان دیگری بود، در حالیکە هراسان بر عصایش تکیەدادەبود و دو سر کوچە را با چشمهای تیزش می پائید، دق الباب خانە ما را بەصدا درآورد. و مادر بود کە در را بازکرد. همدیگر را در آغوش کشیدند و بعد از مدتهای مدید چنان دلش در هوای یک گریە جانانە باز شد کە نتوانست بیشتر از این جلو خودش را بگیرد. مادر گفت طفلکم،... عزیزکم! و دست بر لچکش می کشید. شانەهای زن همسایە زیر فشارهای شدید هق هق گریەهایش چنان تکان می خوردند کە مادر برای کنترلش در آغوش مشکل داشت. و من قسم خوردم تا ابد بە کاری کە آغازش کردەبودم ادامەبدهم و هیچ وقت دست برندارم.

مادرم بعد از اینکە زن همسایە کمی آرام شد، گفت عزیزکم حالا تو دیگر تنها نیستی، بیا، بیا بالا پسرم را ببین! و زن همسایە با دیدن برادرم چنان حالش دگرگون شد کە دوبارە زد زیر گریە. و فکر کنم دیگر مطمئن شد کە نە تنها پاهای او، بلکە پاهای هیچ کس دیگری علیرغم پایان جنگ برنمی گردند،... هیچ وقت! و آیندە برای آنها جادەای خواهدبود با رد یک پا و یک عصا. و چە منظرە بکری! و بی گمان آدمها هر بار با دیدن آن از خود خواهندپرسید کە این آدمها کجا می خواهندبروند. و من می اندیشم آیا برای چنین آدمهائی جائی دیگر در زندگی برای رفتن باقی ماندەاست؟... اما برای ما چە؟ و بە فکر احمقانە خودم می خندم. برای آدمهائی کە جنگ را تجربە می کنند تنها دو راە وجود دارد، دو راهی کە در واقع یکی اند و تنها در برگشت است متفاوت نشان می دهند: از جنگ بە خاطرات جنگ، و از خاطرات جنگ بە جنگ. ما همە، چە آنهائی کە سالم ماندند و چە آنهائی کە معلول شدند بر سر یک راهیم، تنها با این تفاوت یکی سریعتر این دو راە را طی می کند و دیگری آرامتر. و همیشە بهم می رسیم. کسی در واقع کسی را جا نمی گذارد. و این چنین جنگ، جنگزدگان را تا هستند همراهی می کند.

اما انگار بعد از آن ملاقات با برادرم، زن همسایە راحت تر شدەبود. دیگر مانند سابق از خودش خجالت نمی کشید. صدایش بلندتر و محکمتر شدەبود. و من از اینجا گاهی وقتها هنگامیکە در حیات بودم، صدایش را می شنیدم. حتی سریعتر هم راە می رفت. مادر هم بە پدر توصیەکردەبود هر وقت خواست عصای تازە برای برادرم بگیرد حتما دو جفت بگیرد، یک جفت برای پسرش و یک جفت برای زن همسایەامان. و پدر همیشە این کار را می کرد. عصاهای آلومینیومی سبکتر و راحت تر بودند، و چونکە کمتر بە کهنگی می زدند بە حفظ روحیە کمک می کردند. و زن همسایە سعی می کرد قسمت پارچەای سر عصا را کە زیر بغلش می گذاشت، همیشە با پارچە نو، تازەنگەدارد. اما با پوست زیر بغلش کە سفت و گرهی شدەبود و بعلت پوست اندازی مداوم زمخت شدەبود، نمی توانست کاری بکند. و انگار شانەهایش در تمامی این سالها ستبرتر شدەبودند، عین شانەهای ورزشکاران. و او هنگامیکە در آینە این را می دید، دلش بشدت می گرفت. انگار تا زمان می گذشت بدن او بیشتر بە بدن مردها شبیە می شد. جسمی کە چاق تر هم می شد و بنابراین حمل آن با عصا مشکل تر. و تنها دلخوشی او بزرگترشدن بچەهایش، بویژە دختر بزرگترش بود. و هیچ چیز مثل بزرگ شدن بچەها گذر زمان و عبور عمر را نشان نمی دهد. و درست در این لحظەها بود کە بشدت از خدای خود برای عبوردادن خانوادەاش از جهنم جنگ سپاسگزاربود، و درک می کرد پایان جنگ یعنی چە.

