ما 246 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

 شاید علت سیگاری نشدن من دودی بود کە از همان اوائل بچگی روزی در کوچە در آن سوی مرز مشاهدەکردم. دود بە اندازە کافی بود. و یادم هست آن غروب مادر با چە عصبیتی ما را بە داخل خانە فراخواند. و مناطق ما جنگلی و کوهستانیست و شعلەهای آتش می توانند خیلی سریع سرایت کند. آتش مرز نمی شناسد و برای همین زیاد وسوسە می شود.

 

سالهای جنگ (قسمت پایانی)

فرخ نعمت پور

من کە مدتهاست از علاقە پسرم بە سفر گلایە دارم و معتقدم کە او باید بیشتر روی درسها و وظایفش تاکید داشتەباشد تا سفر، ناگهان روزی بە من می گوید کە در این مورد اتفاقا بە من رفتەاست! من با تعجب نگاهش می کنم و می گویم این چە حرفیە می زنی، اتفاقا بسیار برعکس،... اما چطور، منظورت چیە؟ و او از گذر من از کشورهای مختلف و فرهنگهای مختلفی کە در میانشان زیستەام می گوید. و تاکید می کند این بخش توسط یک ژن بە او منتقل شدەاست! و من کە بە گذشتە نگاهی می کنم می بینم در مورد سفر درست می گوید، اما در مورد ژن می مانم و نە می توانم اثبات کنم و نە می توانم رد کنم. پس از سکوتی چند سرانجام می گویم مقایسە نادرستی است، تو سفر را انتخاب می کنی اما من نکردەام، تازە می توانم بگویم کە سفر عین پدیدەای بود کە انتخاب آن سالهای مرا در زیر خودش خرد و خمیر کرد و مرا بە راههای کشانید کە در آن اساسا امکان انتخاب بە صفر رسید. اما او بر اصل سفر تاکید دارد و معتقد است حرکت من از شرق بە غرب، بە درازاکشیدن آن و توقفهای طولانی مدتهای مدیدیست کل منظرە را عوض کردەاست. و تاکید می کند کە اگر یکی از علل چهارگانە ارسطو را هم کە علت غائی می باشد مدنظر بگیریم، سفر درست علت غائی انتخابی بودەاست کە من سالهای سال پیش در مورد امر مبارزە اتخاذکردەبودم. او با تبسمی تاکید می کند کە بابا چرا تو نمی خواهی اقرارکنی کە هدف غائی کل ماجرا این بود کە تو سرانجام بە اینجا بە یک کشور غربی برسی! و او اینچنین بە یک سرنوشتگرا تبدیل می شود. می گویم تو کە در اینجا متولد شدەای، درست در همسایگی میهن سارتر نباید بە چنین افکار پوسیدەای اعتقاد بیاوری، حتی اگر ارسطو هم آن را گفتەباشد. می گوید مسئلە اعتقاد من نیست مسئلە وجود یک واقعیت انکارناپذیر است، و ادامە می دهد کە چونکە من از سرزمینی می آیم کە سرنوشت و سرنوشتگرائی در آن نقش مهمی ایفامی کنند، پس چە بخواهم و چە نخواهم پا در وادی آن نهادەام. و من خندەام می گیرد، منی کە احساس می کردم با انتخاب خودم یکبار برای همیشە بە چنین فرهنگی پشت کردبودم، حالا درست در چنبرە آن قرار می گیرم. نهایتا می گویم کە او باید علیرغم هر موضوعی سفر بە غایت زندگی اش تبدیل نشود حتی اگر انتخابی هم باشد. و او باید زمان زندگی خودش را چنان تنظیم کند کە یک بار برای همیشە در اثر زیادەروی در سفر بە بن بست نخورد.

