ما 905 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

احمد بدری

ممکن است در اینجا باز هم ایراد وارد شود که از “من” کاری ساخته نیست، منِ تنها در مقابل این موقعیت ها نمی توانم عملی درخور انجام دهم. پاسخ این است که در فلسفه ی اگزیستانسیالیستی سارتر، چنانکه دیدیم، “منِ تنها” مفهومی انتزاعی است و واقعیت ندارد.سارتر اعتقاد دارد که انتخاب هر انسانی لزوما اجتماعی است.

نقد رمان تهوع از ژان پل سارتر

زمانی که جایزه ی نوبل ادبیات سال 1964 به ژان پل سارتر تعلق گرفت، در واقع این جایزه به فصل مشترک چند رویکرد، چند جریان و چند انسان در قالب یک انسان تعلق گرفته بود؛ یکی نویسنده ای که بیش از بیست سال بر زندگی ادبی فرانسه و به تبع آن جهان تاثیر گذاشته بود، یکی فعال سیاسی که سال ها در محافل مختلف به ایراد سخنرانی و نوشتن مقاله در جراید پرداخته بود و دیگری فیلسوفی که نظریاتی راهگشا برای نسل بعد از جنگ جهانی دوم ارائه داده بود.
بین سال های 1938 تا 1946، ویژگی مشترک آثار سارتر برخورد با مسئله ی تنهایی انسان و نیز لزوم آزادی و انتخاب و به تبع آن قبول مسئولیت این انتخاب ها بود. البته سارتر در این راه تنها نبود و بیشتر نویسندگان آن دوره نظیر آلبر کامو و مالرو هم در آثارشان در حال پرداختن به این مسائل بنیادی بودند. انسان مدرن احساس تنهایی می کرد، در حالی که دیگر چیزی برای هدایتش وجود نداشت. این احساس تنهایی و مسئولیت توأمان، دلهره آور بود. این مسئله یکی از ستون های بزرگ ادبیات سارتر است.
“تهوع” عنوان اولین رمان ژان پل سارتر است و از نظر خودش یکی از بهترین تألیفات او نیز به شمار می آید.
تهوع حاوی مفاهیم پیچیده فلسفی در قالب رمان است، مفاهیمی که سارتر در کتاب “هستی و نیستی” و دیگر آثار تحلیلی-فلسفی خود عنوان کرده است. این رمان در واقع دفترچه یادداشت شخصی به نام “آنتوان روکانتن” است که با ثبت وقایع از دیدگاه خود، مفاهیمی از قبیل آزادی، تخیل، زمان، پدیدارشناسی و… را پیش می کشد.
آنتوان روکانتن قهرمان و به نوعی ضد قهرمان رمان تهوع است. مردی سی ساله و مجرد که در ابتدای رمان در شهر بوویل سکونت داشته و مشغول تحقیق و پژوهش به منظور نگارش کتابی در خصوص یکی از شخصیت های بزرگ قرن هجدهم فرانسه به نام “مارکی دورولبون” است. روکانتن مردی تنها است که شهرش را دوست ندارد. او در این انزوا رفته رفته در برخورد با اشیاء دچار حالت تهوع می شود. نخستین تهوع او در ساحل دریا، هنگامی که سنگریزه ای در دست می گیرد رخ می دهد. بعدها این تهوع به امور دیگر نیز سرایت می کند. آنتوان روکانتن در تنهایی خویش به پرسش های بنیادی در خصوص هستی شناسی بر می خورد. سوال اساسی رمان تهوع این است: «ما چرا وجود داریم؟»
در انتهای رمان روکانتن راه برون رفت از تهوع را باز می یابد و بعبارتی دیگر پاسخ های کاربردی برای سوالات هستی شناسانه ی خود پیدا می کند.
برای بررسی رمان تهوع نخست باید به شناختی اجمالی از شخصیت مبهم آنتوان روکانتن دست یابیم. اما پرسش اساسی اینجاست: آیا ما می توانیم کسی یا چیزی را بشناسیم؟ اگر پاسخ مثبت است، چگونه؟
در واقع قسمتی از رمان تهوع پاسخ به همین پرسش است.
سارتر در کتاب “کلمات” که در واقع شرح حال سارتر از زبان خودش است، عنوان می کند:
«در تهوع – کاملا صادقانه می گویم، می توانید حرفم را باور کنید – زندگی بی جهت و ناخوشآیند همنوعانم را نوشتم و زندگی خود را مبرا کردم. روکانتن بودم، از او برای نشان دادن طرح زندگی خود بدون خودپسندی استفاده کردم؛ در عین حال خودم بودم، برگزیده، وقایع نگار جهنم، فتومیکروسکوپ شیشه ای و فولادی، خم شده روی شربت های پرتوپلاسمایی خودش.»
بنابراین ما از طریق سارتر می توانیم روکانتن را بشناسیم و بالعکس. پس برای شناخت آنتوان روکانتن از ژان پل سارتر مدد می گیریم.
ژان پل سارتر نویسنده و متفکری است که در طول حیات خویش هیچگاه راضی نمی شد در قالب خاصی قرار بگیرد. در کتاب کلمات می خوانیم:
«تحملش برایم سخت بود که یک پیکر و هر روز همان چهره را داشته باشم. خیال نداشتم که خودم را در اسکلت واحدی محبوس کنم. انتصابم را می پذیرفتم مشروط بر آنکه بر اساس چیزی صورت نگرفته باشد، مشروط بر آنکه در خلاء مطلق و بی دلیل بدرخشد.»
واقعیت زندگی سارتر هم به همین شکل بود. درست هنگامی که به کمونیست ها نزدیک است نمایشنامه ی “دست های آلوده” و “شیطان و خدا” را می نویسد، از پذیرش جایزه ی نوبل سر باز می زند و به آکادمی نوبل پیام می فرستد که نمی خواهد تبدیل به “نهاد” شود، گاهی به مائوئیسم نزدیک و گاه از آن دور می شود… پس چگونه می توان ژان پل سارتر را شناخت وقتی هیچگاه دم به تله نمی دهد؟
در چنین شرایطی ناچاریم عجالتاً همین دم به تله ندادن سارتر را دستاویزی قرار دهیم در جهت شناختن او. البته مقصود ما از شناخت، در واقع شناخت ماهیت فرد است. پاسخ این پرسش را می توان در اندیشه ی سارتر جستجو کرد. پس بهتر آن است که نخست گریزی اجمالی به اندیشه ی فلسفی سارتر بزنیم.
در کتاب “اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر” می خوانیم:
«اگزیستانسیالیسم معتقد است که “وجود مقدم بر ماهیت است”. این بدان معناست که بشر ابتدا وجود می یابد، متوجه خود می شود، در جهان سر بر می کشد و سپس خود را می شناسد: یعنی تعریفی از خود بدست می دهد.»
سارتر معتقد است که انسان در ابتدای امر هیچ ماهیتی از خود ندارد، بلکه فقط وجود دارد. انسان بوسیله ی اعمال خود ماهیت خود را می آفریند؛ بعبارتی “بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد”.پس برای شناخت هر انسانی، ناگزیریم به اعمال او دقت کنیم. ماهیت انسان، مجموعه اعمال اوست.

