فرخ نعمت پور

خوب شما آدما را نصیحت کنید کە بە گربەهایشان بگویند اگر موشی را مورد اذیت و آزار قرار دهند، آنها را از خانەهایشان بیرون انداختە و برای همیشە از خوراکی های لذیذشان محروم می کنند. خدا کمی فکر کرد. 

 

آسایش موش

فرخ نعمت پور

موش از موش بودن خود خستە شدە بود. آنقدر در ترس و لرز زیستە و در سوراخ سمبەها از ترس خزیدە بود کە دیگر نا نداشت. بنابراین روزی تصمیم جانانەای گرفت. او رو بە درگاە خدا نهاد.

ـ خدای بزرگ از موش بودن خود خستەام!

خدا با چشمان خود کە می توانست ذرات را هم درست مانند کوهها ببیند، بە موش از آن بالا بالاها نگاهی انداختە و گفت:

ـ چرا؟

ـ از بس از ترس گربە دویدەام، دیگر طاقتی برایم نماندە است. این چگونە زندگی ست کە باید هی بدوم؟

ـ مگر گربە نمی دود؟

ـ چرا، اما نە بە اندازە من.

ـ فکر کنم اگر هیکلتان را با هم مقایسە کنید، در دویدن آنچنان تفاوتی ندارید!

موش کە با مغز کوچک خود این نکتە را نگرفتە بود، اصرار کرد کە:

ـ اما من از موش بودن خود خستەام، خیلی خستە.

ـ ولی تو می توانی در دل خاک پنهان شوی، اما گربە نە.

ـ من از این پنهان شدن هم خستەام. آخر این را می شود زندگی نام نهاد؟

ـ چرا نمی شود؟

موش کە انتظار چنین توضیح سئوال واری را نداشت، مات و مبهوت ماند. خدا گفت:

ـ برای اینکە تو را از موش بودن بیاندازم، باید دوبارە کل پروژە جهان را بازنگری کنم و این ناشدنی ست.

ـ اما برای شما کاری ندارد، کافیست حافظەها را دوبارە بازسازی کنید و نیازی بە دستکاری کل پروژە نیست.

ـ نە این جوری هم نیست،... اینقدر هم سادە نیست. نمی شود حافظە موجودی مانند گربە را کە میلیونها سال است بە تو خو گرفتە است را دوبارە بازسازی کرد،... نسلش منقرض خواهد شد. و انقراض گربە بە معنای انقراض حلقە بالای او و حلقە پایینش خواهد بود. ضمنان بازسازی حافظەها مگر بە معنای دستکاری کل پروژە نیست کە هست؟

ـ منقرض؟

ـ آری منقرض. او کافیست کە چند روزی با شما قبل از خوردنتان بازی نکند تا عضلاتش بمیرد، کافیست بوی شما چند روزی بە مشامش نرسد تا حس بویائی اش از کار بیافتد. و این سلسلەوار بە حیوانات دیگر هم می رسد. نە، نە،... دیگر نمی شود کاری کرد. از یاد نبر کە خدا هم مقهور اعمال خویش است. در جائی از وجود من، تصور قوی تر بودن بعضی موجودات بوضوح وجود دارد و من را از دست آن گریزی نیست. ضمنان اگر من برای شما نقطە آغاز جهان باشم، در دنیای خدائی من نقطە آغازی وجود دارد کە من هم از آنجا می آیم. البتە این تصورش برای شماها دشوار است،... دشوار.

ـ مگر شما خدا نیستید؟

ـ هستم اما نە بە آن تصوری کە شما دارید. خدا بودن من از خود من شروع نمی شود، بلکە وابستە بە بودنهائی ست قبل از وجود من، اگرچە آن بودنها تنها با تولد من معنا می یابند. البتە برای فهم شما.

مغز کوچک موش کە در درک جملات خدا باز دوبارە ماندە بود، بە کورەراە زد:

ـ گربە کە اینها را نمی داند، تنها کافیست لااقل از درد و رنج من او را مطلع کنید.

ـ این خودش حرفیست. می شود انجامش داد. اما منتظر معجزە نباش. بە گمان من دنیا دوبارە بر همان پاشنە خواهید چرخید. او چارەای ندارد جز خوردن تو! بنابراین می شود نصیحتش کرد، اما نصیحتی بی نتیجە خواهد بود.

ـ پس چرا نصیحت را خلق کردەای؟

ـ چە حرفای مزخرفی! نصیحت مال دنیای آدمهاست نە مال دنیای شما حیوانات.

ـ آدما؟

ـ آرە آدمها.

ـ منظورت همانهائی اند کە موقعیکە مرا می بینند یا جیغ می زنند و فرار می کنند، یا با چوب و سنگ دنبالم می افتند؟

ـ بلە.

گربە یادش آمد کە این آدمها توی خانەهایشان گربە نگهداری می کنند، بهشان غذا می دهند و موقعیکە موشی شکار می کنند چگونە مورد تشویق صاحبانشان قرار می گیرند. دوبارە رو بە خدا گفت:

ـ خوب شما آدما را نصیحت کنید کە بە گربەهایشان بگویند اگر موشی را مورد اذیت و آزار قرار دهند، آنها را از خانەهایشان بیرون انداختە و برای همیشە از خوراکی های لذیذشان محروم می کنند.

خدا کمی فکر کرد. گفت:

ـ ولی این کە نصیحت نیست، این زور و تهدید است.

ـ خوب مگە چە فرقی می کند، مهم این است کە من نجات پیدا کنم. ضمنان مگر شما نگفتید کە نصیحت تنها مال آدماست. پس با این حساب آدما تنها باید از این زبان ترساندن و تهدید با ما حیوانات استفادە کنند.

خدا کە از پیچیدەترشدن موضوع خوشش نیامدە بود، باز کمی ساکت شد. آنگاە گفت:

ـ البتە می شود یک کاری کرد.

موش خوشحال بە هوا پرید و خواست دستهای خدا را ببوسد کە نرسید. دستهای خدا سقف آسمان بودند بە لکەهای ابر. درست مانند دست پیرمردان.

ـ چە کاری،... چە کاری؟

خدا بعد از مدتی فکر کردن گفت:

ـ می توانم کاری کنم کە زنها از شما نترسند و با دیدن شما دیگە حالشان بهم نخورد. اگر این کار را بکنم مردها هم آرامتر خواهند شد و آن حساسیت را بە شما موشها نخواهند داشت. اما این مانع این نمی شود کە گربەها برای همیشە از تعقیب شما موش ها دست بردارند، اما بمراتب وضعتان بهتر خواهد شد.

تبسم بزرگی بر لبان کوچک موش ظاهر شد. خدا ادامە داد، بە خود گفت:

ـ حالا می فهمم کە می شود بعضی از خلق و خوی آدمها را تغییر داد بدون اینکە کل پروژە هستی آنچنان تغییری کند.

 بدین ترتیب خدا با تغییر بخشی از حافظە بشر، کمی بە موش آسایش بخشید!