مادر مثل سالهای قبل از جنگ، فرستادن غذا بە خانە زن همسایە را دوبارە از سرگرفت، اما این بار مرا کە معقتد بود کە دیگر مردی شدەام نمی فرستاد. خودش می رفت. و یا اینکە دختر بزرگش را صدا می زد تا بیاید و غذا را تحویل بگیرد. و مادر درست می گفت. من در سالهای جنگ مرد شدەبودم. زن همسایە مثل همیشە با تعارف زیاد غذاها را تحویل می گرفت، اما حالا او هم یادگرفتەبود سوپ درست کند و برای برادرم بفرستد. مادر کە ابتدا بە زحمت آن را تحویل می گرفت، اما حالا بە آن تن دادەبود. و برادرم سوپ همسایە را دوست داشت. سوپی کە همیشە سوپ گوجەفرنگی بود. و زن همسایەمان بە برادرم غبطە می خورد کە می توانست و یا جرات این را داشت (و او این توانستن و جرات را بە مردبودن برادرم برمی گرداند)، با همان عصای آلومینیومی اش بە بازاربرود و یا در کوچە بایستاد و عابران را تماشاکند. برادری کە از نقص بدن خود شرم نمی کرد و حتی با گردنی افراشتە و نگاههای اخمو آن را هم در معرض عام قرار می داد.

و خوشبختانە هنوز دستفروشها باقی بودند. همە کشتەنشدەبودند. مثل سابق دوبارە در کوچە و محلە پیدایشان شد، با هر چیزی کە دست می داد و مردم احتیاج داشتند و می توانستند بخرند. بویژە زنان. و زن همسایە ما تا می توانست آنها را نزدیک در خانەاش می کشانید. و در حالیکە تنها سر و شانەاش بیرون بود و دختر بزرگش را حائل قراردادەبود، معاملە می کرد. معاملە بویژە لباس. لباس زنانە کردی. لباسهای دست چندم.

من نمی دانم چرا جنگ در کوچە ما تنها دوست داشت پاها را با خودش ببرد. آیا آن روزی کە پای برادر قطع شد می دانست او هم از همان محلەاست؟ آیا در شهرها و محلات دیگر قربانیان از نوع دیگری اند؟ تبسمی بر لبانم ظاهر می شود. چە راحت می خواهم یک اتفاق را بە قانون عمومی تبدیل کنم.

و باران کە می بارد می بینم برادرم بدون اینکە از ذات الریە بترسد، زیر باران می ماند. او دوست دارد آب بر پای قطع شدەاش پائین بیاید، گوئی آب را با پائی کە در جبهە ماندەبود می تواند احساس کند. و انگشتانش می لرزند. لرزش شادی. در دلم بخودم می گویم حتما زن همسایەامان هم همین کار را می کند، و او باید بیشتر این کار را بکند. حتما تنهای تنها بەگاە بارانهای شدید آنجا می ایستد، لچک وا می کند، تکیەاش را بر تنها عصایش کم می کند و در حالیکە از نبود کنترل و بالانس کافی خفیف می لرزد، چهرەاش را رو بە آسمان بالا می برد و باران را درود می گوید. و لباسهای کردی اش چقدر با مکیدن آب باران سنگین می شوند. و او این چنین خود را بە آسمان بدون اینکە از کوچە عبور کند، پیوند می زند. و چە زیرکانە روشی! و ابرها بشدت می غرند. من در این گونە اوقات بە تمامی معتقدم کە او حالا زیر باران است. گوئی ابرها می خواهند بە او بگویند کە فعلا عجلە نکند و هنوز باران باقیست. بارانهای سیل آسا. و چقدر آن سال بعد از اتمام جنگ باران آمد. حتی برف. شاید طبیعت می خواست زخمهای تن خود را التیام بخشد،... زخمهای تن دشتهای جنوب و کوهها و جنگلهای شمال. من کە بشدت بە مطالعە عادت گرفتەام در این گونە مواقع بیشتر می خوانم، بسیار بیشتر. گوئی من و باران با هم می خوانیم. و من کە می خوانم هنوز احساس می کنم در حال و هوای سالهای جنگ است دارم می خوانم. نمی دانم چرا ول نمی کند. و چرا ول کند! جنگ نقطە مشترک من، برادر و زن همسایەامان شدەاست، و باران شدت احساس آن را دوبارە یادآوری می کند. و علیرغم اینکە برق برگشتەاست و شهر دوبارە چراغانی شدەاست، اما دلم هوای چراغ نفتی کوچولوی آن شبهای جادوئی را دارد. و فضای زندگی در جنگ چە فضای منحصربفرد و تکرار نشدنی است. فضائی کە در آن زندگی و مرگ، امید و ناامیدی چنان در هم می پیچند کە نمی توان آنها را از هم جداکرد. و درست در همین درهم تنیدگی دیوانەوار است کە تو هم بە درهم تنیدگی محکوم می شوید.

