ما 2658 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

اما ناگهان یک شب قبل از خواب و قبل از اینکە سمعکهایش را کنار رختخوابش قراردهد، صدائی شنید. بە گمان اینکە دخترش است کە برگشتە، بە در نگاە کرد. اما نە، اشتباە می کرد. پس همانطور بەگوش منتظر ماند. دوبارە صدا را شنید. مثل اینکە کسی کاغذی را مچالە کند. آن هم با شدت و عصبانیتی غیر قابل کنترل. "دزد! آە دزد!" پشت پدربزرگ لرزید. او کە در تمام عمرش با وجود شنیدن نام دزد، اما دزدی را ندیدە و تجربە نکردەبود با ترس نگاهی محتاطانە بە اطرافش انداخت. نە کسی در اتاق نبود. یعنی نمی توانست باشد. اما شاید دزد در توالت و حمام باشد. با ترس و لرز از جا برخاست، و بە طرف توالت رفت. در حالیکە عصایش را برای دفاع و یا حملە میان خود و در توالت حائل کردەبود، پرسید کە کی آنجاست؛... جوابی نیامد. پدربزرگ در را سلانە سلانە بازکرد و چیزی ندید. و باز صدای مچالەکردن کاغذ آمد. دیگر پدربزرگ معتقد شد کە خیالات برش داشتە، و کم کم دارد صداهائی از دنیائی می شنود کە چیزی نماندە بە آنجا سفرکند. شاید خدا داشت اوراقش را کنترل می کرد.

سە حادثە بزرگ

فرخ نعمت پور

بە نظر بابا بزرگ سە حادثە مهم در زندگی او وجود داشتند. البتە حوادث مهم دیگری هم بودند، اما این سە چیز، چیز دیگری بودند! در واقع اینها سە ستون اصلی خاطرات زندگی او را تشکیل می دادند. بدون این سە ستون، خانە مثلثی او فرو می ریخت، و کاملا نە تنها از معنا بلکە از خود وجود هم تهی می شد. بنابراین او شدیدا بە این سە حادثە مهم معتقد بود، و بارها و بارها در جریان زندگی طولانی اش در بارە آنها فکر کردەبود، بدون اینکە بە نتیجە خاصی رسیدەباشد. اگرچە آن حادثە سومی نتوانست شمول جریان زندگی طولانی اش بشود.

حادثە اول انقلاب سال ٥٧ است. پیش او این جزو اعجاز بود کە جامعەای کە او در آن زندگی می کرد، جامعەای کە در واقع در نگاە او هیچ مشکلی نداشت، یک دفعە چنین فوران کند و مردم دستە دستە بە خیابانها بیایند و فریاد بزنند کە حکومت را نمی خواهند! او کە از این داد و هوارها چیزی دستگیرش نمی شد، و اساسا مایل هم نبود دستگیرش شود، از اینکە ملت ناشکرانە بە وضعیت موجودشان نە می گفتند، کاملا در تعجب بود. بابا بزرگ کە دوران بچگی خودش را بخوبی بە یاد داشت، و می دانست کە در زیر قدرت خانها زندگی کردن چە معنائی می دهد، در نظرش وجود یک دولت مرکزی مقتدر کە این همە تغییر بوجود آوردەبود، خودبخود دستاورد بزرگی بەحساب می آمد. او کە یک سال آخر دوران رضاشاە را با بچەهای قدم و نیم قد و همسر زحمتکش و کم حرفش بە شهر گریختەبود، از حس خوب امنیتی کە در کوچە و خیابانهای شهر بە او دست دادەبود، کاملا راضی بود و بقیە ماجرا را اینکە کجا خانەای اجارەکند و چە کاری پیشە کند و غیرە، برایش در درجە دوم اهمیت قرار داشتند. او کە در دوران تظاهراتها و اعتراضات مردم، روی سکوی جلو مغازەهای شهر با عصائی در دست می نشست، و تحقیرآمیز و در کمال تعجب بە مردم بقول خودش دیوانەشدە نگاە می کرد، بخودش می گفت "حماقت آدمی پایانی ندارد!"

