ما 2774 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

از یونانی: رامیار حسینی، یانیس گوماس

وقتی در دفترش گذرنامە را تحویل گرفتم، یک قاپ عکس روی میزش توجهم را جلب کرد چون یک قاپ عکس معمولی با عکس یک نفر محبوب و یا دوست داشتنیش نبود بلکە عکس یک گربە داخل قاپ بود. افسر پلیس متوجە شد و گفت این گربە مال اون افسر از خدا بی خبر کە بە ناحق بازداشتت کرد. این گربە خیلی زیباست ولی افسوس کە گربەی یک نا انسان و عوضی است. من هیچی نگفتم و می خواستم هرچە زودتر  کە ممکن است از آنجا بزنم بیرون. با اشارەی سر ازش خداحافظی کردم و دو قدم کە دور شدم ناگهان خشکم زد بە سان اینکە چیزی زمین گیرم کردە باشد، سرم را برگرداندم و بهش گفتم: "تموم گربەها زیبان".

  "تموم گربە‌ها زیبان"

نویسندە: السون زگوری

ترجمە: رامیار حسینی، یانیس گوماس

وقتی کە دبیرستانی بودم خیلی وقت‌ها در شهر پیرئاس پرسە می زدم. حتی چند شبی هم رو خونەی داییم در محلەی کراچینی سپری کردە بودم و معمولا وقتی می خواستم با کشتی‌های قراضە بە جزیرەی ساموس سفر کنم اونجا می موندم. قرار بود در بندر پیرئاس یکی از دوستام رو ملاقات کنم کە بە تازگی بە شهر آتن اسباب کشی کردە بود تا اینکە یک کافە باهم بخوریم و شرایط جدید زندگیش رو در پایتخت برام تعریف کنە. در هر حال من همیشە در آتن رهگذر بودم و تنها ایستگاه قطار لاریسیس و بندر پیرئاس رو می شناختم. البتە محلەی کراچینی رو هم دیدە بودم کە بعضی وقتا رانندەهای ناقلای تاکسی من و خواهرم را دور میدون می پیچوندن.

خیلی از بچەهای مهاجر کە بیشتر اهل آلبانی بودند با استفادە از "اسم یونانیشان" سعی می کردند کە اصلیت خودشان را پنهان کنند. همەی این اتفاقات در دهەی ١٩٩٠ و ٢٠٠٠ اتفاق می افتادند. برملا شدن اصلیت میان این بچەها همیشە پیامد منفی بە دنبال داشت. چە کوچیکترا کە همبازی پیدا نمی کردند و چە جوان‌ترا کە فلرت پیدا نمی کردند. تهدید شغلی برای کارهایی کە بە آلبانیای‌ها نمی خورە مثل سرو کردن کافە برای مشتری‌ها! خودم شخصا هیچوقت اسم عوض نکردەام و از این دستە آدما نبودم و حتی غسل تعمید مسیحی ارتدکس رو ندادەام. هر وقت ازم می پرسیدند کە کجا زندگی می کنم و یا اهل کجا هستم، همیشە اول شهر محل اقاماتم رو در یونان می گفتم و سپس اشارە می کردم کە اهل آلبانی هستم. بدین شیوە همصحبتانم رو از شرایط دشوار پرسیدن نیز در می آوردم و چون طبق معمول با شنیندن اسم خارجی من دومین سوال معمول این بود کە "اهل کجایی؟"!  یک دلیل دیگە هم کە می خواستم اصلیتم در همون برخورد اول معلوم شود، این بود کە معمولا در دورهمی‌ها و مهمانی‌ها همیشە جک و لطیفەهایی رو برای مردم آلبانی می گفتند. برای مثال کە می گفتند سریعترین جک دنیا: آلبانی گردشگر! کە درصدر لیست جک‌هایشان قرار داشت. من برای سال‌های زیادی از همەی آن بچەهایی کە اصلیتشان رو پنهان می کردند، عیب‌جویی می کردم. دلیلی برای خجالت کشیدن از اصلیت شان نمی دیدم و ایراد می گرفتم کە چرا مثل من نمی کنند. تا اینکە یک روز در جایگاه اونا قرار گرفتم و آغازی بود برای من کە موضوع را با ابعادش ببینم.