پدر ماشینی می خرد و برادر را گاهی وقتها بە ماشین سواری می برد. بە خیابان، بە طبیعت اطراف شهر. و مادرم چقدر دوست دارد کە زن همسایەامان هم باشد. و حتی روزی پیشنهاد می کند کە تنها زن همسایە، پدرم و خودش باشند، اما زن همسایە هیچوقت قبول نکرد،... نیامد. و مادر پیشنهاد کرد با بچەهایش و همسرش. و ماشین غروبی بە در خانەاشان چسبید و همە سوارشدند و رفتند. یادم هست پدر آن شب خوشحالترین شب زندگی اش بود. همینطور می خندید، و گاە در میان چنان غمگین هم می شد کە مادر آن طرف اتاق آە بلندی می کشید. و گفت او بهترین مرد عالم است. و من هم معتقدم پدرم بهترین مرد عالم است.

و روزی در خیابان پسرش را می بینم کە دارد سیگار می فروشد. سیگار نخی. و بە روی من می خندد. من کە سیگاری نیستم، می ایستم و ازش می پرسم کاسبی چطور است. چشمهایش می خندند. و من پیش خودم می گویم مثل اینکە کاسبی خوب است! می گویم زیاد دور نشود، لازم نیست، مردم خودشان می آیند. و باز چشمهایش می خندند. و همیشە خط قرمزی بر گردن و شانەهایش است. نمیدانم این خط قرمز چرا مرا یاد زمان جنگ می اندازد. و پدرش خوشحال است کە حالا با پسرش دو تا نان آور دارند. پدر شبها خردەپولها را می شـمارد و بە پسرش احسنت می گوید. و پسر شبها چنان سنگین می خوابد کە من فکر می کنم کە اگر حالا هواپیماها دوبارە برگردند و مثل آن صبحانە لعنتی دوبارە بمب ها را فروبریزند، او از خواب بیدارنخواهدشد. و تنها بعد از بیدارشدن است می فهمد مادرش یک پایش را از دست دادەاست. خواهرانش از داشتن چنین برادری احساس غرور می کنند. جلو در بە انتظارش می ایستند. و از سر کوچە کە پیدایش می شود، با عجلە پیش مادر می دوند و می گویند کە دارد می آید. و مادر لبخند می زند و خدا را شکر می گوید. و پیش خود می گوید آنانی کە از جنگ جان سالم بدربردند، چرا برنگردند؟ و از دلهرەهای خودش متنفر است. احساس می کند باید قویتر باشد. حالا کە بچەهایش بزرگتر شدەاند، او باید قویتر باشد. ستونهای نگەدارندە زیر سقف بیشتر شدەاند. قدیمها اگر یک ستون و نیم بود، حالا چندین ستون است.

و آن غروب هنگامیکە همسرش خستە و کوفتە از کار بر می گردد، با انرژی تر از همیشە خوشامدگوئی اش می کند. آن شب در حیاط شام می خورند. برادرم کە در حیاط نشستەاست، صدایشان را آن طرف دیوار می شنود. شاید او زن همسایە را خوشبخت تر از خودش احساس می کند.