و من از سرزمینهای مختلف گذرکردەبودم. حالا احساس می کنم این واقعیت در من یک نوع حس اعتماد بالا تولید می کند. و ناگهان دنیا در جلو چشمهایم بسیار کوچک می شود. و همین کوچک بودن دنیا امر جنگ را بسیار بیشتر از قبل در نظرم مسخرە جلوە می دهد. و یاد خلبان آن صبحانە لعنتی می افتم، خلبانی کە آن سالها دنیا برایش نسبت بە ماها بسیار کوچکتر بود! و بمباران کرد! شاید جنگ ربطی بە کوچکی و بزرگی ندارد. اگر داشت آن پایین من می بایست یک جنگ طلب می بودم و آن خلبانە آن بالا می بایست یک صلح طلب! پس بحث بر سر اندازە و بعد فیزیکی نیست.

پسرم می گوید از میان همە شخصیتهای داستانی کە من برایش تعریف می کنم بیشتر از همە زن همسایە و مادرم توجهش را جلب می کنند. پیش او زنها جالبترین قهرمانان هنگامە جنگها و رقابت های سیاسی هستند، موجوداتی کە لااقل نصف سنگینی وضعیت بر دوشهایشان قراردارد و در همان حال فراموش شدەترین بخش کل ماجرایند (و از ین نگاە فمینیستی خودش راضی بەنظر می رسد). قهرمانانی کە بسیار بیشتر از مردها بدون هیچگونە حسی از انتخاب بە ماجرا کشیدەمی شوند، و گذر سخت زمان بیشتر از روح آنان عبور می کند تا هر روح دیگری در این جهان. می گویم فکرکنم کە بەشیوە خودبخود منم این بخش را برجستەکردەام. او موافق نیست و می گوید کە نە اتفاقا اینطوری نیست، زیرا کە برجستەکردن بخش عاطفی ماجرا بە معنای دادن جایگاە اصلی بە آن نیست. و از کلمە برجستە خوشش نمی آید. می گویم چرا این دو زن توجە او را جلب کردەاند. می گوید بە این علت سادە کە می توانند خیلی سادە بە آنی دیگر تبدیل شوند و تمام عمر در این آن دیگر بە زندگی ادامە دهند. و تاکید می کند کە این در حین بەظاهر انسانی بودنش، اما بشدت ضدانسانی است زیرا خود فرد، زندگی، رویاها و انتخابش فراموش می شود. و در اینجا از اصطلاح 'ناقص العضو درونی' استفادە می کند کە من تصور می کنم یا یک اصطلاح من درآوردی است، و یا از زبان دیگری کە او خود بدان مسلط است بەعاریت گرفتەاست. و تاکید می کند کە بابا این در زندگی مدرن یک فاجعەاست، زیرا انسانها زمانی انسان اند کە وجود خود را نیز احساس کنند. می گویم من هم با این حساب مثل آنان بودەام، زیرا خود را حس نکردەام. می گوید نە در مورد من فرق می کند زیرا کە بالاخرە توان رفتن و کوچ کردن داشتەام، اما زن همسایە و مادرم نە.

بعد کامپیوترش را بازمی کند. دوبارە روی منطقە خاورمیانە زون می کند و می گوید فکر کنم کە دیگر در فکر سفر بە این مناطق نباشم. احساس می کنم تا حدود خوبی کل ماجرا دستم آمدەباشد. احساس می کنم برای شناخت این منطقە و شما پدر عزیزم کافیست بە همان مناطق تاکنونی دیگر دنیا سفرکنم، موفقتر خواهم بود. و این بار روی آفریقای جنوبی موسش را تکان می دهد. شاید نزدیکترین کشور بە قطب جنوب و احتمالا با سواحل سردش بە علت آبهائی کە با یخها همسایەاند. کشوری با حافظە آپارتاید، نلسون ماندلا، سفیدهای ازخودراضی، زولوها و فقر وحشتناک کنونی اش،... حلبی آبادهای گستردە کە می گویند فاصلە طبقاتی آسانتر از تبعیض نژادی تحمل می شود. می گویم چرا آنجا؟ اما بلافاصلە پشیمان می شوم و می گویم مهم نیست.

