ما 4129 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

 و معتقد است این تنها خصلت برگزیدگان است و بس. و ادامە می دهد کە سفر دیگر منحصر بە طیرا ابابیل است. پرندگان کوچکی کە با سنگهای کوچک اما چند تنی بستە بە پاهایشان بە مصاف سپاە ابرهە رفتند کە قصد جنگ با خدا داشتند. و پرندگان کوچک در یک امر الهی، دشمن را تارومار کردند. و من بە این می اندیشم پس خدا همیشە در آسمانها نیست، و گاهی وقتها بە روی زمین می آید. اما فکر کودن بودنم مرددم می کند.

ماجراهای بابا (٢)

فرخ نعمت پور

 

بابا و حافظان عقیدە

بابا معتقدە کە همە آدمها باید با عقیدە زندگی کنند. پیش او زندگی بدون عقیدە، یعنی زندگی بدون آخرت. بنابراین همە چیز در آن تا حد اعلا بی معنا شدە و آدمی مثل حیوان می شود. بابا مخالف زندگی حیوانیست. او می گوید برای اینکە آدمها مثل حیوان زندگی نکنند باید با حیوانها آنها را ترسانید. او می گوید این نتیجە منطقی عدم کارائی دهها هزار پیامبر ارسالی است.

بنابراین او با هر جائی کە دست بدهد، و یا با هر کسی، برای آوردن حیوان تماس می گیرد. و از انواعش هم می آورد. تیم مخصوصی بابا را مشاورە می دهد. مشاوران، کە اتفاقا هر کدام از آنان بە حیوانی می مانند کە علاقمند بە آنند، با آلبومهائی رنگارنگ، مملو از عکسهائی بی نظیر کە بر روی میز بابا قرار می دهند، هر کدام تلاش می کنند از دیگری پیشی بگیرد و توجە بابا را بیشتر جلب کنند. اما بابا در میان همە آلبومها بیشتر دستش بە سمت حیوانات درندە جثە متوسط می رود کە گروهی در گلەهای تقریبا بزرگ زندگی می کنند. او دستش بطرف آلبوم گرگها، سگهای وحشی و کفتارها می رود. دیگران با دلی آندوهگین و شکستە اما غرق در سکوت دور میز باباب را ترک می کنند و بە عرق خوری می روند. مشاور شیرگون با سرکشیدن اولین گیلاس عرق می گوید آنی کە قدر شیر نداند درخواب بیند پنبە دانە! بابا کە این را می داند اما از ذوق نگریستن بە آلبومهای باقیماندە روی میز، منافق بودن آنها را سریعا فراموش می کند. گوئی بابا می داند کە عظمت و ماندگاری دین بە وجود همین کافران است! آخر اگر کوچکی بتها نبود، بزرگی خدا را چگونە می شد اثبات کرد؟

بابا بعد از ساعتها، و شاید روزهای متمادی نگریستن و خیرەشدن بە آلبومها، سرانجام تصمیم می گیرد. داد می زند و با صدای محکمش می گوید هر چە زودتر گرگها، سگها و کفتارها را برای حفظ عقیدە آدمها بروند و بیاورند. و آدمهای بابا می روند. روزهای بعد سرتاسر ولایت پر می شود از صدای زوزە و عوعوهای کرکنندە لایتناهی پاسداران عقیدە.

اما اینجوری نیست کە بلافاصلە میان ملت آنها را پخش و پلا کنند. نە، آنان ابتدا احتیاج بە یک سری کلاس آموزشی دارند. پس بعد از استراحتی چند و صرف غذاهای لذید کە از گوشت آهو و گوسفند و اردک اند بە سالنهای سرپوشیدە بزرگی هدایت می شوند کە بر دیوارهایشان عکسهای بزرگی از بابا نصب شدەاند، سالنهائی کە با بوی ادکلن ساختەشدە از عرق تن گیاهخواران مزین شدەاست و مشام مهمانان را بشدت تا اوج میل بە دریدن تحریک و بی قرار می کند. گرگها، سگها و کفتارها کە بابا را نمی شناسند، ابتدا بشدت بە عکسها پارس می کنند و بە خیال اینکە او هم یک حیوان خوراکی مثل تمام موجودات خوراکی دیگر در این مملکت است بر روی دست و پاهایشان جست و خیز می زنند بە طمع گازی جانانە از لب و لوچە بابا، اما خیلی زود با کشیدەشدن قلادەهایشان متوجە  می شوند کە آن عکسها نە تنها خوردنی نیستند، بلکە عامل اصلی آمدن آنها بە اینجا هستند. و غروب همان روز با خارج شدن از سالن بزرگ، البتە با چشمانی پر از احترام و قدرشناسی نسبت بە چشمان خشمگین و محصور بابا در قاب عکسها، تماما یادگرفتەاند کە آن بیرون، در ورای دیوارهای سالن، ملتی هست کە با وجود گذشت هزاران سال از خلقت آدم و حوا و فرستادە شدن بیش از صد هزار پیامبر، هنوز نمی دانند عقیدە چقدر در زندگی انسان اهمیت دارد.