آزادی
اساس تفکر سارتر بر آزادی است. آزادی “تنها منبع عظمت بشری است”. از دیدگاه سارتر آزادی ماهیت انسان نیست، هدف انسان هم نیست، بلکه آزادی آن چیزی است که ماهیت انسان را ممکن می سازد. آزادی چیزی است که به بشر امکان می دهد تا ماهیت خود را تحقق بخشد و رفته رفته تعریفی از خود بدست دهد. بنابراین آزادی امکان بشر است برای زندگی دیگر و بهتر. فضایی است در برابر فضای اشیاء. سارتر معتقد است: “هریک از ما با آزادی وجود خود را انتخاب می کند. همچنین که فرد بشر با انتخاب خود همه ی آدمیان را انتخاب می کند.”
در واقع آزادی “نفی” است. نفی وضع موجود برای فرارفتن بسوی آینده.
با این دیدگاه انسان همواره ناگزیر است انتخاب کند. حتی انتخاب نکردن و منفعل ماندن نیز خود نوعی انتخاب است. سارتر طی استدلالاتی به این نتیجه می رسد که انتخاب هر آدمی، در واقع انتخابی برای کل بشریت است. در نگاه سارتر انتخاب فردی وجود ندارد، بلکه انتخاب، یکسره اجتماعی است.

حدود آزادی
همواره قیدهایی بر پای آدمی وجود دارد که انتخاب ها را محدود می سازد. سارتر این قیود را با نگاهی به فلسفه ی هایدگر باز می شناسد. “وضع بشری” نام قیدهایی است که مشترکاً بر پای تمام آدمیان بسته شده است که عبارتند از:
1-هیچ کس نمی تواند در جهان نباشد چون به جهان آمده است. تحت هر شرایطی انسان ناچار است در جهان باشد. حتی خودکشی نیز نوعی مقابله با جهان است چنانکه فرار از جنگ خود نوعی مقابله با جنگ است.
2-هیچ کس نمی تواند در جهان عملی انجام ندهد چراکه منفعل ماندن نیز خود نوعی عمل است.
3-تمام انسان ها ناچارند با دیگران زیست کنند. حتی اگر فردی تصمیم به کناره گیری از دیگران بگیرد، این تصمیم خود به نوعی “قبول وجود دیگران” خواهد بود. پس در نگاه سارتر هر عملی ذاتاً عمل اجتماعی است. عمل فردی و اجتماعی از هم جدایی ناپذیرند و در واقع یکی هستند.
4-گریز از مرگ ممکن نیست. مرگ قطعی ترین اتفاق ممکن برای بشر است.
پس بنابراین «آنچه در مورد آدمیان تفاوت نمی پذیرد، ضرورت در جهان بودن، در جهان کار کردن، در جهان در میان دیگران زیستن و در جهان فانی شدن است.»
سارتر بدین وسیله ادعا می کند که نوع بشر را باز می شناسد؛ چرا که تمام انسان ها این قیدها را دارند.