و ناگهان با یک سئوال مرا بشدت منقلب می کند، می گوید دیدی کە مثل هر داستانسرائی دیگر، یک عضو مهم خانوادە، کسی را فراموش کردی؟ منظورم عمویت است. آە، راست می گوید. معذرت خواهی ام را قطع می کند و می گوید مهم نیست، داستان تا جائی کە بە او مربوط است کامل است. و او می تواند حدس بزند کە عمویش بیشتر یک مشاهدەگر بودەاست تا یک فرد فعال! و زندگی پر است از آدمهای این چنینی. و ادامە می دهد برای همین هم هست کە آدمهای دیگر کە از نوع دیگری اند برجستە می شوند، آدمهائی کە نباید برجستە شوند زیرا کە آنان اند دارند عادی زندگی می کنند.

و من پدربزرگ، پدر و مرد زن همسایەامان را بیاد می آورم. و نیز آن کوچە و خانەهائی کە در زمان جنگ هم نفس کشیدن را فراموش نکردند. کوچەای کە حالا دیگر بە شکل سابق نماندە و خانەهائی کە رفتند. قوری، استکان چائی و نعلبکی هم کوچیدەاند. دیگر دستی نمی لرزد. خطر رفع شدەاست! سنگ نماز هم کسی نمی داند چە بلائی بر سرش آمد. برادرم کە اهل کامپیوتر و اینترنت و این گونە حرفها نیست، چند سال یک بار تنها صدای نحیفش را از پشت تلفن می شنوم. نای حرف زدن ندارد و تا می گوئی سلام، می زند زیر گریە. از خاطرات بیابانهای جنوب تنها گردوخاکش باقی ماندەاست.

پسرم می گوید بابا سخت نگیر تو کار خودت را کردەای و همین کافیست. می گویم کدام کار؟ و او سکوت می کند. بعد می گوید همینکە می خواستی کاری بکنی خود کاریست؛ و من تو را اینطوری می شناسم و بە این شکل هم در خاطراتم باقی خواهی ماند، مطمئن باش قصەهای سر راە مدرسە را هم فراموش نخواهم کرد!

و من خوشحال بودم در شکل قصە باقی می ماندم. و از این طریق خاطرات سالهای جنگ هم. خاطرات سالهای جنگ کە غیرمستقیم باشند دیگر زیاد خشن نشان نمی دهند، درست مثل حکایت دیو و پریان می شود، مثل فیلمهای اکشن هالیوودی کە مرگ می شود سرگرمی و لذت یکنواختی زندگی روزانە. و شاید جنگ ابتکار آدمهاست برای فرار از همین یکنواختی. ما شاید بە بیچارگان احتیاج داریم برای اینکە احساسهای انسانی فراموش شدە خود را دوبارە صیقل بدهیم. درست مانند صخرەهای زیر باران کە در زیر تابش خورشید بعدها این صیقل شدگی را بشکلی زیبا انعکاس می دهند. و تو در حالیکە آن طرف درە پشت بە آفتاب نشستەای، محو در بازی انعکاس نور بە زندگی و زیبائی هایش درود می فرستی.

و من چهرە همیشە غمزدە زن همسایە را فراموش نمی کنم، یعنی نمی توانم فراموش بکنم. انتخاب من در آن سالها، از چنین تصاویری با خود چنان عکسهائی برداشتە کە برای همیشە در غیاب آلبوم عکسهای شخصی خودم، شدەاند آلبوم زندگی ام. و من در تنهائی های خودم آن را ورق می زنم. من احتیاج دارم بەخودم بگویم اشتباە نکردم. و نکردم. زندگی عبارت است از یک انتخاب اصلی با خردە انتخابهای دیگر دور آن. و ما باید بە این انتخاب بعد از انتخاب کردن تن بدهیم. برگشت، می شود عین نفی خودمان. و آنانی کە برگشتند، از من علیرغم اینکە در یک سرزمین دورافتادە سالهاست گیرافتادەام، غمگین ترند. من این را می دانم. لازم نیست گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم، یا اینکە در اپلهای متنوع مکالمەای جویا شوم. زندگی عین خود انتخاب است. ما با انتخاب بە اجبار متولدشدن پاسخ می گوئیم.