با رفیقم یورغوس قرار ملاقات گذاشتیم. در ضمن او اسمش رو عوض نکردە بود، همیشە یورغوس صداش می کردند. او اهل جنوب آلبانی بود کە آنجا یک اقلیت یونانی ساکن هستند و همچنین آلبانی‌هایی کە مسیحی ارتدکس هستند. محل قرار ملاقاتمان ایستگاه قطار پیرئاس بود. ابتدا من بسیار زودتر بە محل قرار رسیدم. عجبا من کە همیشە در ملاقاتها تاخیر می کنم ولی اینبار اولی رسیدم و بسیار زودتر نیز! از ایستگاه بیرون زدم تا از بوفە یک کلوری بگیرم. چشماتون روز بد نبینە! جلجتا و بلبشو! همەجا بهم ریختە بود و سراسر بطری‌های شکستە و فشفشە و سنگ‌های پرت شدە و هرچی کە بە ذهنتون می رسە! بعد از مدتی فهمیدم کە در این محل بیرون از ایستگاه طرفداران دو تیم ئایک و المپیاکوس "وعدەی مرگ" گذاشتە بودند. میان همەی این شکستگی‌ها من هم نیمکتی پیدا کردم کە کلوریم را بخورم. هیچکس آن دوروبر نبود. تنها چند کبوتر کە تلاش می کردند میان بطرهای شکستە و ترقەهای هولیگانها چیزی برای خوردن پیدا کنند. هنوز ٥ دقیقە نگذشتە بود کە سە جیپ نیروی ویژە و پلیس با چهار سرنشین در هر جیپ با تجهیزات نظامی سنگین بە آنجا رسیدند. یک گرە در سراسر معدەام پیچید انگار کە تمام آن خراب‌کاری‌ها را من انجام دادە باشم. هیچوقت با دیدن نیروی ویژەی پلیس حس خوبی نداشتم. معمولا در نوار مرزی آن‌ها را ملاقات می کردم. هیچوقت عبور از مرزهای آلبانی بە یونان یک تجربەی خوشایندی نبودە و نیست. گرە در معدەام هی بزرگ‌تر می‌شد و بە محض اینکە نیروهای ویژە من رو دیدند با قدمهای ارتشی بە سمت نیمکتی کە نشستە بودم، آمدند. من تنها کسی بودم کە آنجا بود و صحنەی گرفتە شدە از یک فیلم اکشن رو یادآور می شد. "سلام آقا! خبرداری اینجا چە اتفاقی افتادە؟" من هیچ ایدەای نداشتم کە چە اتفاقی افتادە بود و حتی اگە می‌دونستم هم چی بهشان می گفتم؟! سرم را بە نشانەی بی خبری تکان دادم و سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم. "کارت شناسایی لطفا!" هیچ مدرکی نداشتم و طبیعتا کارت شناسایی و شهروندی یونانی نیز کلا نداشتم. "بچە کە نیستی. ١٦، ١٧ سالە بە نظر می رسی و بایستی کارت شناسایی با خود داشتە باشی!" بهشون جواب دادم کە الان مدرک پیشم نیست چون خیلی موقتی زدم بیرون کە یکی از دوستام رو ببینم. وقت ثبت مشخصات رسید! آنجا بە فکرم رسید کە تموم کارت‌هایم رو بازی کنم. پس اسم یکی از آشناهایم در مدرسە کە اهل جزیرە بود رو بهشون دادم تا بتونم بە سوال‌های احتمالی بعدی نیز جواب بدهم. همە چی تا اینجا بە خوبی پیش رفت. آنها بهم گفتند کە بایستی بە دلایلی من رو بازدید بکنند و بعدش میتونم برم. در لحظە خیلی خوشحال شدم کە بە این راحتی از دستشان راحت می شدم. چون هیچ چیز غیر قانونی با خودم نداشتم. در حال اینجوری فکر می کردم! چون خدا منِ دزد آلبانیایی رو دوس دارە ولی خدای پلیس یونانی هم هست. اینچنین بود کە محل جرم شوکە شد! یک کپی از یک پاسپورت آلبانیای در میان وسایلم پیدا شد. پاسپورت خالەام بود کە قرار بود برایش کپی بگیرم. چە کسی هست کە غول ببینە و نترسە! فقط موندە بود کلاشنیکف‌هایشان رو روی رگبار مسلح کنند. اما بە جای تفنگ از تحقیر و تمسخر بهر گرفتند. 