موقعیت
علاوه بر وضع بشری، امر دیگری که آزادی و انتخاب را محدود می کند موقعیت (Situation) است.هر انسانی در تاریخی مشخص، در جغرافیایی مشخص و با کیفیاتی مشخص متولد شده است بدون آنکه آن ها را شخصاً انتخاب کرده باشد.
از دیدگاه سارتر “آزادی” وجود ندارد مگر در “موقعیت” و نیز «بشر ماهیت خود را در موقعیت و بوسیله ی موقعیت انتخاب می کند.»
در اینجا ممکن است ایرادی جدی وارد شود: اینکه من خالق این موقعیت ها نبوده ام. من در میان موقعیت ها ( از قبیل امپریالیسم، فقر، جنگ و…) اسیرم. پس آزادی کجای ماجرا قرار دارد؟ پاسخ به این سوال، راه ادبیات سبک ناتورالیسم را از ادبیات اگزیستانسیالیستی جدا می کند. ناتورالیست ها معتقد به جبر جغرافیا و تاریخ هستند اما اگزیستانسیالیست ها معتقد به آزادی و اختیارند. آن ها این ایراد را اینگونه پاسخ می دهند که: «اگر آزادی وجود ندارد جز در موقعیت، متقابلاً موقعیت نیز وجود ندارد جز در آزادی».تمام این موقعیت ها را انسان هایی با آزادی بوجود آورده اند. حتی اگر به خود بقبولانیم که در میان موقعیت ها اسیر هستیم باز هم «بشر آزاد است، زیرا همیشه می تواند سرنوشت خود را با تسلیم شدن در برابر آن بپذیرد یا بر ضد آن طغیان کند».
ممکن است در اینجا باز هم ایراد وارد شود که از “من” کاری ساخته نیست، منِ تنها در مقابل این موقعیت ها نمی توانم عملی درخور انجام دهم. پاسخ این است که در فلسفه ی اگزیستانسیالیستی سارتر، چنانکه دیدیم، “منِ تنها” مفهومی انتزاعی است و واقعیت ندارد.سارتر اعتقاد دارد که انتخاب هر انسانی لزوما اجتماعی است.
عمل و تعهد
سارتر معتقد است که “عمل” تنها جلوه گاه آزادی است. در واقع عمل، نمود عینی آزادی است. سارتر آزادی و عمل را از هم جدا نمی داند و تنها معیار شناخت را عمل قرار می دهد. در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر میخوانیم:
«اگر بگویم که من به فلان دوست خود چنان علاقه مندم که حاضرم فلان مقدار پول را در راه او صرف کنم، این ادعا از من پذیرفته نیست مگر هنگامی که این کار را کرده باشم». پرواضح است که اگر کسی به سارتر بگوید من نویسنده ی بزرگی هستم اما چیزی نمی نویسم، سارتر از گزاره را مضحک برخواهد شمرد.
گوتز، هودرر و اُرِست (قهرمانان نمایشنامه های شیطان و خدا، دست های آلوده و مگس ها) تنها بوسیله ی عمل به اهداف خود می رسند. این اهداف بصورت انتزاعی در ذهن وجود داشته اند، اما تنها با عمل می توان آن را تعریف کرد. بنابراین اگر پایه ی اصلی فلسفه ی سارتر “آزادی” است، در نسبتی وابسته “عمل” نیز هست.

پیش از نگارش رمان تهوع در سال های 1933 تا 1934 سارتر به برلین سفر کرد تا به مطالعه و بررسی افکار و آثار “ادموند هوسرل” و “مارتین هایدگر” بپردازد. سیمون دوبوار در کتاب خاطراتش با عنوان “سن پختگی” ماجرای ملاقات با آرون (که سرانجام سارتر را به برلین کشاند) را ثبت کرده است:
«”رمون آرون” یک سالی در انستیتوی فرانسوی در برلین بود و ضمن آماده کردن رساله ی تاریخی، مشغول مطالعه ی فلسفه ی هوسرل نیز بود. وقتی به پاریس آمد، با سارتر از هوسرل سخن گفت. شبی را با هم در “بک دو گاز” در خیابان “مونتانپارس” گذراندیم. ما نوشیدنی مخصوص آن جا که کوکتل هلو بود سفارش دادیم؛ آرون به لیوانش اشاره کرد و گفت: “می بینی عزیزم، اگر پدیدارشناس باشی می توانی درباره ی این کوکتل حرف بزنی و از آن فلسفه بسازی!” سارتر از هیجان رنگ از رویش پرید. این همان چیزی بود که او سال ها در آرزویش بود: توصیف چیزها همانگونه که می دید و لمس می کرد و استخراج فلسفه از این فرآیند».
بنابراین پدیدار شناسی (Phenomenologie) توجه سارتر را به خود جلب کرد و سارتر بمدت یک سال عازم برلین شد تا اندیشه های هوسرل و هایدگر را دریابد. حال اشاره ای اجمالی به پدیدارشناسی داریم که تاثیر عمیقی در سارتر داشت و شناخت پدیدارشناسی نقش بسزایی در فهم رمان تهوع دارد.