پدر بزرگ سرانجام خانەای را پشت یکی از مساجد شهر، در کوچەای دور و دراز اجارە کردەبود، بچەهایش را بە مدرسە فرستادەبود و خودش هم بە کارگری پرداختەبود. بعد دو تا گاو هم خریدەبود و در زیرزمین خانە آنها را جای دادەبود. پیش پدر بزرگ زندگی بە خوبی و خوشی پیش می رفت، و در واقع نگرانی چندانی نبود. تنها اینکە چند سال قبل از انقلاب یکدفعە شاە بە شهر آنها آمد و بعد از آن داشتن گاو و گوسفند و غیرە در خانە توسط شهرداری ممنوع، و بساطشان برچیدەشد. پدربزرگ از این بابت بسیار عصبانی بود، اما با بازکردن یک مغازە و فروختن ماست و شیر و دوغ کە از دهاتیها می گرفت، این عصبانیتش هم خیلی سریع فرونشست و دیگر بی خیال بە زندگی ادامە داد. او هنوز کە هنوز است این دوران را بهترین دوران زندگی خود حساب می کند. اگرچە درست قبل از انقلاب مغازە را از دست دادەبود، و کاملا بە پولی وابستەشدەبود کە پسر بزرگترش بە او می داد. واقعیت این بود کە درست سالی را کە بە انقلاب منتهی می شد، و در واقع انقلاب در آن اتفاق افتادەبود، در تاریخ زندگی پدربزرگ مقام بهترین سال را دریافت کردەبود.

اما پدربزرگ آنقدر زندگی کرد کە بە دوران موبیلهای باهوش هم برسد. سن او حالا در حوالی صد سالگی بود، اما قبراق و سرحال کماکان با همان عصا و البتە با پشتی خمیدە در حالیکە سالهای سال بود همسر کم حرفش فوت کردەبود، می آمد و می رفت. او کە هیچوقت حتی روی خوشی بە تلفنهای هندلی زمان شاە هم نشان ندادەبود، با آمدن موبیل چنان شوکە شد کە خودش هم باورش نمی شد! البتە این نە بعلت وجود این جسم کوچک و سیاە با صفحە نورانی اش، بلکە شوک ناشی از مشغولیت همگان بە این جسم کوچک و بی معنی هنگام ورود او بە اتاق بود. قبل از هرچیز از رفتار نوەهایش عصبانی بود کە انگار او را نە می دیدند، و نە بە چیزی حساب می کردند.

واقعیت این بود کە موبیل، خاطرە انقلاب ٥٧ را در ذهن او زندە می کرد، و این کاملا باعث عصبانیت بی حد و حصر او می شد. اگرچە هیچوقت واکنشی نشان نداد، و درست همانگونە کە ساکت و بی صدا روی سکوی جلو مغازەها بە معترضان آن سالها نگاە کردەبود بە اهالی خانوادە هم نگاە می کرد و نفسهای عمیقی از سر خشم و غیظ می کشید.

پدربزرگ بە موبیل هم درست مانند انقلاب ٥٧ عادت کرد. یعنی در واقع عادتش دادند. او هیچ شانس انتخابی نداشت. پیش او تنها فرق میان آدمهای آن دوران و این دوران این بود کە آن موقع همە بیش از پیش همدیگر را می پاییدند و واقعا کنترل می کردند کە دیگران بە چە کاری مشغولند، اما حالا جور دیگری بود. انگار هیچ کس، کس بغل دستش را نمی دید! پدربزرگ واقعا از رفتار متناقض انسانها شاخ درآوردەبود!

و سومین حادثە بزرگ، صدای موش بود در دل شب. حالا دیگر پدربزرگ تنهای تنها در اتاقی با توالت و حمام کە دخترش برایش در حیاط منزلشان ساختەبود، زندگی می کرد. پدربزرگ حسابی پیر پیر شدەبود، چشمهایش تقریبا بی سو شدەبودند، اما گوشهایش کماکان حال و وضعی خوبی داشتند، البتە این هم بە میمنت سمعکهائی بودند کە پیش دکتر برایش گرفتەبودند. سمعکهائی قوی کە اوائل گوش عادت گرفتە بە بی صدائی یا کم صدائی اش را آزار می دادند.