-                  خب بگو ببینم آقای یونانی کە اهل جزیرە هم هستی، گذرنامەی آلبانیایی توی جیپت چی کار  می کنە؟

-                  من کە همەی واقعیت بهتون گفتم کە کیم و اهل کجام.

-                  یکی از آنها بهم گفت کە با ما میای بە ادارەی پلیس و فردا صبحش هم زحمت کم می کنی و می ری بە کاکاویا[1].

بهم دستبند زدند و سوار جیپ شدیم و من در وسط خودشان گذاشتند. رانندە با خندە و طنز آمیز گفت: ما در نیروی ویژەی پلیس همیشە کسی را کە دستگیر می کنیم دستبند می‌زنیم و شروع کرد بە موعظە کردن و گفت: واسە همین کە از شما آلبانیایی ها بدم میاد چون خودتون هم از نژاد و جنستون فراری هستین. دیگە چون داشتیم راحت حرف می زدیم من هم با شخص اول جوابش رو دادم.

-                  این دیگە نظر شخصی خودتە

-                  اینبار بغل‌دستی رانندە ادمە داد و گفت: ببین مرتیکە من وقتی آلمان می رم وسط میدون شهرشون با افتخار داد می‌زنم کە یونانی هستم نە مثل تو کە شرمساری از اینکە بهمون بگی اهل کجایی!

من هم کە دیگە ترسم ریختە بود جوابشون دادم: ببینید من هیچوقت نگفتم کە خجالت می کشم از اینکە اهل کجام، فقط دروغ گفتم کە دچار این ماجرای کە الان شدم، نشم!

در این هنگام بود کە یکی از از ماموران دستی نوازشی را روی اسلحەاش کشید و ازم پرسید کە اگر حرف دیگەای برای گفتن دارم و من هم با لحن یک زندانی سیاسی کە جلوی دوربین رسانەهاست بهشون گفتم: یک نوجوان ١٦سالە را با دستبند بین خودتون گیر انداختین و با کلاشنیکفتون منو بە دیپورت و زندان تهدید می کنید در حالی کە هیچ اتهامی مرتکب نشدەام! صدایم می لرزید!

یکی از آنها گفت: در بازرسی پلیس کە یک قانون است، دروغ گفتی واسە همینە کە بهت میگم تنها واسەی کاکاویا بە درد می خوری. و سپس همە در جیپ زدند زیر خندە، یک خندەی ادامەدار. من بهشون گفتم اگە در آلمان یک دانش‌آموز هم سن من کە یونانی باشە و پلیس دستگیرش نمی کنە با دستبند و او رو بە دیپورت تهدید نمی کنند، این فرق یونان و آلمان!

