ما 10292 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

رضا حسینی

عاشقِ وطنى بودم كه  برايم همچون معشوقى عاشق كُش بود! معشوقى كه به جاى نوش، نيش مى زد و به جاى شهد، زهر مى داد. اهميتى نداشت، چه كسى مى گويد كه عشق، يكسويه نمى شود!؟ تا بوده كارِ عاشق، ناله وزارى است و كارِ معشوق، جفاكارى! 

 

 

هم نجاستى!

رضا حسینی

بزودى مى مُردم. قاتلم داشت نزديك و نزديك تر مى شد! يكى از شبهاى  بسيارسرد و تاريك، در دلِ كوههاىِ "سردشتِ "كردستان بود و ما شش سربازِ پايگاه، در سرِ آن تپه ى مُشرف به ده كمين زده بوديم. از پايگاه كه بيرون آمده بوديم، سرگروهبان گفته بود كه "بچه ها، اگر كومله ها آمدن، ما جيكمون درنمياد و تيراندازى هم نمى كنيم, فهميدين؟!" همه مى دانستند كه فرمانده دستور كمين داده و معنى كمين زدن اينست كه اگر دشمن را ديدى شليك كنى، اما سرگروهبان دلش نمى آمد كه سربازهاىِ جوانِ تحتِ امرش را فقط بخاطر اينكه كومله ها مى خواهند آذوقه از ده ببرند، به كشتن دهد! دو كيلومتر از پايگاه دور شده بوديم و چراغ هاى پايگاه در پس تپه ها پنهان بود. شبى بى مهتاب و ظلمانى و آنقدر سرد كه غمهاى دلت هم در سينه يخ مى زد!  تاريكى و سرما باهم تورامى كُشند، امّا آنكه تيرِخلاص را مى زند تاريكى است!

سرگروهبان، سربازها را به فاصله هاى ده مترى، درازكش و رو به دِه چيده بود. فاصله ى بينِ نفرات آنقدر بود كه من هيچ سرباز ديگرى را نمى ديدم. بدنم كمى از ترس و بيشتر از سرما مى لرزيد. درست است كه ما دستور تير نداشتيم اما كسى به كومله ها نگفته بود كه سرنبُرند! و حالا مرگ داشت از دور، يواش و سينه خيز بسوى من مى آمد و من برق چاقويش را هم لحظه اى ديده بودم! چيزى به آخر عمرم نمانده بود. چه كسى مى توانست در مقابل يك كُردِ فرز و چابك  و ورزيده كه تمامِ عمرش را در همين كوهها دويده و شكار كرده، مقاومت كند؟ بزودى جان مى دادم و شايد آخرين چيزى كه آن لحظه مى ديدم ستاره هاى درخشانى بود كه خيلى نزديك، بالاى سَرم، از روى بى خيالى، به مردم روى زمين چشمك مى زدند! لحظه هاى آخر زندگى بى بديل است، پرُ از راز و رمز است، ترس بَرَت نمى دارد، نوعى از گيجى و بُهتى تو را فرامى گيرد و بيشتر از آنچه به مرگِ پيشِ رو فكر كنى، زمان مى ايستد و تو مات و مبهوت به زندگىِ پشتِ سرت مى انديشى!

