قادر نیکپور
كانت معتقد بود نهاد دين حق دخالت در امور مربوط به نهاد سياست و دولت را ندارد، در مورد محدوده اختيارات نهاد سياست نيز اعتقاد دارد كه دولت هم هيچ توجيهى براى دخالت در حوزه مربوط به نهاد دين را ندارد. كار نهاد سياست پاسدارى از حقوق شهروندان بر پايه قانون و تأمين نيازهاى اساسى جامعه است.
تحلیلی بر رابطە دین و دولت از دیدگاە کانت (٢)
در دنبالە مطلب قبل بە بحث و بررسی دین و دولت از دیدگاە کانت ادمە خواهیم داد، چرا کە جایگاە فلسفی کانت میتواند تحلیلی درست و قابل قبول در اختیار ما بگذارد. اندیشەهای کانت در طول تاریخ بعد از وی مورد بررسی پژوهشگران قرار گرفتە است، چرا کە بحث دین و سیاست یکی از مهمترین مباحث در حوزە فلسفە سیاسی بودە، بە گونەای کە هنوز هم ادمە دارد.
دین و سیاست از دیدگاە کانت هر یک در حوزە خود حق اظهار نظر و تصمیم گیری دارند، بە گونەای کە در حوزە همدیگر دخالت نداشتە باشند. هدف توصيف و تحليل رابطه بين دين و سياست در انديشه مدرن است. گرچه متفكران بسيارى در عصر مدرنيته به نسبتيابى دين و سياست پرداختهاند، اما تمركز بر متفكر برجسته اين دوره، يعنى كانت، كمك خواهد كرد تا ريشههاى برخى از مجادلات كنونى را درباره نسبت دين و دولت (سياست) كشف كنيم.
تعریف دولت
تعریف دولت مجموعەای از نظریەهای متفاوت است کە در بارە محدودە خاصی از پدیدەهای سیاسی اشارە میکند. تعریف این اصطلاح گاهی بە عنوان بخشی از یک درگیری ایدئولوژیک میتواند باشد، چرا کە تعاریف مختلف منجر بە نظریەهای مختلف برای عملکرد دولت و در نتیجە مشروعیت بخشی بە رفتارهای مختلف سیاسی خواهد گردید.
در فرهنگ لغت آکسفورد دولت بە انگلیسی یعنی "State"، یک نهاد سازماندهی شدە سیاسی تحت رهبری یک حکومت؛ با یک هدف مشترک و یک ملت میباشد. متداولترین تعریف برای دولت از دیدگاە "ماکس وبر"، او دولت را یک نهاد سیاسی از حکومت مرکزی کە انحصار استفادە از قدرت مشروع را در یک واحد ارضی دارد تعریف میکند. نهادهای دولتی عبارتند از بوروکراسی، دستگاهای قضایی، سازمانهای مذهبی یا نظامی.
تعریف دولت در زبان عامـیانە به معناى "هيأت دولت"، "كابينه" يا "تشكيلات و ادارههاى دولتى" مىباشد. هنگامى كه گفته مىشود: "دولت در برابر مجلس، مسؤوليت سياسى دارد" يا "دولت خدمتگزار ملت است" و يا "دستگاههاى دولتى نيازمند اصلاح ساختارى هستند"، در همه اين موارد، مراد از واژه دولت، همان معناى عام و رايج در ميان مردم مىباشد. گاه نيز واژه دولت را با واژه "كشور"مترادف به كار مىبرند.
مفهوم دولت در علم سياست و روابط بينالملل، داراى معنايى فراتر از آنچه كه گذشت مىباشد. دولت، بزرگترين سازمانبندى گروه انسانى است؛ قدرت سياسى در آن به جريان مىافتد و عاليترين تجلى قدرت نيز نام گرفته است. اين اصطلاح در نزد علماى علوم سياسى و علم روابط بينالمللى، چنين معنايى را مىرساند:
دولت عبارت است از عدهاى از مردم كه در سرزمين مشخص بطور دائم ساکنند و داراى حكومتى هستند كه به وضع و اجراى قانون اقدام مىكند و از حاكميتى برخوردارند كه به صورت روح حاكم و قدرت عالى آنها را از تعرضات داخلى و خارجى مصون مىدارد.