قرن های متمادی سوال مهم فلسفه این بود: “من چه چیزی می توانم بدانم؟” یا “من به چه چیزی می توانم علم داشته باشم؟”
در واقع حوزه، کمیت و کیفیت حصول علم مورد بحث بود.
در فلسفه ی قدیم علم را به دو دسته تقسیم بندی می کردند: علم حصولی و علم حضوری.
علم حصولی آن علمی است که به اشیاء و امور خارجی بر می گردد. مثلا انسان خودکار را می بیند و آن را ادراک می کند و علمی نسبت به آن بدست می آورد. علم حصولی تمام به امور خارج از انسان متعلق است. این مرتبه از علم را “آگاهی” نیز می نامند.
در مقابل در علم حضوری فاعل ادراک و مفعول ادراک (آن چیزی که ادراک می کند و آن چیزی که ادراک می شود) بی واسطه اند. بعبارتی دیگر میان ابژه و سوبژه واسطه ای نیست. این علم مربوط به خود انسان است. انسان ادراک می کند که عصبانی است یا از چیزی متنفر است. این مرتبه از علم را “خودآگاهی” می نامند.
فلاسفه ی قبل از هوسرل اعتقاد داشتند که انسان از اشیاء ادراکاتی دارد که آن ادراکات لزوما “ذات” آن شئ نیستند بلکه پدیداری از آن هستند. کانت معتقد بود که انسان از طریق حسیات، ادراکاتی از اشیاء پیرامون خود دارد. این ادراکات در ذهن پرورش می یابند تا به مرتبه ی معرفت برسند. کانت تحلیل می کند که ما هرگز نمی توانیم به ذات اشیاء بطور کامل پی ببریم، اما شناختی سطحی را می توانیم حاصل کنیم. پس از کانت این مسئله مهم ترین مسئله ی فلسفه گردید. پاسخی که هوسرل به این مسئله داد در واقع شروع مکتب پدیدارشناسی بود.
هوسرل معتقد بود که آگاهی و خودآگاهی تماما “به چیزی” تعلق می گیرد. هوسرل می گوید:
«هر شعوری، شعور به چیزی است». بعبارتی دیگر آگاهی وجود ندارد مگر اینکه قبل از آن چیزی وجود داشته باشد تا بدان آگاه شد.
“براین مگی” در کتاب “فلاسفه ی بزرگ” چنین تشریح می کند:
«از دکارت به بعد، فلاسفه همیشه انسان را ذهن یا شناسنده ای در دنیایی مرکب از اشیاء و اعیان تلقی می کردند و به این جهت، مسائل محوری فلسفه را مسائل مربوط به ادراک حسی و شناخت می دانستند. مسئله این بود که چگونه من بعنوان شناسنده، شناختی از اعیان و اشیایی که دنیا مرکب از آنهاست پیدا می کنم؟ آیا چنین شناختی هرگز ممکن است به مرتبه ی یقین برسد؟
هایدگر معتقد است که پایه ی همه ی اینگونه پرسش ها، تصورات غلط است یا دست کم در درجه ی دوم اهمیت قرار دارد. به عقیده ی هایدگر ما آدمیان در وهله ی اول نه فاعل شناسایی و ذهنیم و نه تماشاگر و ناظر که با یک پنجره ی شیشه ای نامرئی از جهان مورد شناسایی یا اشیایی که در آن به سر می بریم، جدا شده باشیم. برعکس، جزء لاینفک آن واقعیتیم و از روز اول در درون همین دنیا هستیم و با آن دست و پنجه نرم می کنیم، پس بنابراین انسان از محیط پیرامونش مجزا نیست… ما موجوداتی هستیم در جهانی از هستی و جدانشدنی از آن».

در رمان تهوع میخوانیم :«وجود داشتن یعنی آنجا بودن» (صفحه 244). هایدگر در کتاب هستی و زمان می گوید: «بودن یعنی بودن در جایی».
هایدگر استدلال می کند که برای فهم و آگاهی از محیط پیرامون، در واقع باید در میان آن محیط قرار گرفت. بنابراین آگاهی نمی تواند مستقل از شئ بوجود بیاید، بلکه همیشه آگاهی به چیزی تعلق می گیرد. من از این خودکار آگاهم، پس در وهله ی نخست باید خودکاری وجود داشته باشد، و آن خودکار باید خود را در معرض آگاهی من قرار داده باشد که این آگاهی معنادار شود.
هوسرل این مسئله را “حیث التفاتی” نامید.

البته مسئله به همین جا ختم نمی شود. از دیدگاه پدیدارشناسان، حیث التفاتی به تمام مراتب آگاهی تعلق می گیرد، حتی امور انتزاعی. مثلا اگر بگویم: “من شخصی را دوست دارم”، تحلیل فیلسوفان قبل از هوسرل این بود که: “او را دوست داری چون ذهن تو او را دوست داشتنی ادراک کرده است”. اما پاسخ پدیدارشناسان این است که: “او را دوست دادی چون او خودش را به تو دوست داشتنی نشان داده است”.
با این حساب از دیدگاه پدیدارشناسان، اشیاء گاهی خود را بصورت ترسناک یا خوشایند بر ما آشکار می کنند. اینکه من از این خودکار نفرت دارم خاصیت خودکار است نه واکنش ذهنی من به خودکار.