آن چيز هنوز بسويم مى آمد و من بزودى در راهِ "وطن "جان مى دادم. وطنى كه من فرزند ناخواسته اش بودم! وطنى كه عاشقش بودم اما او مرا نمى خواست. پدرو مادرم  را هم نمى خواست و پدربزرگم و همه ى اقوامم راهم همينطور. بى مهرىِ وطن را وقتى فهميدم كه پدرم را بعد از بيست سال خدمت ِ سخت و صادقانه در دهات دورافتاده ى لب مرز افغانستان و حتى همان كوههاى پر برف كردستان، از كارش اخراج كردند تا ازسرِ ناچارى، چهار فرزند نوجوانش را به دندان بكشد و راهى ِ شهرى بزرگتر شود كه شايد در آنجا كارى دست وپا كند و شب لقمه نانى سرسفره اش ببرد. وقتى اين رافهميدم كه همه ى طراوت و سلامت و نشاطِ جوانىِ مادرم را جورِ وطن خشكاند. و يا روزى كه پدر بزرگ پيرم را هموطنانش به قصد كشت تعقيب كردند تا مجبور شوددر دلِ شبى پربرف، پاى برهنه سى كيلومتر راه برود و خودش را به شهر برساند و ماهها در بستر، با مرگ دست و پنجه نرم كند! زمانى كه دايى ِ "همافر"م را از آسمانها بزير كشيد تا برود ته ِ مرودشت، مرغدارى بزند و شب، همسايه ها، مرغ هايش را بدزدند و بخورند كه خوردنِ مالِ كافر، ثواب دارد! وقتى دانستم كه دارو ندارِآن پدربزرگ ديگرم را در ده، به آتش كشيدند و عزيزانم را در دهى كوچك، زنده زنده سوزاندند! وقتى فهميدم فرزندِ ناخواسته ى وطنم هستم كه كودكيم با تعقيب و آزارِ بچّه هاى بزرگتر كوچه و مدرسه وشنيدنِ فحش هاى "سگ بابى" و " نجس" گذشت! اين را وقتى فهميدم كه دستفروشى كردم تا پول دفتر و قلم مدرسه ام را جور كنم و در رشته ى رياضى ديپلم بگيرم ولى وطن، درهاى دانشگاهش را بروى من و برادرها و دوستانم، چنان بست كه نتوانم به هزاران اميد و آرزوىِ انباشته در سينه ى نوجوانيم برسم! حتّى وقتى كه با مدرك ديپلم به سربازى رفتم، همچون بقيەى ديپلمه ها درجه نگرفتم و ده ها بار توسط عقيدتى سياسى و حفاظت سين جيم شدم! و عاقبت كار، آنشب در راهِ همين وطنِ بى مهر داشتم كشته مى شدم، درحاليكه مى دانستم حتى  بعد از مرگم، مرا"شهيد" هم محسوب نخواهد كرد! عاشقِ وطنى بودم كه  برايم همچون معشوقى عاشق كُش بود! معشوقى كه به جاى نوش، نيش مى زد و به جاى شهد، زهر مى داد. اهميتى نداشت، چه كسى مى گويد كه عشق، يكسويه نمى شود!؟ تا بوده كارِ عاشق، ناله وزارى است و كارِ معشوق، جفاكارى! عاشقِ حقيقى بر جورِ معشوق ، صبر مى كند و من صبر كرده بودم و حالا در اين دَم آخرى، چيزى براى از دست دادن نداشتم، همه را وطن گرفته بود، شور و شادىِ نوجوانى، حسّ امنيت و آينده ى روشن! پس وقتِ آن بود كه مگر با خونِ  خودم دلِ سردِ وطنم را گرم كنم.

همەى اين افكار در كسرى از ثانيه از سرم گذشته بود. به خودم آمدم و ناگهان در مقابلم سگى بزرگ ديدم كه يك پايش را مى كشيد و راه مى رفت، پايى كه شايد سنگِ يك سنگدل آنرا شكسته بود. به گردنش هم قلاده اى آهنى داشت كه من چاقوى مردِ كومله پنداشته بودم! سگ بيزبان آرام آمد و در كنارِ من نشست و خودش را به من چسباند. بدنِ گرمش برايم آن وقت، چون آغوشِ گرمِ مادرانه بود. در بغل گرفتمش، حسّ خوبى از امنيت و مهر داشت. از خودم بود! او هم  فرزند ناخواسته ى وطن بود، اوهم به گمانِ بعضى از هموطنانش "نجس" بود و حالا در آن شب تيره و سرد، خسته از آزارِ برخى از نامردمان، آمده بود تا مگر در كنارِ "هم نجاستى" اش كمى آرام گيرد!

 آن شب ، در آغوشِ گرم و بى آزارِ آن سگِ رنجديده، آهسته گريستم،  براى او، براى خودم، براى وطنم...

 

١٧ ژانويه ٢٠١٧

Bilderesultat for frykt kunst

گەڕان بۆ بابەت