ابر و ابرکهای سیاه و سفید / حوصلهی زورآزمایی من را ربود / لیکن به رد پای انگشتانم می خندند / تمام قاصدکها / زیر پاهای پر شتاب پیادهرو / و لای خارخارکهای بوتههای بی بوته / یا له شدن، یا پوسیدن / دیگر امروز روزی جهنمیست از آن من.
هر سال در این روز
می خواستم تمام قاصدکهای پراکنده بر حوالی شهرم را
که آکنده از پیامهای پیاپی پاییزیست و
سرشار از سرور شاعرانهی سرودن و
ناآرام و پر از جست و خیز
صدا کنم
صدا کنم
و عبور دهم از لایههای رنگین سالیان زندگیم
و با دستهای نوازشگر
هدیه دهم
تا خندههایت را ببینم
اما پنداشت من همچو شاعری نابلد به محتوای حماقت
و بصیرتی که بسته بود
و پنجره ای که مدام، نظر تنگ نمایان بود
دیدنیترین رخداد قرن را
ندید.
ابر و ابرکهای سیاه و سفید
حوصلهی زورآزمایی من را ربود
لیکن به رد پای انگشتانم می خندند.
تمام قاصدکها زیر پاهای پر شتاب پیادهرو
و لای خارخارکهای بوتههای بی بوته
یا له شدن، یا پوسیدن
دیگر امروز روزی جهنمیست از آن من.