فرخ نعمت پور

در شهر ما کە هزاران فرسنگ از جنگ دور بود، بوی باروت و دود میادین نبرد بخوبی بە مشام می رسید. اگر سکوت می کردی، حتی صدای تیراندازی ها هم بە گوش هم می رسید. و من نصف شبها صدای زخمیان را کە از درد شدید فریادهای وحشتناک می کشیدند، حتی شنیدە بودم. اما نمی دانم کە همسایە ما اینها را می دید یا نە. زندگی آرام شبانە، و پیادەرویهای هر روزە می گفتند کە نە. و من از این نە گفتن چە بیزار بودم،... و چە غمگین و ترسیدە،... مثل آهوئی رمیدە در دل کوهساری رنگ باختە در آلیس و سرزمین عجایب.

 

جنگ نورماندی و همسایە ما

فرخ نعمت پور

روزی کە متفقین بە نیروهای آلمان در نورماندی حملە کردند، من در اتاق خودم نشستە بودم و در این فکر بودم کە آیا همسایەامان خبر این حملە را در اخبار شنیدە یا نە، و آیا او اساسا از نبردهای استالینگراد، کورسک و جنگ در خاور دور خبر دارد یا نە.

همسایە ما مرد خوش تیپ و خوش پوشی بود. عصر کە می شد بهترین لباسهایش را می پوشید، کفشهای براق همیشە واکس زدەاش را با احتیاط از گنجە قدیمی اش (خودش می گفت از یک پیرزن دورەگرد زمان چنگیزخان خریدە است) بیرون می آورد، موهای سرش را کە بوی روغن سوختە می داد با دقت شانە می کرد و با عصای درخت گردوی اش کە تنها محض شاخصگی بە دست می گرفت (سنش در واقع هنوز بە پنجاە نمی رسید)، با طمانینە و افادە خاصی پیادەروی هر روزەاش را کە یک ساعت طول می کشید و در آن مسیر خیابان اصلی شهر را دو بار طی می کرد، شروع می کرد.

خانە همسایە ما، نە در شمال خانە ما، نە در جنوب، نە در شرق و نە در غرب قرار داشت. ولی خانەاش آنجا بود، مثل همیشە، تا جائی کە هم من و هم نسل های قبل از من بە خوبی بە یاد دارند. و تا جائی هم کە آنها بە یاد دارند او همیشە هر روز عصر با همین تیپ بە پیادەروی هر روزەاش می رفت. همسایە ما عاشق پیادەروی بود.

اما سالهای مدیدی بود اخبار مهیب جنگی جهانی همە جا را درمی نوردید. همە بە نوعی متاثر از جنگ، هر روز یا پای رادیوهایشان می نشستند و یا در قهوەخانەها و مجالس عمومی راجع بە آن بحث و گفتگو می کردند. اخبار مثل برق و باد در همە جا می پیچید، و مردم را با خود تا دوردستهای خیال، یاس و امید می برد. ولی نە کسی از منزل همسایە ما صدای رادیوئی می شنید، و نە او را کسی در مجالس عمومی مردم می دید. گوئی او همانی بود کە بود از روز اول، و می خواهد همانی باشد کە بود از اوائل پیدایش خویش.

من کە نزدیکترین همسایە بودم بە همسایەامان (و شاید همین علت اصلی میل من بە کاوش بود)، جستجوی دزدکی و غیر قانونیم را شروع کردم. شب کە می شد پشت بام می رفتم، (آن قسمتی از بام کە معلوم نبود رو بە چە جغرافیائیست)، و سعی می کردم حرکات او را زیر نظر بگیرم،... و می گرفتم. او بیشتر اوقات می نشست و با کتاب یا کتابهائی کە جلوش بود ورمی رفت، چای می نوشید، با دود سیگارش بازی می کرد (یک بار دیدم از دود شکلک تفنگ ساخت)، بە دیوار روبرویش خیرە می شد، دستانش را پشت سرش قفل زدە با چشمان باز بە سقف خیرە می شد، و سرانجام پا می شد و روی میز بزرگی خم می شد کە تنها بخشی از آن از پشت بام پیدا بود. او گاهی ساعتها روی میز خمیدە، با عینکی ذرەبینی بە آن می نگریست. سپس جلو پنجرە می آمد (در این هنگام من خودم را بیشتر بە پشت بام می چسبانیدم)، پنجرە را باز و بە سیاهی بیرون با چشمانی بزرگتر از سرش خیرە می شد. و درست در این وقت بود کە من می دانستم در درون خانەاش از رادیو هیچ خبری نیست. سکوت محض، این بود همنشین همیشگی وی.

شبها و شبهای بعد جستجوی من ادامە یافت، اما هر شب همین منظرە. و من فکر می کردم شبهایش هم مثل عصرها. و از این تکرار ترسیدم. و ترسیدم.

در شهر ما کە هزاران فرسنگ از جنگ دور بود، بوی باروت و دود میادین نبرد بخوبی بە مشام می رسید. اگر سکوت می کردی، حتی صدای تیراندازی ها هم بە گوش هم می رسید. و من نصف شبها صدای زخمیان را کە از درد شدید فریادهای وحشتناک می کشیدند، حتی شنیدە بودم. اما نمی دانم کە همسایە ما اینها را می دید یا نە. زندگی آرام شبانە، و پیادەرویهای هر روزە می گفتند کە نە. و من از این نە گفتن چە بیزار بودم،... و چە غمگین و ترسیدە،... مثل آهوئی رمیدە در دل کوهساری رنگ باختە در آلیس و سرزمین عجایب.