پسرم دارد دانشگاهش را تمام می کند. او کە غرق در علوم انسانی بخش فلسفە، ادبیات و سیاست است معتقد است اینها راههای اصلی گذر زمان و گذر زندگی اند. من هم موافقم. فیزیک و شیمی هواپیما اختراع می کنند، سیاست در یک روز قشنگ زندگی امکان پرواز آن را بر فراز شهر کوچکی در نواحی مرزی فراهم می آورد، و فلسفە و ادبیات می خواهند راە آن را تغییر دهند. و ناگهان بە پسرم مشکوک می شوم. نکند او هم جزو همان سیاسی های همان صبحانە لعنتی شود؟ اوئی کە بە فیلمهای هالیودی خوگرفتە و برای رفع یکنواختی زندگی، عصرها کە بە خانە برمی گردد بە یک فیلم اکشن نگاە می کند؟ نگاههای موربم روح او را می درند، اما او تبسم می کند. او نسل پلورالیسم، مدارا و پست مدرنیسم است. شاید من هنوز بیش از حد حساسم. من متعلق بە دوران سیاە و سفیدها. شاید همین زیادەروی در حساس بودنم است کە چنین بلائی بر سر من آوردەاست. بە خودم می گویم آرام باش،... آرام! و خوشبختانە آرام می شوم.

آیا من بعد از جنگ چی هستم؟ ما چی هستیم؟ آیا نمی توانستم در آن سالها یک بار برای همیشە کولەبار سفر بربندم و برای همیشە بە دورترین شهر کشور نقل مکان کنم و جنگ را برای همیشە فراموش کنم؟ و یا با ساختن یک پناەگاە در زیر خانەامان تنها در فکر جان بدربردن خودم می بودم؟ پناەگاهی بزرگ برای همە خانوادە و نیز زن همسایەامان؟ بخودم می خندم.

و خوبی اینجا این است کە باران زیاد می بارد. بە روی بالکن می روم، سیگاری آتش می زنم و در شرشر ناودانها غرق می شوم. و اگر من قراربود سیگاری شوم، چرا آن سالها سیگاری نشدم، لااقل برای خریدن سیگار از پسر همسایەمان. و شاید علت سیگاری نشدن من دودی بود کە از همان اوائل بچگی روزی در کوچە در آن سوی مرز مشاهدەکردم. دود بە اندازە کافی بود. و یادم هست آن غروب مادر با چە عصبیتی ما را بە داخل خانە فراخواند. و مناطق ما جنگلی و کوهستانیست و شعلەهای آتش می توانند خیلی سریع سرایت کند. آتش مرز نمی شناسد و برای همین زیاد وسوسە می شود.

و حالا یادم می آید، عمویم بسیار عاشق پیشە بود. او تنها دوست داشت بە ترانەها گوش بدهد، عصرها بە کوچەگردی برود و شبها هم بعد از شام با فلوتش در حیاط مدرسە جلو خانەامان تا دیر وقت در جمع دوستانش، و یا بە تنهائی، فلوت بزند. او همچنین عاشق فیلمهای سینمائی آن زمانها بود. دوست داشت یکی از آن هنرپیشەهای زیبا و جذاب زنش بشود. برای همین بارها بە تهران با اتوبوسهای قراضە ان زمان سفرکرد، و اما هر بار با زخم و نشانە کبودی نشستە بر یک جای صورت یا بدنش بە خانە بر می گشت. او از اینکە در شهر کوچک ما کابارەای پیدا نمی شد، بشدت گلایەمندبود. او حتی زمان جنگ را هم با گوش دادن بە همین ترانەها، با فلوتش و با کوچەگردی هایش در کوچەهای خلوت شهر سپری کرد.

و پسرم از لوگزامبورک یک روز از طریق مسنجر پیامی برایم فرستاد. گفتەای از سارتر بود، تحت این عنوان "ما هیچ وقت از زمانی آزادتر نبودیم کە تحت اشغال آلمانی ها بودیم...!"

تبسمی بر لبانم ظاهر می شود. در جواب می نویسم: "بە یک شرط، اینکە این اشغال تکرار نشود!"

گەڕان بۆ بابەت