ما 1609 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

‌فرزند مرد فاشیست به کودک یهودی رفیقش قول داده داخل کمپشان برود. کودک یهودی، لباس مخصوص سیاه و سفید راه راه زندانیان را برایش آورده. او نیز لباس را پوشیده، و از طریق چالەای کە زیر سیم خاردارها کندەشدە، به آن سوی می رود. بە درون کمپی که در آن انسانها را می سوزانند! بار دیگر صدای افتادن کتری و فنجان‌های پلاستیکی سفت و سخت. سرم را بلند می کنم. 

اتاق انتظار

فرخ نعمت پور

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

‌می نشینیم. اتاق انتظار زیاد بزرگ نیست، اما گویی انتظارکشیدن ها بزرگ اند. در صورت حاضرین، چشم انتظاری، بی حوصلگی و بیزاری دیده می شود. می اندیشم «ما نیز به همین مشکل دچار می شویم»، شاید نیز از هم اکنون شده ایم، زیرا همین که می نشینیم بی حوصله و بیزاریم. چه کنم؟ ساعات انتظارکشیدن را چگونه سپری کنم؟ دور و بر و اطراف خود را می نگرم. به خانمی که همراهمه نگاه می کنم. طفلی شیرخوار در بغل دارد، و مشغول شیر دادن به اوست. فرزند دیگرش مثل همیشه بیقرار، و سر پا ایستاده به دنبال چیزی می گردد، دنبال چیزی که بتواند با آن اوقات خود را سپری کرده و با سرگرم شدن از بیزارشدن دوری جوید. در ابتدا کودک به عکسها و تصاویر ناشناخته نگاە می کند، و با آنها مشغول می شود. ناگهان در گوشه‌ای از اتاق، اسباب بازیها توجه اش را جلب می کنند، و به طرفشان می رود. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. به سوی مادرش رو کرده، و با صدائی بلند متوجەاش می کند. شاد و خوشحال، دلش می خواهد احساس درونی خود را با مادرش قسمت کند، اما صداهای عجیب و غریبش که هیچ شباهتی به زبان گفتگو ندارند، حروفی که فقط در «آ»ئی کشیده و نامفهوم تمام می شوند. به همین خاطر انگار مادرش احساس شریک شدن با او را ندارد. دخترش ناشنوا است، و حروف بر زبان آورده خود را درک نمی کند. احساس می کنم مادرش مثل همیشه ناراضی، با اندوهی فراوان و عمیق به دخترش پاسخ می دهد. من که چند لحظه این رفتار مادر و دختر را می بینم، در نهایت از آنان چشم برداشته و خود را با چیزهای دیگری سرگرم می کنم. چهار خانم، دو مرد و کودکی دیگر. کودک از دختره کمی بزرگتر است، اما او آرام و ساکت به پدرش تکیه زده. گاهی این کودک با نگاهی آکنده از تعجب به دختره نگاه می کند که در کنج اتاق با اسباب بازیها مشغول بازیە. بی شک اولین باره که کودکی کر و لال را می بیند، و یا شاید تعجبش این است که چرا این دختره این جوری حرف می زند.

‌کیفم را باز می کنم. کیفی مشکی مخصوص کامپیوتر که در حال حاضر در آن فقط کتاب هست. همیشه این کیف همراهمه. در اوقات بیکاری و بیزاری، یا در اوقات بی حوصلگی هایم و در هنگام انتظارها همراهمه. زندگی انسان مملو از این سه چیزه. نمی دانم تفاوت بی حوصلگی و بیزاری چیست، اما می دانم بیزاری قدرتمند تر است. چیزی که آدمی را وادار به انجام کاری می کند، شاید عبور از زمان. اما بی حوصلگی نشستنی بیهوده است بدون آنکه میلی به کاری داشته باشی. و خیلی خوب می دانم که هر دو از انتظار سر چشمه می گیرند. انتطار برای چی؟ مدت زمان زیادیست که من در انتظار هیچ چیزی نیستم. بدون چشم انتظاری هم زندگی روال عادی خود را طی می کند، شاید هم بهتر... از کیفم کتابی در می آورم، می دانم با خواندن کتاب برای مدت کوتاهی هم که شده بی حوصلگی، بیزاری و انتظار را فراموش می کنم. لذتی وافر و شیرین وجودم را در بر می گیرد.

‌مشغول خواندن کتابم. حروف و صداهای بی معنی دخترک با صدای اسباب بازیها و گاهی نیز با کتری و استکانهای پلاستیکی سفت و سخت که مرتب از دستش پایین می افتند در هم می آمیخت. به ناگاه پزشکی آمد، اسمی را فرا خواند. متوجه اسم نمی شوم، اما می دانم نام کسی از حاضرین است! یکی از خانمها که تقریباً زنی میانسال است به همراه پزشک می رود و در یکی از اتاقها نا پدید می شوند. با خود از ته دل می گویم خوش به حالش! به یادم می آید که همکارم گفته بود شاید مدت زمان شش ساعت انتظار بکشی. گفت شاید طفل شیرخوار را به اتاق عمل ببرند. به طفل شیرخوار نگاه کردم. خوابیده. ولی پستان مادرش هنوز بیرون از لباس مانده. چاق و سیاه و نگاە جذب کن!