 

شاید در مقایسە با دیگران من بیشتر این روزها را می پسندم. روزهائی کە آسمان آبی تر بەنظر می رسد، و ابرهایش کە می گذرند انگار دارند در گوش من پچ پچ کنان چیزکی را تبریک می گویند. روزهائی کە کوههایش تبسم می کنند و با نگاهی کە بە زیر است می گویند دیدی کە گذشت! و همە چیز می گذرد. جنگ هم بالاخرە گذشت؛... اما،... اما صلح چی!؟ اگر همە چیز می گذرد، آیا معنایش این نیست این هم دوبارە خواهد گذشت؟ و من می ترسم. از تکرار قطبهای متضاد و جایگزینی مداومشان با همدیگر ترسی شدید بە من دست می دهد. و این سئوال پیشم مطرح می شود نکند روندها خود طی خواهندشد و در واقع احتیاجی بە ما انسان ها ندارند، و بنابراین مبارزە در اساس یک چیز بی معنی است، بهانەای است برای دلخوش کردن و سپری کردن روزهای بد بە بهترین شیوە. نە، نمی خواهم بە چنین مزخرفاتی باوربیاورم، اما ندائی در درونم می گوید کە این مزخرفات متاسفانە واقعیت دارند و زندگی بشر آمیزەای است از این قطبهای متضاد، و جنگ دوبارە خواهد آمد درست همانطور کە صلح دوبارە آمد. و من بە این فکر فرو می روم پس برای جلوگیری از عدم تکرار این چرخە بیهودە چکار باید کرد، و سرانجام بە این نتیجە می رسم باید سرچشمە آنرا خشکانید. و سرچشمە چیزی نیست بجز... بجز...، بجز چی؟ و آنقدر افکار گوناگون بە مغزم فشار می آورند، کە احساس می کنم دارم زیر سنگینی جثە بی رحمشان خرد و خمیر می شوم. تا سرانجام بە این نتیجە می رسم کە بهترین کار ادامە مبارزەاست، مبارزە در راه جهانی عادلانەتر. همین! و اگرچە می دانم راەحل کاملی نیست، و شاید هم اساسا راە حلی نباشد، اما فعلا چیزی بهتر از این را نمی یابم.

بنابراین روزهای آغاز صلح برای من بنوعی ادامە همان زندگی قبلی ام بود. و حتی پایان جنگ در من چنان اطمینانی در مورد توان خودم و راهی را کە رفتەبودم، بوجودآورد کە کوچکترین تزلزلی را در خود احساس نکردم. اما از طرف دیگر بحث بر سر این بود کە آنانی کە جنگ را ادامە دادەبودند، هنوز باقی بودند. در واقع صلح تحمیل شدەبود. و این اگرچە پیشرفتی بود، اما نیروی جنگ هنوز اینجا باقی ماندەبود، و این برای من یک پارادوکس عجیب بود. و بە این نتیجە رسیدم کە ما نصف راە را رفتەبودیم. لااقل نصف دیگر راە باقی ماندەبود، و بعدها متوجە شدم کە اساسا نمی شود چنین راهی را تقسیم بندی کرد. راە، در کلیت خود عبارت از کل ماجرا بود. و من در کل ماجرا بودم. انتخاب سارتری من بە من اینو می گفت. و اگرچە هر لحظە امکان یک انتخاب دیگر وجودداشت، اما انگار هر انتخاب دیگری یک کابوس بود. و آیا یک انتخاب برای تمام عمر را می توان کماکان انتخاب نامید! مگر نەاینکە انتخاب امکان گزینش در میان گزینەهای متنوع است؟

اما کە نمی شود همە راە زندگی را فکرکرد. هیچ انتخابی را نمی توان صد در صد از لحاظ همە جوانبش ارزیابی کرد. و اینچنین نیروئی در درون بە تو می گوید دیگر راە بیفت، معطل نکن! و تو معطل نمی کنی. و راە کە می افتی شوری دیگر دارد. راهی کە هم انرژی می گیرد و هم انرژی می دهد. و تو در لحظەها گم می شوی.