بابا از پشت پنجرە بزرگ اتاقش بە رژە قبل از ماموریت حافظان عقیدە نگاە می کند و معتقد می شود کە او با قرارگرفتن در لیست پیامبران، می توانست فرد صد و بیست و چهار هزار و یکم باشد. و صد و بیست و چهار هزار و یک را دوبارە پیش خود تکرار می کند. احساس می کند از صد و بیست و چهار هزار آهنگین تر است. 'یک' بدان استحکام کلامی و وزنی می دهد، و بابا بدون گرفتن هیچگونە مجوز و تائیدیەای از جانب خدا خود را پیش خود آخرین پیامبر اعلام می کند. فکر می کند باید هم اینجوری باشد. پیامبران قبلی تنها با عشق، انسانها و پرندگان خواستند انسان را رام کنند و اهمیت عقیدە را بە او بقبولانند، البتە بدون هیچگونە موفقیتی. اما او حالا توانستە بە راە حل کاملا جدیدی دست پیدا کند و پس چرا دیگر جزو مقدسین اعزامی از جانب خداوند نباشد! بابا نفس عمیقی کشید. تصمیم خرد خود را بار دیگر پیش خود تائید کرد و بە مشاورینش گفت کە بە حیوانات اعزامی گوشزد کنند کە پیام پیامبری او را نیز بە ملت برسانند. گفت شاید بهتر باشد این اولین پیام آنها قبل از هر اقدام دیگری باشد.

بابا می دانست کە قبل از پیام، موقعیت و جایگاە تعیین کنندەاند.

بدین ترتیب حافظان عقیدە در سرتاسر مملکت پخش و پلا شدند. در واقع نقشە بابا گرفت. مردم حالا کاملا انسانهای معتقدی اند. اما بابا حساب یک چیز را نکردەبود. سالها همزیستی با حافظان عقیدە، مردم را بە آنان شبیە کرد. آدمها شدند حیوانات با اعتقاد!

بابا کە ابتدا کمی نگران بود، اما بسرعت نظرش عوض شد. پیش خود فکر کرد کە تنها راە مومن کردن ملت، همین است. او تاریخ را گواە خود قرارداد.

برای بابا، مهم، داشتن عقیدەبود. او مجازات بخش حیوانی انسانها را بە خود خدا سپرد،... بە بعد از مرگ انسانها، در زندگانی موعود آن دنیا.

مادر کە می بیند این روزها حال بابا بهتر است و سر حالتر است، برایش کشک بادمجان درست می کند. تنها انتقاد او از این غذا، روغن زیاد آن است و از عیال می خواهد بالاخرە فکری بە حال این معضل بکند، همانطور خود او توانست برای حل معضل بی هویتی تاریخی بشر چارەای بیاندیشد. بابا با خوردن کشک بادمجان، قادر است براحتی اشتهاء لذت سنتی خود را سیراب کند.

بابا و برادر محمد چاەکن

بابا بر خلاف ظاهر سفت و سختش، با آن چهرە پر چین و چروک و موهای سفید و جو گندمیش، آدمی غمگین است. تە تە دلش بشدت غمگین است. او نە تنها خود غمگین است، بلکە دوست دارد دیگران هم، یعنی تمام مردم دنیا و کیهان غمگین باشند. او می گوید غم، طهارت نفس می آورد و شیطان را کە همیشە عاشق بزم مجالس است را می تاراند.

