محسن درزی

آنکه عقده کلاه و شنل داشت، هیستریک وار تکرار می‌‌کرد؛ زمانه عوض شده! زمانه عوض شده! عوض شده...! آنکه سبیلِ سفید داشت دولا شد و کتاب‌های با رنگِ سرخ رو جدا کرد، گویی برکت بر می‌چید. و من تقاضا کردم گونی رو به من بدهد، برای "مبادا روزی به کار آید" این رو از مادربزرگم آموخته بودم .

 

من سه نفر بودم

محسن درزی

 

ما سه نفر بودیم. اشتراکمان این بود که؛ طوفان که آمد یکی‌ کلاهش و رویای شنلی که می‌‌خواست بدوزد رو باد برد. یکی‌ سیبیل پر پشتش که به آن می نازید و دار و ندارِ ایدولوژیکش بود، باد برد؛ و من که در نفهمی و مسخرگی شهره بودم چیزی نداشتم که طوفان یا باد یا نسیم ببرد.

 در بار- رستورانی که نمی‌‌دانم کجای کپنهاک بود یکدیگر رو ملاقات کردیم. هم رفیق بودیم هم آشنا هم ناآشنا. همدیگر رو نمی‌‌شناختیم، اما سعی‌ می کردیم نشان دهیم می‌‌شناسیم. خاطراتِ مشترک بسیار داشتیم. بعضی‌ واقعی‌ بود، بعضی‌ رو تخیل ما ساخته بود:

ـ یادتِ اون روز جلوی دانشگاه ...

 ـ یادتِ زندان...

ـ  یادتِ سخنرانی رفیق...

یادمِ آن دو هر کدام یک لیوان آبجو نوشیدند و من سه آبجو با بطری. من با کله داغ جوک می‌‌گفتم و لودگی می‌‌کردم و آنان به اجبار یا ادب می‌‌خندیدند، یا ادای خنده نمایش می‌‌دادند. معلوم نبود لابه لای بحث‌های جدیِ آنان من جوک می‌‌گفتم، یا آنان در میانه لودگی‌های من گفتگوی جدی داشتند. آنکه کلاه و رویای شنلش رو از دست داده بود می‌‌گفت: زمانه عوض شده، ما هم می‌‌بایست عوض شویم "در یک رودخانه آب دو بار گذر نمی‌‌کند."

آن دیگری که سیبیلش رو باد برده بود، اما بر سنتِ گذرِ زمان پشتِ لبِ بالایی لبش سبیل به همان پهنی سبز شده بود، اما این بار سفیدِ یک دست، می گفت: زمانه عوض شده اما مضمونِ زمان و مکان در جای خود باقیست "هم رودخانه هست و هم آب هم گذر".

من میانِ تأثیرِ الکل و طنز‌های با جا و بی‌ جایم ، تلاش می‌‌کردم، چیزی بفهمم. اتفاقا هم به سیاقِ خود چیزکی هم می فهمیدم.

بر هر حال در بار - رستوران زمان داشت می‌‌گذشت. هم ساعتِ مزین به کوکا کولا این را نشان می‌‌داد، هم محترمانه خاموش روشن شدن چراغ بار تذکرِ تعطیلی می‌‌داد. سوار به اوتول که شدیم، آنکه کلاه و شنلِ رویایش رو از دست داده بود پشتِ فرمون نشست، زیرا که مالک اوتول بود. آنکه سبیلِ پهنِ سفید داشت کنارِ دستش تا به بحثِ بی‌ سر و ته‌شان ادامه دهند و من عقب نشستم تا پنجره را پأیین بکشم تا با چشمانِ خمار شش‌هایم رو با اکسیژن صفا بدهم و ترانه‌ای که شعرش رو فراموش کرده بودم، زمزمه کنم. اتول کنارِ مرکزِ زباله دونیِ خیابانِ خلوتی ایستاد. راننده گفت: پیاده شید کمک کنید! پیاده شدیم. از صندوقِ عقب گونی‌‌ای بیرون آورد و کنارِ زباله‌ها با زحمت خالی‌ کردیم. با شگفتی و شوک دیدیم کتاب بود. همان که در میهنم به خاطرش زندان رفتم و کتک خوردم که؛ از که گرفتی‌؟ آیا خواندی؟ برداشتت چه بود؟... و حالا اینجا هزار کیلومتر این سوی آب‌ها و خشکی ها!؟ آنکه عقده کلاه و شنل داشت، هیستریک وار تکرار می‌‌کرد؛ زمانه عوض شده! زمانه عوض شده! عوض شده...! آنکه سبیلِ سفید داشت دولا شد و کتاب‌های با رنگِ سرخ رو جدا کرد، گویی برکت بر می‌چید. و من تقاضا کردم گونی رو به من بدهد، برای "مبادا روزی به کار آید" این رو از مادر بزرگم آموخته بودم .

زمان و زمانه گذشت، یا ما بر آن گذشتیم!؟ بحث فلسفیست و من مسخره ترم که این را بفهمم. بر هر حال آنکه سبیلِ سفید داشت به سرطانِ سختی دچار شد و با سبیلش در یک گوشه این جهان خاکی به خاک شد و آنکه کلاه و شنلِ خیالیش رو طوفان برده بود، به کثافت تبدیل شد که حاضر نیستم قطره‌ای زهر با او بنوشم، چه برسد به آبجو‌ای تگری، و من هم سعی‌ می‌‌کنم طنز‌های تازه یاد بگیرم تا زندگی‌ همچنان تلخ و شیرین در رودخانه‌ام جاری باشد...