شخصیت اصلی رمان تهوع، آنتوان روکانتن ضد قهرمانی از خود بیگانه است. اصطلاح “بیگانگی” را نخستین بار هگل وارد فلسفه کرد. بیگانه کسی است که از هستی خود، از زندگانی اصیل خود وامانده باشد. بیگانگی سبب گسیختگی پیوند فرد با محیط طبیعی و اجتماعی او می شود. پس از هگل، مارکس این اصطلاح را در مفهوم وسیع تری بکار برد. کارل مارکس در کتاب ارزشمند خود به نام سرمایه (Capital) تشریح می کند که: بیگانگی حالت کسی است که بر اثر اوضاع و احوال محیط پیرامونش (از جمله مذهبی، سیاسی، اقتصادی و…) دیگر از خود اختیاری ندارد. تا جایی که با شخص همچون شئ برخورد می شود. انسان در چنین شرایطی برده ی اشیاء، صنعت و مخصوصا پول می شود و در حقیقت “بودن ” را فدای “داشتن” می کند.
گفتنی است که فلسفه ی اگزیستانسیالیسم معتقد است که انسان موجودی است که “طرح” می افکند. بعبارتی دیگر اگزیستانسیالیسم اعتقاد ندارد که انسان هدف “دارد”، بلکه معتقد است که انسان هدف “است”.

روکانتن نخستین بار در مواجهه با سنگریزه ای در ساحل دریا دچار احساس تهوع می شود. این احساس در واقع شروع حس پدیدارشناسی در روکانتن است.
«اشیاء نباید لمس بکنند، زیرا زنده نیستند، آدم به کارشان می گیرد، سر جایشان می گذارد، میانشان زندگی می کند: آنها مفیدند، همین و بس. ولی آنها مرا لمس می کنند و این تحمل نکردنی است. می ترسم با آنها تماس پیدا کنم. انگار جانوران زنده اند. حال متوجه می شوم؛ چیزی را که دو روز پیش، لب دریا، هنگام بدست داشتن آن سنگریزه احساس کردم، بهتر به یاد می آورم. یک جور دل آشوبه ی شیرین مزه بود. چقدر ناگوار بود! و از سنگریزه می آمد، مطمئنم. از سنگریزه گذشت و آمد توی دستم. بله، خودش است، درست خودش است: یک جور تهوع توی دست ها» (تهوع/ صفحه 78)

منشا اصلی تهوع درواقع اشیاء هستند که به درون روکانتن سرایت می کند. در تجربه ی بعدی تهوع در کافه، معلوم می شود که تهوع منحصر به یک شئ خاص (سنگریزه) نیست؛
«تهوع درون من نیست. آن را آنجا روی دیوار، روی بند شلوار آدولف، در تمام دور و برم احساس می کنم. با کافه یکی است. این منم که درونش هستم.» (تهوع/ صفحه 90)

در همین حال اتفاقی بدیع می افتد: روکانتن درون تهوع نمی ماند. او از گارسن درخواست می کند که موسیقی
“Some of these days”
را پخش کند. در این هنگام با شنیدن نت ها و اصوات موسیقی احساس می کند که تهوع برطرف شده است.
«وقتی صدا در میان سکوت برخاست، احساس کردم که بدنم سخت گردید و تهوع گم شد.» (تهوع/ صفحه 93)