اين تعريف، متضمن چهار ركن "مردم"، "سرزمين"، "حكومت" و "حاكميت" است كه از عوامل متشكله دولت محسوب مىشوند. مفاهيم متداول و رايج در متون سياسى و بينالمللى كه اشاره به همين معنا داشته و با دولت مترادف مىباشد، عبارتند از: "دولت- كشور"، "دولت ملى"، "دولت- ملت"، "سيستم كشورى ملى" و "نظام دولت".
در اينجا ذكر اين نكته مفيد است كه به رغم تشابه بين مفهوم دولت و مفاهيم حكومت و كشور، بايد ميان آنان تفاوت گذاشت. دولت، چنانچه گذشت، به كليتى شامل چهار عنصر مردم، سرزمين، حكومت و حاكميت گفته مىشود. حكومت، به عنوان بخشى از دولت، به نحوه توزيع قدرت و چگونگى روابط ميان قواى عمومى اطلاق مىشود. بطور معمول، معطوف به مسائل جغرافيايى است؛ هر چند بعضى اوقات به جاى مفهوم دولت- كشور نيز به كار مىرود. منظور ما از دولت در اين نوشته، دولت به معناى نهاد سياست است؛ يعنى نهادى كه امر سياستگذارى در سطوح مختلف اجتماعى را عهدهدار است.
دين و سیاست
در جوامع باستانی یونان و روم، جامعیت قدرت و دولت بود؛ یعنی دولت، هم در زندگی مادی و هم در زندگی معنوی دخالت میکرد و حقوق الهی و حقوق عمومی مفهوم یکسان داشتند. هر چند در ادیان الهی دین و دولت در هم ادغام بود، اما دین تحریف شدە مسیحیت دین را از دولت جدا کرد و هر یک را بر حوزە معینی از زندگی فرمانروا شناخت؛ بدینسان کە کار دین را "رهبری زندگی معنوی و تامین رستگاری انسان دانست، ولی وظیفە دلت را رهبری زندگی مادی و نگەداری نظم و پایداری عدل دانست.
بدينگونه، دين مسيح جامعيت قدرت سياسى را در جامعه كهن بر هم زد، ولى مشكل بزرگى كه قريب هزار سال پس از مسيح در برابر پيروان او قرار داشت. اين بود كه كليسا، چه رابطهاى بايد با دولت داشته باشد؟ تا زمانى كه مسيحيان تعدادشان كم بود و ناتوان بودند براى اينكه از آزار روميان در امان باشند خود را فرمانبردار قيصر مىدانستند، بهويژه كه برخىآموزههاى تحريفشده مسيح نيز ايشان را از سركشى دربرابر دولتها بر حذر مىداشت: "هر كس شمشير بركشد با شمشير كشته خواهد شد".
از اينرو بود كه مسيحيان با همه ستمى كه از قيصر مىديدند به جان او دعا مىكردند و آمرزش او را از خدا مىخواستند، ولى برخلاف پيروان ديگر امپراتورى، قيصر را به نام خداى خود نمىپرستيدند و نيز اين فرمانبردارى را بدانجا نمىرسانيدند كه در راه نيرومندى و شكوه امپراتورى بكوشند؛ زيرا اساسا كليسا بجز دستگيرى تهیدستان فريضهاى بر ذممه خود نداشت و اين روش، در حالى كه امپراتورى روز به روز ناتوانتر مىشد، بر دشمنى برخىازروميانبامسيحيانمىافزود. با اينهمه، در سال 313 ميلادى كنستانتين امپراتور روم، مسيحيت را در شمار اديان مجاز اعلام كرد. هشتاد سال پس از فرمان كنستانتين، مسيحيت آيين رسمى امپراتورى گشت.