احساس می کردم کە راز آرامش همسایە ما در میز بزرگی بود کە تنها قسمتی از آن از پشت بام ما پیدا بود. من می بایست بقیە میز و محتویات روی آن را کشف کنم،... ببینم. اما چطور؟ محل اختفایم را روی پشت بام تا جائی کە مکان اجازە می داد چند بار تغییر دادم، چند بار پا شدە و مثل بچەها بە هوا می پریدم، یک ذرە بین آوردم و سعی کردم با عقب و جلو بردنش نقطە وضوح بینائی را روی میز بازیابم، اما،... نشد کە نشد. تو گوئی دست عمدی در کار بود کە اتاق برای همیشە یک راز باقی بماند.

من حتی گاهی وقتها (کە حالا همیشە شدە بود)، شبها خواب می دیدم. خواب همسایەامان. او را می دیدم کە از پشت پنجرە بە من اشارە می کند، و با لبخند مرا بە داخل اتاق دعوت می کرد. من کە، هم بسیار مایل بودم و هم می ترسیدم، از جا برمی خواستم، اما او با دست، اشارە توقف می داد و می گفت بە یک شرط، اینکە از روی بام بپرم! و من کە نە بال داشتم و نە دارای هواپیماهائی متفقین، چطور می توانستم بپرم. برای همین گاهی وقتها خواب می دیدم کە در فرودگاهی نظامی در دوروبر لندن آموزش خلبانی می بینم، و روز بعدش با هواپیما از پشت باممان بە درون اتاق همسایە شیکمان می پرم. و درست برای اینکە روی میزش فرود بیایم، مثل خلبانهای جنگ نورماندی شیرجە می رفتم. و چە شیرجە جانانەی!

یک روز تصمیم گرفتم موقعی کە خانە نیست و مثل همیشە پیادەروی می رود، دزدکی بە خانەاش بروم. دزدکی چە عرض کنم، نە، درست مثل خود دزدها،... قفل درب را بشکنم و وارد شوم. منتظر شدم تا مثل همیشە خودش را آمادە کردە و برود. نردبان قدیمی را کە پدربزرگم می گفت از سربازان ناپلئون بە یغما گرفتە بود، آوردە، بە درون حیاط خانەاش سر دادە، و یواشکی پایین رفتم. اما همینکە پایین رفتم با کمال تعجب دیدم نە حیاطی وجود دارد و نە خانەای. من درست در قصابخانە شهرمان کە بوی متهوعی از آن همیشە بر می خواست، فرود آمدە بودم! و چقدر دوبارە ترسیدم. از واهمە اینکە نکنە مورد حملە سگهای ‌قصابخانە کە وحشی ترین و درندەترین سگهای شهر ما بودند قرار بگیرم، با عجلە از نردبان بالا رفتە، بە سرعت آن را بالا کشیدە و دوان دوان بە اتاقم رفتم کە امن ترین نقطە جهان بود. در حالیکە هنوز نفس نفس می زدم و مثل گنجشک خیس یک روز پاییزی سرد لە لە می زدم، در کنج اتاق نشستە و بە مقولات تغیر کمی و کیفی هگل اندیشیدم.

برای یک مدت کە نمی دانم طولانی بود یا کوتاە و یا میان مدت، از رفتن روی پشت بام حذرکردم. بە جای آن سعی کردم تمام مدت در بارە آن چیزهائی بیاندیشم کە در این مدت دیدە بودم. بە شیوە راە رفتنش (کە نمی گذاشت عصایش هیچ ردی از خود باقی بگذارد)، بە شیوە نشستنها، سیگار کشیدن و ایستادنش کنار میز جادوئی و رازآلود. اما فکرکردنها چیزی از خود بە جای نمی گذاشتند.

یادم هست یک روز خبر پایان جنگ جهانی دوم در همە جا پیچید. مردم از شادی در پوست خودشان نمی گنجیدند. همە جا شادی و سرور و رقص و پایکوبی. یکی می گفت نورماندی کار خودش را کرد و دیگری می گفت نە، استالینگراد بود. من کە دیگر این چیزها برایم مهم نبود تنها بە شکست فاشیستها فکر می کردم و بە تمام جانهائی کە رفتند و نماندند، اگرچە بسیاریشان بسیار بسیار جوان بودند. و با تعجب دیدم کە همسایە ما در میان آن دستە از مردمی بود کە در میدان مرکزی شهر دیوانەوار پایکوبی می کردند (درست آن میدانی کە او هر روز عصر از کنار آن می گذشت). من کە فکر می کردم همسایە ما هیچ وقت از اخبار جنگ مطلع نبود، حالا می دیدم کە نە، اتفاقا نسبت بە پایان جنگ از دیگران حتی بسیار خوشحالتر هم بود. رقص عصای گردویش در هوا کە لحظەای فرود نمی آمد، از دور نظرها را جلب می کرد. او آن روز آخرین کسی بود کە بە خانەاش برگشت و اولین کسی بود کە علیرغم خستگی مفرط تا صبح نخوابید، و با محتویات روی میزش مشتاقانە کلنجار رفت.

 

نمی دانم روز بعدش بود، یا سال یا سالیان بعد، از خانەای در کنار ما کە معلوم نبود در شرق است، در غرب، شمال یا جنوب، هزاران سرباز، ‌هزاران توپ و طیارە، میلیونها گلولە، دەهها هزار ماشین و تانگ و زرەپوش بیرون آمدند و بە جغرافیائی حملە بردند کە من دوبارە اخبارش را در رادیو شنیدم.و در همان رادیوها گاها صدای همسایەامان را می شنیدم کە از ترسوئی، دریوزگی و حماقت هیتلر می گفت، و از نقشە بزرگی کە او برای همە جهان داشت. 

بازدید: 1453