واقعیت این بود کە اگرچە همە ما در خانوادە از پایان جنگ بشدت خوشحال بودیم، اما مرگ پدربزرگ و معلول شدن برادر بە ما می گفت کە پایان جنگ یگانە تغییر بزرگ درون خانوادە ما نبود. و مادر کە از تغییرات باز هم بزرگتر می ترسید، دوبارە نگاەهای سابقش بە من شروع شدند. او باز قوری در دستش لرزید و چائی در نعلبکی ریخت. و این بار چونکە پدربزرگی نبود تا به مادر هشداردهد، چائی بیشتری می ریخت. و من نگاەهایم را همیشە از مادر می دزدیم. خوبی اش این بود نە او کلامی از دهانش در مورد وضعیت من خارج می شد و نە من هم هیچ وقت در این مورد با او گفتگوئی می کردم. فکر کنم سالهای جنگ مادر را بنوعی محکم و با روحیە بارآوردەبودند. سکوت ممتد او علیرغم لرزش دستهایش در هنگام چای ریختن موید این امر بود!

و این سکوت بە برادرم هم سرایت کردەبود. او کە حال همە چیز را در مورد من می دانست، اما برای یک بار هم کە شدە چیزی نگفت، و من هم هیچ وقت دیگر بە خودم اجازە ندادم تراکتی در کف دستانش قراربدهم. ندائی در درون بە من می گفت کە باید او را با عقایدی کە هنوز در او وجود داشتند تنها بگذارم، و با اعمال خود جوری نشان ندهم کە "دیدی من حق داشتم نە تو!" او خود بهتر از من می دانست چقدر قربانی تصوراتی شدەبود کە بسیاری از آنها تنها تصورات بودند، و همین برای من کافی بود. و او حق داشت با بقیە تصوارتی کە احیانا ربطی بە جنگ نداشتند بە زندگی یک پا گونەاش ادامەبدهد.

شبی مادر پیشنهاد داد برایش زن بگیرند. برادرم با تعجب بە مادرم نگاەکرد. پدر گفت چرا نە! و مادر در مورد دختری گفت کە چند کوچە آن طرفتر زندگی می کرد، دختری نجیب. و چقدر همە دوست دارند دخترانی کە می گیرند نجیب باشند. برادرم سکوت کرد، و همزمان گونەهایش گل انداختند. پدر و مادر بە همدیگر نگاهی انداختند و چند روز بعد بە خواستگاری رفتند. برادر چند ماە بعد متاهل شد و بە دو اتاق پشت حیاط نقل مکان کرد. با ازدواج برادر، من احساس کردم با زمان جنگ فاصلە بیشتری پیداکردەام و این برایم احساس بسیار خوشایندی بود. شبی مادر گفت حالا دیگر نوبت توست! و من کە هیچ وقت در زندگی ام برای هیچ چیزی بە نوبت معتقدنبودەام، تبسمی کردم. مادر گفت جدی می گوید. من هم گفتم جدی می گویم نمی خواهم، یعنی اینکە فعلا زوداست. و ناگهان احساس کردم کە من و برادرم جا عوض کردەایم! برادری کە فکر می کرد زندگی دیگر جنگ است و جنگ، حال در دو اتاق پشت حیاط بە آهنگ عادی زندگی تن سپردەبود و لحظەها را آرام طی می کرد، و منی کە معتقدم بودم زندگی دیگر صلح است و صلح، تن بە آهنگ عادی زندگی نمی دادم و فاصلە خودم را با آن دو اتاق فرسنگها دور می دیدم! و علت، اعتقادی بود کە بە امر مبارزە داشتم. آیا با این حساب من بە برادرم تبدیل نشدەبودم؟ آیا وجود او، حال بە شیوەای دیگر، در من حلول نکردەبود؟