بنابراين، بحث از رابطه دين و دولت، با ظهور مسيح آغاز گرديد، ولى با توجه به شرايط سياسى و اجتماعى در مقاطع مختلف تاريخى، نظريات متفاوتى در اين زمينه مطرح شده است. در مقطعى كه دين در حاشيه قرار داشت، سخن از حاكميت دولت بود و در زمانى كه دين تاحدى ظهور و بروز اجتماعى پيدا كرد، مباحثى از رابطه متقابل اين دو مطرح شد و حتى در مقطعى كه دين به قدرت برتر تبديل گرديد، در اين شرايط سخن از حاكميت دين در همه امور به ميان آمد، به گونهاى كه در قرون وسطا منشأ قدرت را از خدا مىدانستند كه به وسيله كليسا بايد به اجرا درمىآمد.
به اين صورت، كليسا صاحب قدرت سياسى شد. حضور كليسا در عرصه سياست و در بالاترين سطح تصميمگيرى همچنان ادامه داشت تا اينكه در سال 1648 به دليل زيادهخواهى و انحراف از اهداف اصيل خود از صحنه سياست براى هميشه كنار زده شد. در اين شرايط، دوباره عرصه براى انديشيدن در اين زمينه، يعنى چگونگى ارتباط دين و دولت، فراهم شد و انديشههايى با قالبهاى تازه و هرچند تكرارشده در قرون پيشين در سطح مسيحيت مطرح شد كه انديشه كانت در اين عرصه يكى از محصولهاى تأثيرگذار اين شرايط تاريخى مىباشد.
كانت معتقد بود نهاد دين حق دخالت در امور مربوط به نهاد سياست و دولت را ندارد، در مورد محدوده اختيارات نهاد سياست نيز اعتقاد دارد كه دولت هم هيچ توجيهى براى دخالت در حوزه مربوط به نهاد دين را ندارد. كار نهاد سياست پاسدارى از حقوق شهروندان بر پايه قانون و تأمين نيازهاى اساسى جامعه است. بر اين اساس، حكومت زمام "امور بيرونى" جامعه را بر زمينه قرارداد اجتماعى بر عهده دارد. اكنون اگر نهاد سياست ـ كه كاركردى بيرونى دارد ـ در حوزه نهاد دين دخالت كند و بخواهد فهم و تفسير برگزيده خود را آمرانه بر نهاد دين تحميل نمايد آشكارا از حدود وظايف خويش تجاوز كرده است. افزون بر اين، نهاد سياست با چنين دخالتى خود را دچار تناقض مىسازد؛ زيرا دخالت نهادى كه با وظايف بيرونى سر و كار دارد در قلمرو درونى و باطنى، كارى است ناممكن و پيامدى جز ناسازگارى ندارد. بايدها و نبايدهاى نهاد سياست از رهگذر قانونهاى نهاده شده بر پايه حق ذاتى، فقط به كار مناسبات اجتماعى و روابط متقابل ميان فرد و حكومت مىآيد كه يكسره امور بيرونى هستند.
كانت در مورد استقلال نهاد دين از نهاد سياست با لحنى صريح مىنويسد: "حكومت به طور قطع حق ندارد در مورد قانون اساسى داخلى كليسا و براى سر و سامان دادن به امور كليسا كه با سود آن مناسب باشد قانون بگذارد يا در موضوعهاى ايمانى و آداب عبادى، دستورها و فرمانهايى براى مردم صادر كند؛ زيرا تمامى اين امور بايد به طور كامل به آموزگاران و مشاورانى سپرده شود كه مردم، خودشان آنان را برگزيده اند".
پس هرگاه حكومتگران به جاى آنكه وظايف خود را انجام دهند مرتكب دخالت بىجا در نهاد دين شوند اتباع حكومت مىتوانند به آنان بگويند كه مسائل مورد بحث را درک نمىكنند، به ويژه هنگامى كه حكومت با اصلاحات دينى ـ كه كار نهاد دين است ـ مخالفت كند. كانت در اينجا با يادكرد اين اصل كه "در مورد آنچه خود مردم در مورد خودشان نتوانند اقدام كنند قانونگذار هم نمىتواند در آن مورد اقدام كند"، ديندارى و اصلاحات دينى را به نظر و تصميم مردم وامىنهد. بنابراين، قدرت سياسى نمىتواند در امور دينى از راههاى رستگارى، نزديک شدن به پروردگار و استقرار ملكوت خداوند بر زمين گرفته، تا نوانديشى دينى و اصلاحات مذهبى، آمرانه و قيیم براى مردم تصميم بگيرد.