درواقع موسیقی فراواقعیتی است که او را به ورای واقعیت تهوع آور اشیاء رهنمون می شود. روکانتن وقتی در چنگ تهوع گرفتار بود نوشت : «این منم که درون آن هستم» و در هنگام شنیدن موسیقی می گوید: «من درون موسیقی هستم».
در اینجا پای “تخیل” به داستان باز می شود.
سارتر در کتاب کلمات می گوید:
«ما از طریق موسیقی ارتباط برقرار می کردیم، موسیقی صدای زندگی درونیشان بود. معصومیت آزار دیده از گفتن یا نشان دادن رنجی که بر می انگیخت، موثرتر عمل می کرد. این معصومیت از طریق ملودی ای که از آن بیرون می ریخت، مرا از این رنج می آکند».
همانگونه که سارتر را فیلسوف آزادی و اختیار نام نهاده اند، بیراه نیست اگر او را فیلسوف تخیل نیز بنامیم. در واقع مرتبه ای از آگاهی که بتواند شناخت کاملی از جهان بدست آورد و حد و مرزی نشناسد، نمی تواند از ادراکات روزمره بدست آمده باشد، بلکه فقط می تواند حاصل جهانی کاملا خیالی باشد.
در نگاه سارتر “هنر”، آفریدن جهانی دیگر است. جهانی که کاملا حاصل تخیل است. در واقع صورت ظاهری موسیقی (صفحه ی گرامافون و…) یک ظاهر واقعی است. اما موسیقی ورای تمام این واقعیات حیات ابدی خود را دارد. هنر در لحظه ای که خلق می شود به ورای واقعیت ها پرواز می کند. واقعیت زندگی، مرگ است؛ و دست هیچ واقعیتی، دست هیچ مرگی به هنر نمی رسد. تصور کنید تمام نوارهای موجود از یک آلبوم را نابود کنیم، باز هم آن موسیقی زنده است، باز افق های زمانی را در می نوردد و به حیات ابدی خویش ادامه می دهد. این مهم برای انواع هنرها صادق است. در مورد یک تابلو نقاشی: رنگ ها، بوم، چوب و… صورت های واقعی هستند؛ اما خیال و تخیلی که در پس آن وجود دارد حتی با از بین رفتن رنگ ها از بین نمی رود. در مورد شعر و ادبیات؛ کلمات در واقع همان نقش نت های موسیقی را ایفا می کنند. هنر در لحظه ای که خلق می شود از دسترس همگان خارج می شود.
«بس که ضرورت وجوب این موسیقی شدید است: هیچ چیز نمی تواند از کارش بازدارد، هرچیزی که از این زمان بیاید، زمانی که جهان در آن فروریخته است؛ به دلخواه خودش، به دستور واخواهد ایستاد. اگر این صدای قشنگ را دوست دارم بیشتر به همین سبب است: نه بخاطر پرمایگی آن است نه بخاطر اندوهش، به علت اینکه رویدادی است که نت های بسیاری از خیلی پیش آماده اش کرده اند، می مرده اند تا آن زاده شود. و با اینهمه نگرانم؛ به کمترین چیزی امکان دارد صفحه وا ایستد: فنری بکشد یا… چقدر عجیب و رقت انگیز است که این سختی این همه شکننده است.هیچ چیز نمی تواند از کار بازش دارد و هرچیزی می تواند بشکندش.» (تهوع/ صفحه 93)
در کتاب کلمات می خوانیم:
«پس از لحظه ای دریافتم که کتاب حرف می زند. جملات ترسناکی از آن سر بر می آوردند: هزارپاهای واقعی بودند، مملو از هجاها و حروف. مصوت های مرکبشان کش می آمدند و باعث ارتعاش صامت های مضاعف می شدند… گاه پیش از آنکه بتوانم دریابمشان ناپدید می شدند، گاه دیگر پیشاپیش در می یافتمشان» و در ادامه عنوان می دارد: «واژه ها به اشیاء رنگ می دادند و کارها را به مناسک، و رویدادها را به مراسم تبدیل می کردند.»

اثر هنری در لحظه ای که خلق می شود، حتی از دسترس خالق خود نیز خارج می شود و به حیات خود در جهان و زمانی دیگر ادامه می دهد.
«همین که نگاهم روی دسته ورق های سفید افتاد، از شکلش خشکم زد و همانطور با قلم افراشته به نظاره ی این کاغذ درخشان ماندم: چقدر سخت و چشمگیر بود، چقدر حاضر بود. در آن هیچ چیز جز زمان حال نبود. حروفی که تازه رویش نوشته بودم هنوز خشک نشده بود و از همین حالا دیگر به من تعلق نداشت.» (تهوع/ صفحه 196)

آنتوان روکانتن که هر لحظه آگاهی فزاینده ای به مرگ در خود احساس می کند، در مواجهه با موسیقی خود را از چنگال تهوع رها شده باز می یابد؛ این احساس با خارج شدن از کافه و ورود روکانتن به دنیای اشیاء از بین می رود.
آنتوان روکانتن از اینکه “وجود داشتن” اشیاء ناضروری است احساس تهوع می کند. او از خود می پرسد: “اگر این اشیاء وجود نداشتند چه؟” و به این نتیجه می رسد که هستی هیچ توجیهی ندارد. هیچ معنا و هیچ ضرورتی ندارد. این نتایج در روکانتن تهوع به بار می آورد.

رفته رفته ضد قهرمان رمان، به ابعاد دیگری از آگاهی دست می یابد. او هنگامی که صورت خود را در آینه می بیند می گوید:
«هیچ چیز از چهره ام نمی فهمم. مال دیگران معنایی دارد مال من نه. حتی نمی توانم حکم کنم که زیباست یا زشت. اما این در من اثری ندارد. براستی حتی یکه می خورم کسی بتواند همچو کیفیتی به آن نسبت دهد. انگار یک تکه خاک یا پاره سنگی را زیبا یا زشت بنامیم.» (تهوع/ صفحه 86)
در واقع آنتوان روکانتن خود را نیز بصورت شئ ادراک می کند. در قسمت های دیگری از ثبت وقایع روکانتن می خوانیم:
«من حق وجود داشتن نداشتم. برحسب تصادف پدید آمده بودم. مثل یک تکه سنگ، یک گیاه، یک میکروب وجود داشتم. زندگی ام الله بختکی و در هر جهتی می رویید. گاهی علامت های مبهمی برایم می فرستاد؛ و گاهی جز یک وزوز بی اهمیت احساس نمی کردم.» (تهوع/ صفحه 181)
و در جای دیگری می خوانیم:
«من نه پدربزرگ بودم، نه پدر نه حتی شوهر. رای نمی دادم، چندان مالیاتی هم نمی دادم. نه می توانستم دعوی دار حقوق مالیات باشم نه دعوی دار حقوق رای دهندگان، نه حتی مدعی حقوق فروتنانه ی افتخاری که بیست سال فرمانبرداری به کارمندی ارزانی می دارد. وجودم کم کم داشت بطور جدی مایه ی شگفتی ام می شد. آیا من نمودی صرف نبودم؟» (تهوع/ صفحه 184)