او برای این حرفش دلایل بسیار دیگری هم دارد. مثلا می گوید نگاە کنید تمام آدمهائی را کە سرشان بە تنشان می ارزد، همە غمگین اند. و او برای اینکە سر آدمها بە تنشان بیارزد سعی می کند همە را غمگین کند. او برای این کار شادی را ممنوع کردەاست و بجایش سیاە جامەای نشاندە است کە با صدای بلند و رسا و کوبندەاش، بدون موسیقی، روز تا شب و شب تا روز، با خواندن شعرهای غمگین و مرگ پرستانە از خلقت و فرشتگان و توانمندی های بابا می گوید. و بابا هرهر می زند زیر گریە، بویژە آنگاە نام خود را می شنود. من بعنوان پسر او و یکی از نزدیکان او، باید بە این واقعیت اعتراف کنم کە هیچ کس بە اندازە بابا دلش بحال خودش نمی سوزد! بابا خودپرست ترین فرد جهان است. بابا در عین غمگینی، خوشحال است کە نام او همراە خلقت و فرشتگان می آید و آدمها در این گونە مواقع آنقدر 'شور'شی می شوند کە گوئی خلقتی دیگر می طلبند. خلقتی کە منطقا بابا خالق آن خواهد بود.

 

او همچنین می گوید در کدام روایت بزرگ خلقت، شما از آلتی، سازی و یا موسیقی ای شنیدەاید؟ ها، کدام؟ و ادامە می دهد کە معنی این آن است کە غم، آن اتسمفر اصلی و اولیەای است کە تمام خلقت در اندرون آن بوجود آمدە، پس غم نە تنها چیز بدی نیست بلکە عمق و تفکر و گستردگی می آورد و این عین خود خوشبختی است. و او برای اینکە بیشتر، هم خود و هم ملت را با آن اخت دهد، نیمەشبان مراسم ویژە تقدیر غم برپا می کند. و خانە ما نصف شب می شود درست عین نصف روز. بابا آن وسط می نشیند و دیگران بدورش، و آنگاە همە با هم در حین تعریف داستانهای قدیمی زار زار گریە می کنند. داستانهائی لبریز از اسب، خون و رویاهائی از جنس معنویت ناب.

بابا برای اینکە دنیا سرتاسر غم شود، دوست دارد همە آدمها بدبخت و بیچارە و فقیر شوند.

من گاهی وقتها بابا جلو چشمام درست مثل اسبها می شود. یک اسب کهر رمیدە از میدان جنگ کە هنوز در نگاهش رنگ خون باقی ماندە است و در میان سوراخهای حس بویای اش، گردوخاکهای برخاستە از میدان جنگ صدها سال قبل بەچشم می خورند. بابا یک اسب نجیب است کە نجابتش را در همان جنگها از دست دادە و حالا بعد از آن همە سال درصدد است از طریق غم، غمی کە برای او اصل زندگیست آن سالها را دوبارە زندە کند. بابا یک تاریخ پرست است، یک گذشتەگرا کە آیندە برایش ادامە بی چون و چرای همان رویدادهای رویدادە هستند. او تکرار را ضرب آهنگ شعر تداوم می داند.

 

اما بابا مثل اینکە می دانست علیرغم همە تلاشها و فشارآوردنهای ذهنی اش نمی تواند آنچە را کە بود دوبارە با دمیدن شیپور صوراسرافیلی اش فراخواند، بنابراین تصمیم جانانەای گرفت. یک روز صبح زود بعد از اینکە از خواب برخاست و کارهای معمولی صبحگاهی را انجام داد، مرا فراخواند و گفت کە بروم چند محلە آن طرفتر آقا محمد چاەکن را بە خانە بیاورم. گفت بهش بگویم کە بابا کارش دارد. و من آقا محمد چاەکن را آوردم. مردی از تبار چاە، چاههائی کە بن در اعماق دارند و اما هنوز سر در زیر پای انسانها. آقا محمد کە آمد از همان در بیرونی با صدائی بلند صلواتی فرستاد و آنگاە پیش خود در جملەای کوتاە و خفیف گفت خانە اربابها همیشە همزمان بوی کفتار و کبوتر می دهند. من کە از این جملە سر درنمی آوردم بە دو تا 'ک' کفتار و کبوتر اندیشیدم و پیش خودم گفتم این هم یکی از همان اتفاقات نادر دیگر زندگی در خانە بابا.