و گاهی ماشینی با چند نظامی در جلو خانە ما می ایستاد و بە در می کوبید. و من هر بار علیرغم اینکە می دانستم بە دیدار برادرم آمدەاند، دلم می ریخت پایین. و هر بار احساس می کردم کە دیگر این بار برای دیدار برادر بە در نمی کوبند. و مادر هم درست مثل من. بعد از مدتی، دیگر ماشینی نیامد. برادر کم کم فراموش شد، یا اینکە شاید دوستانش از شهر رفتەبودند. جنگ از احساسها هم داشت رخت برمی بست. و من نفس راحتی کشیدم. و شاید هم این رفت و آمدها خوب بودند و من نمی دانستم. و مادر کە بعلت این رفت و آمدها کم کم برای من احساس امنیت می کرد، با قطع شدنشان احساس دلهرەاش بازگشت. و از من خواست بە سربازی بروم. من خندیدم، و پدر گفت سربازی آدم را مرد می کند. گفتم پدر فراموش نکن ما همە، این چند سال سربازیمان را رفتیم، حتی خیلی ها دوبارە و چندبارە! و پدر تبسمی کرد، و گفت درست است. و سالهای اول بعد از جنگ، سربازخانەها چە لبریز از سربازان بودند! جوانانی کە برای مردشدن رفتەبودند. و شهر یک دفعە از آن ازدحام قبلی جوانانش تهی شد. من کە ماندەبودم، بیشتر بە کار و فعالیتهایم چسبیدم. و زندگی چقدر سریع این سالها رنگ عوض می کرد. جنگ بە خاطرەای تبدیل شد و حتی زن همسایەامان هم فکر کنم زیاد در فکر پای از دست رفتەاش نبود. او عادت کردەبود. و پای از دست رفتەاش بی گمان فعلا در خاک و یا در هوا ماندەبود، و تا تمام پیکر زن سرانجام روزی جان نمی داد راهی بە آن دنیا برای بازجوئی روز قیامت نداشت. این را ملای محل در یک بحث خصوصی بە همسر زن گفتەبود. جوابی در سئوال مرد، بدون اینکە زنش را از آن مطلع سازد. و ملا گفتەبود روح آنجائی باقی می ماند کە بیشتر اعضاء آنجایند. و بە امید ارادە الهی تمام اعضای پراکندە هر کجا باشند، روز قیامت صاحب اصلی را بازخواهندشناخت و دوبارە بە تن وصل خواهندشد. و مرد همسایە خوشحال از اینکە روزی سرانجام زنش در تمامیت خود دوبارە خواهد زیست، و برای همیشە عصای آلومینیومی را رهاخواهدکرد پیش ملای مسجد گریستەبود.

و مادرم گوشت نذری کرد. داد یک گاو برایش خریدند، آنرا از راەپلە خانە بزور بالابردند و بعد از گذشتن از دالان خانە آن را بە حیاط عقبی بردند و سرش را زدند. یک گاو سیاە بزرگ کە چشمهایش از وحشت مرگ مرا بەیاد روزهای جنگ می انداخت، یاد آن صبحانە لعنتی. من آنجا نماندم. گوشت گاو مردە در سرتاسر محلە پخش شد. و بیشترین سهم را زن همسایە ما گرفت. مادر برای من نذری کردەبود. و تنها من و خودش این را می دانستیم. او می خواست بلا را دورکند. مثل اینکە بلا بیشتر از آنی کە من انتظارش را داشتم نزدیک شدەبود. خون گاو بیچارە بە جای خون من بر زمین ریختەشد، خونی کە با وجود پاشیدن آب بر روی آن اما تا مدتها اینجا و آنجا لکەهایش ماندند. لکەهائی کە مگسها بیشتر از هر جائی دیگر بر آن روی می نشستند. شبش برادرم کباب کرد. همسرش را فرستاد و از من دعوت کرد کە شام را با او بخورم. و آن شب برای اولین بار دیدم کە برادرم عرق روی سفرە گذاشت، استکانش را بلندکرد، روبروی من آن را نگەداشت و گفت بە سلامتی هر چە مرد! عرقش خانگی بود. چە جوری یادگرفتەبود اللە اعلم! و جنگ پیامدهای زیاد دارد. از جملە می تواند گاو، من و برادرم را در یک غروب دل انگیز بە هم پیوندبزند. و من عرق را سرکشیدم. برادرم گفت من همیشە نوکر تو خواهم بود، همیشە، تو واقعا یک مردی، یک مرد بە تمامی معنا مرد! همسرش کە ابتدا شرم می کرد و نگاهش را از من می گرفت، دیدم کم کم خودی شد. و من دانستم این عرق را او تهیە کردەبود! و او از عمویش یادگرفتەبود. من آن شب بە این نتیجە رسیدم کە شهر ما آنچنان هم کە بەنظر می رسید سنتی نبود. تنها عیبش شاید این بود کە دیوارهایش بی اندازە کلفت و ضخیم بودند. من کە سرم گرم شدەبود، آن شب دوبارە آنچنان احساساتی شدم کە بار دیگر در درون خودم بە خودم وعدەدادم کە علیرغم هر شرایطی راە را تا آخر خواهم رفت. و برادر کە صورت گرگرفتە مرا دیدەبود دوبارە بە سلامتی من استکان عرق خانگی اش را بالابرد.