استقلال نهاد دين به اين معنا نيست كه دولت در هيچ شرايطى نتواند نسبت به آن اعمال قدرت كند، بلكه اگر نهاد دين صلح عمومى را تهديد كند حكومت از آنرو كه بر پايه قانون اساسى پاسدار صلح و امنيت جامعه است، حق دارد جلوى اين تهديد را بگيرد. هرگاه صلح عمومى تهديد شود، حكومت وظيفه خود مىداند كه براى مقابله با آن وارد عمل شود، چه اين تهديد از سوى يک قدرت فرامرزى باشد، چه از سوى يک تشكيلات سياسى و يا نظامى داخلى و چه از سوى نهاد دين؛ چراكه اگر نهاد دين در عمل امنيت جامعه را به خطر اندازد در واقع، از جايگاه آزاد و مستقل فرود آمده و قلمرو نهاد سياست را مورد تجاوز قرار داده است كه البته نهاد دين ـ در انديشه كانت ـ چنين حقى را ندارد.
بنابراين، در فلسفه سياسى كانت آنچنان اخلاق، دين، خرد و سياست به هم مرتبط هستند كه دستكارى در آنها شبكه انداموار دستگاه فلسفى و فكرى كانت را به هم مىريزد و دچار ناسازگارى و ناهماهنگى مىسازد، از اينرو، مىپذيرد كه دين و سياست جدايىپذير نيستند ـ البته دين عقلانى، نه وحيانى ـ يعين دين داراى آموزههاى سياسى و واجد اين قابليت است كه حضور مؤثر در صحنه سياست داشته باشد. از سويى ايشان با تفكيک بين نهاد دين و دينى مدعى است كه نهاد دين و نهاد سياست مستقل از هم هستند، از اينرو، نه تنها دين حق دخالت در امور مربوط به نهاد سياست و دولت را دارد و نه دولت هيچ توجيهى براى دخالت در حوزه مربوط به نهاد دينى خواهد داشت.
قبل از كانت، "جان لاک" جدايى دو نهاد دين و نهاد سياست را مطرح مىسازد، چرا کە رويدادهاى تاريخ اديان را به خوبى مىشناسد. درست است كه حضرت عيسى در روزگار خويش، نه هيچ حكومتى تجويز كرد و نه دولتى بنا نهاد، اما در سرزمين قوم يهود داراى حكومت روحانى بود كه در آن تفاوتى ميان قدرت سياسى و نهاد دين وجود نداشت. قانونهاى حكومت موسى، هم داراى جنبه دينى بود و هم جنبههاى مدنى و حكومتى. در چنان جامعهاى، خداوند خود قانونگذار بود. لاک كه تفكيكک دو نهاد سياسى و دينى را صورتبندى مىكند، از يادكرد حكومت يگانه دينى - مدنى حضرت موسى ابايى ندارد و حتى بر آن مىافزايد: "اگر كسى بتواند در اين روزگار يک جامعه همسود به من نشان دهد كه بر اين پايه شكل يافته، من آن را می پذیرم".
همچنین لاک معتقد است: دين اين ظرفيت را دارد كه نقش قانونگذارى و كاركرد اجتماعى ـ سياسى داشته باشد، همانگونه كه در عصر موسى داشت. اما مشكل جامعه امروز از ديدگاه وى در اين است كه در آن موسايى وجود ندارد و كسانى كه مدعى ايفاى اين نقش هستند به هيچ وجه شايستگى آن را ندارند. از اينرو، لاكصلاح را در اين مىبيند كه نهاد دين سعى نكند پاى دين را به عرصه سياست بكشاند، نه به خاطر اينكه دين اين توانايى را ندارد، بلكه كسانى كه مبيین دين هستند، نمىتوانند از عهده وظيفه خود برآيند.