پس از آنکه آنتوان روکانتن خود را نیز بصورت شئ ادراک می کند پی می برد که وجود و هستی خودش نیز غیرضروری است. درواقع هیچ لزومی ندارد که وجود داشته باشد، درست شبیه سنگریزه، شبیه بند شلوار آدولف و… وجود او نیز هیچ توجیهی ندارد:
«ما توده ای از موجودات ناراحت و به ستوه آمده بدست خودمان بودیم. ما کمترین دلیلی برای بودن در آن جا نداشتیم؛ هیچ کداممان. هر موجودی، آشفته، بطور مبهمی ناآسوده، خودش را در رابطه با دیگران زیادی حس می کرد… من نیز زیادی بودم. بطور مبهمی خیال کشتن خودم را می بافتم تا دست کم یکی از این وجودهای زائد را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. من تا جاودان زیادی بودم.» (تهوع/ صفحه 241)

در همین حین تهوع روکانتن وارد بعد جدیدی می شود. در قسمتی که هذیان روکانتن آغاز می شود، درست در جایی که می گوید: «من وجود دارم» (تهوع/ صفحه 200) دچار تهوع می شود. تا قبل از این منشأ تهوع اشیاء پیرامون بودند اما اکنون منشأ تهوع خود روکانتن است. هستی روکانتن تهوع آور بود. مرجع ضمیر “من” درواقع حیث مادی روکانتن است.
روکانتن بواسطه ی بدن خود وجود دارد اما به منزله ی ذهن، می اندیشد پس وجود دارد. حال می توانیم مقصود او از: «اندیشه ی من خود من است» (تهوع/ صفحه 200) را متوجه شویم.
«اندیشه ی من خود من است، من بوسیله ی آنچه می اندیشم وجود دارم… نمی توانم خودم را از اندیشیدن بازدارم. در همین لحظه -چه ترسناک است – اگر وجود دارم، به این سبب است که از وجود داشتن دلزده ام. نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه ای است برای واداشتنم به وجود داشتن، به فروبردنم به درون خود.» (تهوع/ صفحه 202)
روکانتن از وجود داشتن دلزده است، و چون می اندیشد که از وجود داشتن دلزده است پس “وجود دارد”.
«من هستم، می اندیشم پس هستم؛ من هستم زیرا می اندیشم، چرا می اندیشم؟ من هستم زیرا می اندیشم که نمی خواهم باشم؟» (تهوع/ صفحه 203)
در طول رمان روکانتن رفته رفته به علت وقوع تهوع واقف می شود. او عامل نخستین تهوع خود را در ساحل نمی دانست، سپس پی می برد که منشأ تهوع اشیاء هستند و بعدها که خود را بصورت شئ ادراک می کند در می یابد که خودش نیز منشأ تهوع است.

«تهوع یک بیماری یا بحران زودگذر نیست. خود من است.» (تهوع/ صفحه 238)

آنتوان روکانتن در واقع پی می برد که منشأ اصلی تهوع ادراک آگاهانه و بی واسطه ی واقعیت وجودها است.
«پس این تهوع است؟ این آشکارگی کور کننده؟ چقدر ذهنم را بخاطرش کاویدم! چقدر درباره اش چیز نوشتم. حالا می دانم. من وجود دارم -جهان وجود دارد – و من می دانم که جهان وجود دارد. همه اش همین.» (تهوع/ صفحه 233)

آنتوان روکانتن پی می برد که وجود و هستی هیچ توجیهی ندارد. خود او هم جزئی از این هستی است. پس وجود خودش هم هیچ توجیهی ندارد. و این عامل، منشأ تام تهوع است.
«همه چیز بی موجب است، این باغ، این شهر و خود من. موقعی که به آن پی می برید دلتان را بهم می زند.» (تهوع/ صفحه 245)

در چنین شرایطی روکانتن از نوشتن مطلب در مورد مارکی دورولبون منصرف می شود. او از خود می پرسد:
«من که توانایی آن را نداشته ام که گذشته ی خود را نجات دهم، چطور می توانم به نجات دادن گذشته ی دیگری امید داشته باشم؟» (تهوع/ صفحه 196)
با تصمیمی که در مورد مارکی دورولبون می گیرد، ماندن او در بوویل هم بلاتوجیه می ماند پس تصمیم به ترک بوویل می گیرد.
مرور دفتر ثبت وقایع آنتوان روکانتن تحت عنوان رمان تهوع بیانگر آن است که از شروع رمان تا چند صفحه مانده به انتهای آن، وی رفته رفته دچار پوچی و یأس عمیق فلسفی می شود.
در ساعات پایانی حضور او در بوویل که “میان دو شهر است، یکی از او هیچ نمی داند و دیگری او را نمی شناسد”، رویدادی بدیع در زندگی وی رخ می دهد.
در انتهای رمان روکانتن برای آخرین بار به کافه می رود و درخواست پخش موسیقی
Some of these days
را می کند. گارسن با بی میلی می پذیرد. در همین حال که روکانتن در حال ثبت وقایع است چون: «می ترسد قلم را زمین بگذارد مبادا دچار تهوع شود» (تهوع/ صفحه 302)، جملاتی را می نگارد که کشف بزرگی در زندگی وی محسوب می شود:
«آن (موسیقی) وجود ندارد. حتی در این حال هم آدم را کلافه می کند. اگر بلند می شدم، اگر صفحه ی گرامافون را می قاپیدم و اگر دو پاره اش می کردم، به آن نمی رسیدم. آن در وراء است. همیشه در ورای همه چیز، در ورای یک صدا، در ورای یک نت ویولن. از خلال انبوه وجود هویدا می شود، ظریف و محکم؛ وقتی کسی بخواهد بگیردش، جز به موجودات بر نمی خورد. آن در پشت آنهاست. من حتی آن را نمی شنوم، من اصواتی را می شنوم؛ ارتعاش های هوایی که آن را هویدا می کند. آن وجود ندارد. زیرا هیچ چیز زیادی ندارد. تمام بقیه است که در پیوند با آن زیادی است. آن هست… من هم می خواستم باشم» (تهوع/ صفحه 304)