‌دوباره مشغول خواندن کتاب می شوم. داستان در مورد کودکیست که پدرش از فاشیستهاست، و مسئول یکی از اردوگاههائیست که در آنجا یهودیها را نگه می دارند. کودک، کە تنها و بدون دوست است دزدکی با یک کودک یهودیان دوست می شود. در ایام هفته چند بار دزدکی نزدش بە اردوگاە می رود، و در پشت سیم خاردارها همدیگر را می بینند. هیچکدام نمی دانند چرا زندگی این شکلیه. نه این یکی می داند چرا مردم در پشت سیم خاردارها زندانی شدەاند، و نه آن یکی می داند برای چه اینجا همه را بە این شکل نگەداشتەاند. کودکان گرفتار بیزاری و هنگامه بی حوصلگی و انتظار. بە نیمە کتاب رسیدەام،... حوادث مرا در خود غرق کردەاند.

ناگهان صدای پزشکی دیگر. نامی دیگر که باز متوجه نمی شوم، اما می دانم اسم کسی است. خانمی پیر همراه پزشک می رود. او نیز پشت یکی از درها ناپدید می شود. در این هنگام می فهمم که دو نفر دیگر به جمعیت اتاق انتظار اضافه شده اند. دو کس دیگر در انتظار. من که چشم از کتاب برداشتەام، یک بار دیگر خیلی دقیق اتاق انتظار را از نظر می گذرانم،... با تمام مردمان و چیزهای دیگرش. اکنون دخترک بسیار سر و صدا می کند. و باز کتری پلاستیکی سفت و سخت، از دستش پایین می افتد و با صدای بلندی کە تولید می کند گوشها را می آزارد. به صورت ها نگاە می کند. کسی چیزی نمی گوید، اما نگاهها در میان دخترک و مادرش در گذراند. گویی با چشمانشان می گویند کە بیشتر مواظب کودکش باشد. اما مادر این نگاه ها را نمی بیند. نشسته و با پستان بیرون افتاده از پیراهنش، به چیزی خیره شده. دو پیرزن در گوش هم نجوا می کنند، و دوباره به مادره خیرە می شوند. به کودک می نگرم. دهان باز کرده کە چیزی بگویم، اما نمی گویم. بار دیگر کتاب را باز کرده و مشغول خواندن می شوم.

‌فرزند مرد فاشیست به کودک یهودی رفیقش قول داده داخل کمپشان برود. کودک یهودی، لباس مخصوص سیاه و سفید راه راه زندانیان را برایش آورده. او نیز لباس را پوشیده، و از طریق چالەای کە زیر سیم خاردارها کندەشدە، به آن سوی می رود. بە درون کمپی که در آن انسانها را می سوزانند! بار دیگر صدای افتادن کتری و فنجان‌های پلاستیکی سفت و سخت. سرم را بلند می کنم. صورت های روبرویم به جز خانمی که تازه از راه رسیده و در انتظار نوبت است و با خنده به طفل می نگرد، بقیه خیلی عصبانی به نظر می رسند. دوباره به خواندن کتاب مشغول می شوم. سربازان دور جمع بزرگی از زندانیان را گرفتە، و با هول دادن به داخل ساختمانی بزرگ هدایتشان می کنند. باران می بارد، و مردم خیس بارانند. خوشحال اند از اینکه بالاخره سر پناهی پیدا کرده، و آنجا پناه می گیرند! و لذتی، تن گرسنە و نحیفشان را در بر می گیرد. لذت و خوشی ای که بعد از مدتی کم،  گاز خفگی را بر آن می پاشند. از نورگیر پشت بام آن صورتهای ماسک زدەای کە ابر سیاه خفەکردن انسان را به آسمان اتاق می سرانند، دیدە می شوند. آه چه حسی وجودم را فرا می گیرد. دوباره صدای ناخوشایند اسباب بازیها، دوباره آن کلماتی که کلمه نیستند. عصبانیت و خشمی عجیب وجودم را در بر می گیرد. دوباره سرم را بلند می کنم. از مادر دخترک و بقیه حاضرین که چیزی نمی گویند عصبانی هستم، به خود می گویم که ندایش دهم. دهان باز می کنم. در این لحظه دخترک به سوی من برگشته، و نگاهم می کند. چشم در چشم. او و من هر دو ساکت. قبل از اینکه من کلمەای بر زبان بیاورم، او با زبان الکن و لال اش سخن می گوید: «ئه ئائائا... ئه ئه ئه... با...بابا... به به به..." به یاد کودکان بیزار کتاب داستان می افتم،... کودکان تنهای درون و بیرون کمپهای آدم سوزی.

 ‌به آرامی کتابم را می بندم، بلند شده و به سوی دخترک می روم. کتری و فنجان‌های پلاستیکی را از روی زمین بر می دارم، و به دستش می دهم. در حالی که صورتم مملو از خنده ای شیرین می شود، شروع به بازی کردن با دخترک می شوم.

گەڕان بۆ بابەت