من داشتم کم کم بە این نتیجە می رسیدم کە تغییرات در آدمها گاهی وقتها ربطی بە حوادث بیرونی ندارند. آنها با زمان می آیند، با سن. و زمان و سن چیزهائی هستند در درون ما. ما بخشی از آنهائیم و آنها هم بخشی از ما، و نیازها و وجود خود را تحمیل می کنند. نمی دانم خوشحال بودم یا نە از آن چیزی کە برادرم کم کم داشت می شد، اما تە وجودم آن را مثبت ارزیابی نمی کردم. از یک موجودی کە وجود خود را با گسترە بیابانها تعریف می کرد تا رسیدن بە موجودی کە گسترە خود را کم کم در حالات روحی ایستا می دید، مرا نگران می کرد. و شاید علت همانا احساس شکستهای بزرگ در زندگی باشد. برادرم شکست خوردەبود. آیا،... آیا قراربود من هم روزی شکست بخورم؟ تا این مرحلە ظاهرا من برندە ماجرابودم، اما برندەای کە هنوز بشدت خود را قایم می کرد! و شاید من و برادرم واقعا در خیلی چیزها برادر بودیم، از جملە در سرنوشتمان.

اما نذری مادر انگار زیاد تاثیر نکردبود. روزی مرد همسایە زنش را فرستاد کە با مادرم صحبت کند. او هم غروب دیروقت آمد. هنگامیکە همە اهل محلە خانەهایشان بودند. و او از پرس و جوئی گفت کە دو موتورسوار از همسرش دربارە من انجام دادەبودند. یک پرس و جوی بظاهر سادە و سطحی. و من دیگر بسیار محتاط شدم. گفت کە گفتەاند ما بەهیچ وجە نباید از موضوع خبردار شویم. شبها دیگر دیروقت از منزل بیرون می زدم و می رفتم. در خانە اقوام دور و دوستان نە چندان نزدیک می خوابیدم.

و آن شبها گاهی وقتها گاو مادرم بە خوابم می آمد. با چشمهائی پر از گلە و شکایت. و واقعا انتخاب من در زندگی ام چە ربطی بە آن گاو بیچارە داشت! چرا او باید قربانی نتایجی می شد کە بعلت انتخاب من می توانستند سر راهم قراربگیرند. نتایجی کە خون او هم نتوانست مانعشان شود. اما من کماکان خوشحال بودم. شاید روز بعد از نذری، تنها روزی بود کە در محلە ما همە داشتند گوشت می خوردند. و من آن زمان هنوز از بخشی بە اسم حیوانات در علم اخلاق غربی چیزی نمی دانستم. بخشی کە خودشان می گویند ویژە غرب است. و عمدتا حیوانات خانگی مانند سگ و گربە را شامل می شود، حیواناتی کە می توانند با آدمها زندگی کنند و با آنها بە گردش بروند. حیوانات قاتل تنهائی آدمها.

و گاو بیچارە اگر حتی اینجا در غرب هم می بود، باز شانسی برای زندەماندن نداشت. آخر او کە نمی تواند بە گردش برود، آخر مدفوعش آنقدر کم نیست کە بتوان با یک دست دستکش پوش از سر را برش داشت و در نایلونی گذاشت و در سطڵ آشغال پرتش کرد.

و اگرچە آن گاو بیچارە حتی در علم اخلاق غربی هم بە آن صورت جائی ندارد، اما من باز دلم بحالش می سوزد،... هنوز هم بعد از گذشت سالهای بیشمار دارد باز می سوزد. گاوی کە نتوانست سرنوشت مرا تغییر داد و فلسفە سارتر را در مورد امر انتخاب بە چالش بکشد.

ادامە دارد...   

Bilderesultat for ‫جنگ تابلو‬‎

گەڕان بۆ بابەت