او متوجه می شود که موسیقی هست، وجودی که خلل ناپذیر است، ورای واقعیت است؛ و روکانتن نیز تصمیم می گیرد که باشد. به همان شیوه که خودش در همان لحظه به خالقان آن موسیقی می اندیشد:
«آنها (موسیقیدان ها) کمی مثل آدم های مرده، کمی مثل قهرمان رمان هایند. آنها خودشان را از گناه وجود داشتن پالوده اند. البته نه کاملا، بلکه تا آنجا که از عهده ی کسی بر می آید. این فکر ناگهان سخت تکانم می دهد. احساس می کنم که چیزی خجولانه به من می مالد و من جرئت ندارم جم بخورم زیرا می ترسم که مبادا برود. چیزی که نمی شناختمش: یک جور شادی» (تهوع/ صفحه 308)
روکانتن نیز می خواهد باشد. می خواهد دیگران نیز وجود او را به خاطر بیاورند. او موسیقی نمی داند اما نوشتن را چرا. تصمیم می گیرد با نوشتن خودش را ثبت کند. می خواهد جاودانه بماند( سارتر در کتاب کلمات می گوید):
«از نظر من آنها (نویسندگان) نمرده بودند، منظورم این است که کاملا نمرده بودند، به کتاب استحاله یافته بودند.»

سارتر نیز چنین می اندیشد و چنین می کند. چنانکه در کتاب کلمات، در مورد خودش (که به نوعی آنتوان روکانتن است) عنوان می دارد:
«زیر چشم آبی آسمان کلیساهای جامعی از سخن برپا خواهم کرد. آنچه می سازم چند هزار سالی دوام خواهد یافت.»

روکانتن تصمیم به نوشتن کتابی می گیرد، اما نه کتاب سرگذشت مارکی دورولبون؛ چرا که «یک موجود هرگز نمی تواند وجود موجودی دیگر را توجیه کند» (تهوع/ صفحه 308). او این بار تصمیم به نوشتن رمانی می گیرد، که با تخیل خود، وجود خودش را در گستره ی زمان منتشر کند. در واقع راز جاودانگی در جاودان زیستن نیست، بلکه در آفرینش است. روکانتن تصمیم به آفرینش می گیرد، با این انگیزه که:
«و کسانی خواهند بود که این رمان را خواهند خواند و خواهند گفت: “آنتوان روکانتن آن را نوشته است، آدم مو سرخی که در کافه ها پرسه می زد”. و آنها به زندگی ام خواهند اندیشید همانطور که من به زندگی آن سیاه پوست می اندیشم: پنداری چیزی گرانبها و نیمه افسانه ای.» (تهوع/ صفحه 309)

بنابراین آنتوان روکانتن به همان راه حلی دست پیدا می کند که سارتر دست پیدا کرده بود: جاودانه زیستن در تخیل و کلمات.
سارتر در کتاب کلمات چنین بیان می کند:
«مطمئن بودم که آخرین فوران قلبم بر آخرین صفحه ی آخرین جلد آثارم ثبت خواهد شد و مرگ فقط یک مرده را با خود خواهد برد.»


________________________________________
منابع:
-تهوع/ ژان پل سارتر/ ترجمه امیر جلال الدین اعلم/ نشر نیلوفر
-اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر/ ژان پل سارتر/ ترجمه مصطفی رحیمی/ نشر نیلوفر
-هستی و نیستی/ ژان پل سارتر/ ترجمه مهستی بحرینی/ نشر نیلوفر
-ژان پل سارتر/ جودیت باتلر/ ترجمه خشایار دیهیمی/ نشر ماهی
-ادبیات چیست؟/ ژان پل سارتر/ ترجمه ابوالحسن نجفی – مصطفی رحیمی/ نشر نیلوفر
-کلمات/ ژان پل سارتر/ ترجمه ناهید فروغان/ نشر ققنوس
-هستی و زمان/ مارتین هایدگر/ ترجمه عبدالکریم رشیدیان/ نشر نی
-فلاسفه بزرگ/ براین مگی/ ترجمه عزت الله فولادوند/ نشر خوارزمی
_______________________________________

گەڕان بۆ بابەت