بە پاسگاه پلیس رسیدم. من را در حالی کە بە بازداشتگاه می بردند یکی از پاسبان‌ها پس از توصیەهای لازم و اینکە فردا بە همکاراش در کاکاویا سلام برسونم، من و پرت کرد داخل بازداشتگاه. قبل رفتن بە بازداشتگاه با خالەام تماس گرفتە بودم کە مدارکم را بە این ادارەی مشخص پلیس بیاورد. در یک اتاقک کثیف و بسیار کوچک مرا بدون هیچ دلیلی ٦ ساعت بدون آب و غذا نگە داشتند. هرچە سوال می کردم کە آیا خالەام مدارکم را برایتان آورد، هیچکس جوابی بهم نمی داد و بارها التماس کردم تا اجازە دادند ٢ دقیقە بە دستشویی بروم. پس از ساعت‌ها تلاش و عدم پاسخگویی آنها بالاخرە از تلاش و سوال کردن دست برداشتم. باطری تلفن همراهم نیز تموم شدە بود. سرم را بە پنجرەی در بازداشتگاه چسپاندە بودم و دیگر توانی برام نماندە بود. یک افسر پلیس دیگری کە تابەحال ندیدە بودمش از آنجا رد شد و با تعجب بهم نگاه کرد. ازم پرسید کی هستم و چرا بازداشت شدم، وقتی کە ماجرا را براش تعریف می کردم حرفم را قطع کرد و گفت کە آهان این گذرنامەای کە روی میز افسر قبلی بود مال توست. عجب آدمی! هیچی بە من نگفت وقتی شیفتش را تحویل گرفتم. بیا برو پسرجان آزادی و هیچ مشکلی هم نداشتی از اول این یارو عقدەای و بدبخت است. این کاری کە با تو کرد تو ارتش بهش می‌گن "پاگشایی"، تحقیر و آشخوری کشیدن. این افسر جدید یک لحن ناامیدی داشت.

وقتی در دفترش گذرنامە را تحویل گرفتم، یک قاب عکس روی میزش توجهم را جلب کرد چون یک قاب عکس معمولی با عکس یک نفر محبوب و یا دوست داشتنیش نبود بلکە عکس یک گربە داخل قاب بود. افسر پلیس متوجە شد و گفت این گربە مال اون افسر از خدا بی خبر کە بە ناحق بازداشتت کرد. این گربە خیلی زیباست ولی افسوس کە گربەی یک نا انسان و عوضی است. من هیچی نگفتم و می خواستم هرچە زودتر  کە ممکن است از آنجا بزنم بیرون. با اشارەی سر ازش خداحافظی کردم و دو قدم کە دور شدم ناگهان خشکم زد بە سان اینکە چیزی زمین گیرم کردە باشد، سرم را برگرداندم و بهش گفتم: "تموم گربەها زیبان".

 

زیرنویس:
السون  زگوری در شهر بلش در کشور آلبانی بە دنیا آمد. در سنین خردسالی همراه با خانوادەاش بە یونان  مهاجرت کرد. در فرآیند یادگیری زبان یونانی عاشق این زبان می شود و بە نوشتن داستان‌های کوتاه بە یونانی می آغازد. اکنون هم زبان آلبانیایی و هم بە زبان یونانی نیز می نویسد. السون در سال‌های اخیر برخی مطالب را نیز بە انگلیسی نوشتە است و یک نویسندەی چند زبانە محسوب می شود. در شهر کاوالا در شمال یونان در رشتەی کامپیوتر و اقتصاد انرژی تحصیل کرد و سپس برای ادامە تحصیل بە گانزی و سپس راهی دانشگاه برلین شد.

السون زگوری بە زبان آلمانی نیز آشنای کامل دارد و بە جز امر نوشتن بە ترجمەی متون ادبی و دانشگاهی وعلمی مشغول است. در سال ٢٠٢٠ کتاب "حماسەی ستارەهای صبح‌گاهی" از نویسندەی موفق آلبانیای رودی اربارا کە دو سال پیش اثرش برندەی بهترین متن ادبی اتحادیەی اروپا هم شد را از آلبانیای بە یونانی ترجمە کرد.

ما داستان مذکور را از اولین کتاب و تنها کتاب منتشر شدەی این نویسندەی جوان تحت عنوان " گربەها همە زیبا هستند" بە فارسی ترجمە کردەایم. السون هم اکنون همراه با خانوادەاش در آلمان و در شهر برلین سکونت دارد.

 



[1] کاکاویا آخرین روستای یونان در مرز آلبانی است کە معمولا از انجا مهاجران آلبانیایی را دیپورت می کردند

گەڕان بۆ بابەت