بابا می گوید امروز نتوانستە نفت بفروشد. او معتقد است ملت گرسنە است، اما گرسنگی بهتر از ذلت است. من با چشمان پر از نگرانی از بابا می پرسم ذلت کیست، ذلت چیست؟ و او چنان فریاد می زند کە یکی از گوشهایم کر می شود. بابا می گوید چە بهتر، دیگر سربازی نمی روی! و من از ترس اینکە نکنە گوش دیگرم هم کر شود نمی پرسم سربازی کیست و سربازی چیست.
و معتقد است این تنها خصلت برگزیدگان است و بس. و ادامە می دهد کە سفر دیگر منحصر بە طیرا ابابیل است. پرندگان کوچکی کە با سنگهای کوچک اما چند تنی بستە بە پاهایشان بە مصاف سپاە ابرهە رفتند کە قصد جنگ با خدا داشتند. و پرندگان کوچک در یک امر الهی، دشمن را تارومار کردند. و من بە این می اندیشم پس خدا همیشە در آسمانها نیست، و گاهی وقتها بە روی زمین می آید. اما فکر کودن بودنم مرددم می کند.
و موقعیکە بابا می میرد همە در ولایت از شاعربودنش متعجب می شوند. یک تعجب مثبت. کسی می گوید از همان ابتدا معلوم بود، مگر می شود بابا بود و این همە کار بزرگ را انجام داد و شاعر نبود! یکی دیگر می گوید از همان گریەهایش باید حدس می زدیم. سومی می گوید تفسیرهایش بخوبی گویابودند،... وای بر دل غافل ما! و چهارمی تنها خاک و گل بر سر می کند.
تأکید بر نیروی زمان که اساس رمان در جست وجوی زمان از دست رفته را تشکیل می دهد، از نظر مارسل پروست به واقعیت کثرت می بخشد و آن را دست نیافتنی می کند. با این حال، خواندن در جست وجوی زمان از دست رفته، فقط افسوس و حسرت به بار نمی آورد، بلکه به عقیده منتقدان ادبی، این رمان، به نوعی دستیابی تدریجی به واقعیت است.
شاید تصور اینکه در یک کشور عضو اتحادیه اروپا شهری به شکل کاملا خودمختار با اصول و مشی کمونیستی اداره شود ، کمی دشوار باشد، اما یکشهرکوچک در جنوب اسپانیا بیش از 24 سال است که به این شکل اداره می شود
او درباره علاقهاش به کافکا گفته بود: «کافکا برای جانهای رنجمند و حساس و برای ذهنهای ژرفاندیش، گیرایی خاصی دارد؛ برای کسانی که دغدغه وضع و حال بشر را دارند و به معنای زندگی انسان میاندیشند؛ برای آدمهایی که دنیا را بالاتر از نظرگاه روزمره رجالهها نگاه میکنند.»
من از پذیرفتن انقراض انسان سر باز می زنم. آسان می توان گفت که انسان، تنها بدان سبب که پایداری می کند، جاودان خواهد بود: که حتی پس از محو شدن آخرین طنین ناقوس تقدیر، از روی آخرین صخره ناچیزی که در واپسین شامگاهخ سرخ و میرا، ساکن و سر نگون مانده، باز هم طنین دیگری باقی خواهد ماند.
او در ادامه نوشته است: «اما حالا که اداره سانسور کمی فشار را کم کرده مشکلات دیگری خود را نمایان کردهاند؛ تورم، سقوط پول ملی و گرانی شدید، بخصوص گرانی کاغذ. اگر وضع به همین منوال پیش رود دیگر کسی قادر به خرید کتاب نیست و این اقتصاد است که این بار نقش اداره سانسور را بازی میکند.»
یک سرباز ساده [...] زانوی پاره پاره خود را روی زمین به دنبال خود میکشد؛ یک سرباز دیگر در حالیکه با دستهایش دل و رودهاش را محکم گرفته تلاش دارد خود را به بخش پانسمان برساند. [...] این رعب و وحشت تا زمانی که آدمی در برابرشان سر خم کند، قابل تحمل است. اما اگر درباره این رعب و وحشت فکر کنی، همین رعب تو را از پای درمیآورد.
دخترک چند قدم پایین رفت، او احساس کرد کە شیب مال رو شدیدتر شد. جیغ بلندی کشید و تلاش کرد بالا بیاید و بە عقب برگردد. روی لبەی یک صخرەی برآمدە بە اندازە قد دو مرد از دریا مرتفع، ایستادە بود. آسمان تار هی تار تر می شد، ابرها ستارە ها را پنهان می کردند و ماه در شبهای اولش بود. هر چی سعی می کرد نمی توانست راهی را کە از آن آمدە بود، پیدا بکند. دوبارە بە سمت پایین برگشت و خواست پایین برود اما لغزید و بە آغوش موج ها افتاد، بلووم! عمق دریا همانقدر بود کە ارتفاع صخرە از دریا، تقریبا دو فاتوم . صدای نی اجازە نمی داد کە جیغ و فریاد کسی شنفتە شود. چوپان یک صدای تلب تلوپ شنید، اما از آنجائی کە بود نمی توانست صخرە و کنار ساحل را ببیند همانطور کە بە دخترک جوان توجهی نکردە بود و حتی شاید حضورش را هم احساس نکردە بود.