پدربزرگ بەکل از وضعیت خودش راضی بود. غذا و آبش را برایش می آوردند، و تقریبا هر شب دختر پیرش سری بهش می زد. پدربزرگ با عینکهای تە استکانی و با قامتی تماما خمیدە بە دخترش نگاە می کرد، و از اینکە هنوز کە هنوز است مرگ هیچ کدام از فرزندان خود را ندیدە از تە دل خدا را شکر می کرد. دخترش کە مانند خودش با عصا راە می رفت، مهربانانە بە پدرش نگاە می کرد، و می گفت کە "خوبە، آرە خوبە... بازم خوبە کە در کنار همدیگە هستیم!... خدا رو شکر!" و پدربزرگ در فکر فرو می رفت.

اما ناگهان یک شب قبل از خواب و قبل از اینکە سمعکهایش را کنار رختخوابش قراردهد، صدائی شنید. بە گمان اینکە دخترش است کە برگشتە، بە در نگاە کرد. اما نە، اشتباە می کرد. پس همانطور بەگوش منتظر ماند. دوبارە صدا را شنید. مثل اینکە کسی کاغذی را مچالە کند. آن هم با شدت و عصبانیتی غیر قابل کنترل. "دزد! آە دزد!" پشت پدربزرگ لرزید. او کە در تمام عمرش با وجود شنیدن نام دزد، اما دزدی را ندیدە و تجربە نکردەبود با ترس نگاهی محتاطانە بە اطرافش انداخت. نە کسی در اتاق نبود. یعنی نمی توانست باشد. اما شاید دزد در توالت و حمام باشد. با ترس و لرز از جا برخاست، و بە طرف توالت رفت. در حالیکە عصایش را برای دفاع و یا حملە میان خود و در توالت حائل کردەبود، پرسید کە کی آنجاست؛... جوابی نیامد. پدربزرگ در را سلانە سلانە بازکرد و چیزی ندید. و باز صدای مچالەکردن کاغذ آمد. دیگر پدربزرگ معتقد شد کە خیالات برش داشتە، و کم کم دارد صداهائی از دنیائی می شنود کە چیزی نماندە بە آنجا سفرکند. شاید خدا داشت اوراقش را کنترل می کرد.

روز بعدش موضوع را با دخترش در میان نگذاشت، اما دخترش گفت کە تکە نانی کە روی میز کنار دیوار باقی ماندەبود را موشها گاز زدەبودند. و پدربزرگ با تعجب بە دختر پیرش نگاەکرد. دختر گفت کە واقعا عجیبە موش توی خانە است. بە گمان او خانەهای جدید جوری ساختەشدەاند کە اساسا موشها نمی توانند بە آنها رسوخ کنند. و بعد ناگهان از پدر پرسید کە شب در را باز گذاشتە یا نە؟ پدر جواب داد کە نە. و دختر بە این باور رسید کار کار خودش بودە، و این او بودە کە دیشب هنگام رفتن فراموش کردە در را خوب ببندد.

اما این مانع آن نمی شود کە پدر بزرگ وجود موشها در منزلش را در کنار دو حادثە بزرگ دیگر، یعنی انقلاب ٥٧ و موبیل، قرارندهد. او بەیاد دارد کە در روستا موش داشتند، در شهر آن زمان هم هنگامیکە بە آن کوچیدند، باز موش داشتند؛ اما آن موقع عادی بود. تقریبا همە موش داشتند، و همە خانەها دارای تلە موش و مرگ موش و... اما حالا چی... ها... حالا چی؟

پدربزرگ بشدت معتقد بود کە حادثە بزرگ دیگری در راە است. طبق برآورد او کە زندگی بر اساس تکرار مکرر چیزهاست زندگی است، بە این نتیجە رسید کە دوبارە انقلابی دیگر در کنج کوچە بە کمین نشستەاست. آرە، درست مانند آن سالها،... اگرچە پیش او سالها دیگر بە آن خوبی نیستند.

پدربزرگ آرام لحافش را بر روی صورتش می کشد، و خوشحال است کە زندگی اش کفاف تکرار حادثە بزرگ دیگری را نمی دهد.

 

 

گەڕان بۆ بابەت