روسو نيز از يگانگى دين و سياست در حكومت پيامبران به نيكى ياد مىكند و براى نمونه، از آموزههاى متين پيامبر اسلام سخن مىگويد. در نگاه روسو، حضرت محممد نظام سياسى خود را به خوبى سامان بخشيد و تا آنگاه كه شيوه حكومت وى در ميان جانشينان او اعمال مىشد و حكومت دينى و دنيوى، شرعى و عرفى يكى بود، مملكت هم خوب اداره مىشد. گذشته از حكومت پيامبران، در انديشه روسو نمىتوان سياست را بىنياز از دين دانست. وى مىگويد: "هيچ دولتى تاكنون تشكيل نشده كه مذهب، اساس و پايه آن نباشد." البته روسو نيز نهاد سياست را از دخالت نهاد دين در گستره اختيارات خويش زنهار مىدهد.
اگر نهاد دين در برابر عقايد دينى نا بردبارى پيشه سازد، هيات حاكمه قدرت خود را از دست مىدهد؛ زيرا روحانيان با دخالت خويش در زندگانى عادى افراد ـ كه قلمرو زمامدارى حكومت است ـ قانون را فلج و بىاثر مىكنند. روسوهم با همه دفاعى كه از حوزه سياسى دين دارد، برايش پذيرفتنى نيست كه نهاد دين بتواند بىچون و چرا در امر سياست اظهارنظر كند و وارد فعاليتهاى سياسى گردد.
بىترديد، كانت انديشه در باب نسبت دين و سياست را ـ كه به دو نمونه آن اشاره گرديد ـ در پيش چشم داشته است. او از يكسو، با روسو همداستان است كه "دين" و "سياست" چنان با يكديگر آميختهاند كه جدا كردن آنها از يكديگر امكانپذير نمىباشد. در فلسفه سياسى خود كانت آنچنان اخلاق، دين، خرد و سياست به هم گره خورده و در هم تنيدهاند كه دستكارى در آنها شبكه انداموار دستگاه فلسفى و فكرى كانت را به هم مىريزد و دچار ناسازگارى و ناهماهنگى مىسازد. كانت از سوى ديگر، با لاك در اين آموزه همسخن است كه "نهاد دين" و "نهاد سياست" از يكديگر جدا هستند و مىبايد بر شالوده دموكراسى، آزادانه در قلمرو خويش به سر برند و در كار يكديگر مداخله نكنند.
همچنین در فلسفه كانت، دين چيزى غير از گزارههاى اخلاقى عقل عملى محض نيست و واضح است كه اين گزارههاى عقلى نه تنها در حوزه سياست، بلكه در تمام حوزهها حضور خواهد داشت، اما نه به عنوان دين الهى؛ چراكه دين در فلسفه كانت به دين بشرى تنزل مىيابد.
كانت نيز مثل خيلىها مىپذيرد كه دين و سياست جدايىپذير نيستند ـ البته دين عقلانى نه وحيانى ـ يعنى دين داراى آموزههاى سياسى و واجد اين قابليت است كه حضور مؤثر در صحنه سياست داشته باشد، اما مشكل از آنجا شروع مىشود كه عدهاى خود را قيیم دين مىدانند، ايدهها و تفسيرهاى شخصى خود را به نام دين عرضه مىدارند. از اينرو، براى حل مشكل، كانت معتقد است: نهاد دين و سياست نبايد در حوزه اختيارات يكديگر دخالت داشته باشند، برخلاف خود دين و سياست كه در هم تنيدهاند. پس مشكل از ناحيه دين نيست، بلكه جامعه غرب و بافت اجتماعى آن به گونهاى شكل گرفته است كه نمىتواند از بركت وجود دين در شرايط فعلى بهرهمند شود و اين ايراد متوجه جامعه غرب است نه دين.
در اول بحث بە این اشارە شد کە بحث ما در زمینەتعریف دین و تأثير آن در جامعەخواهد بود، ولی با توجە بە اینکە رابطە دین و اخلاق تا حدی بە بحث ما پیوند می خورد، لازم میدانم در بخش پایانی بە بحث، در رابطە با دین و اخلاق از دیدگاە کانت اشارە کنم، چرا کە کانت از آن اندیشمندانی است کە بیشتر از همە از نسبت میان دين و اخلاق سخن گفتە است.
ادامە دارد