بابا او را بە اتاق خود برد. بعد از آنکە آقا محمد چاەکن چارمشقی نشست، بابا خیلی سریع روی موضوع رفت. بابا گفت یک چاە می خواهد، چاهی کە تا حالا هیچ بشری بە چشم خود ندیدە و نخواهد دید. آقا محمد چاەکن کە این حرفها را یک نوع تعریف غیرمستقیم از خود بە حساب می آورد، با چشمان نیمە خندان اما لبان سخت بە بابا چشم دوختە بود. بابا گفت چاهی کە او می خواهد نە چاهی عمیق بلکە چاهی دو سر باز است (پیش بابا عمیق یعنی اینکە تە داشتە باشد). گفت کە همە مشکل بشر تا کنون این بودە کە این ور زمین با آن ورش مستقیم در تماس نبودەاست و برای همین، همین فاصلە دلها را از هم جدا کردە. بعد اضافە کرد تا موقعی باد نتواند آزادانە از دل خود زمین بگذرد و سوز و گداز درون آن را با خود ببرد و در آسمانها بشکل آواز آنها را بخواند، بشر بوئی از آن غمی نخواهد برد کە بابا در دل دارد. آخرالامر در جملەای سادە گفت او چاهی می خواهد کە از درون زمین بگذرد، چاهی دو سر باز. البتە این جملە آخرش نبود. بعد از آخرالامر گفت کە بهتر است آقا محمد خان بە خاطر دین و دنیا هم کە شدە لقب 'آقا' را از اسم خود بردارد و بە جای آن بطور مثال 'برادر' بگذارد.

برادر محمد چاەکن سر جای خود بشدت در فکر فرورفت. او کە می دانست جائی آن پائین پائین ها دیگر هوائی وجود ندارد و بنابراین نمی شود نفس کشید، او کە می دانست جائی آن پائین پائین ها شیاطین زندگی می کنند (او بارها در تنهائی خود در اعماق، صداهای گنگ و ناواضح آنان را شنیدە بود و بشدت ترسیدە بود)، و بنابراین نمی شود بە زندگی آنان نقبی زد و از آن گذشت، سرانجام سرش را بلندکرد و بە چشمهای خیرە و منتظر بابا نگریست، و با صدائی خفیف و موج بلند (رادیوئی) گفت او بە این کار شروع خواهد کرد، اما با این ملاحظە کە خدا برای این روی زمین را جایگاە زندگی آدمیان قرارداد برای اینکە منظورش این بودە آدمها درست این بالا زندگی کنند تا هر روز و هر شب چشمشان بە آسمان بیافتد و یادشان بیاید کە او یعنی خدا وجود دارد. او گفت بە اعماق رفتن یعنی زیر پای آدمیان در سطح را خالی کردن و این کار خوبی نیست و خلاف منطق خلقت است.

یادم هست بابا بشدت ناراحت شد، و من برای اولین بار بعد از اینکە بابا می گفت غمگین است، او را حقیقتا غمگین یافتم. بابا بە دوستان نیمەشبش، دوستان 'مراسم تقدیر غم'، دستور داد برادر محمد چاەکن را بە جائی ببرند کە خود برادر دوست ندارد. آنان گشتند و گشتند کە کجایش ببرند. آخر مردمان سرکش را معمولا بە چاهها می برند و برادر محمد چاەکن هم کە خود عاشق چاە. پس او را در سطح زندانی کردند و بیل و کلنگش را هم برای همیشە از دستش گرفتند. و بر روی دیوار روبرویش هم تابلوئی از سطح قراردادند.

 

بابا غمگین است. بابا واقعا غمگین است. او شب و روز بدنبال پیداکردن آدمیست کە بتواند زمین را برای او سوراخ کند تا او با استفادە از حنجرە شیاطین سکنی گزیدە در دل زمین، غم شخصی خود را دنیائی و کیهانی کند.

 

زندانهای بابا

بابا آنقدر بە امنیت مردم می اندیشد کە دوست دارد همە ولایت پر از زندان باشد. و او همە ولایت را از زندان پرکردەاست. بە یمن زندانهای بابا کسی بجز خود زندانبانان قادر نیستند و یا جرات ندارند کسی را بکشند. کشتن مونوپول شدەاست. بابا آمادە است در راە خیر مردم، یگانە آدمکش سرتاسر ولایت باشد. او می گوید آن مردمانی کە آدم می کشند، قاتل اند، اما معدوم کردن انسانها توسط او یک وظیفە خدائیست و صد در صد صواب دارد. و بابا البتە بسیار متعجب است کە با وجود زندانها و معدوم کردنهای صواب دار هنوز هستند کە جرئت می کنند قاتل باشند. او یک بار گفت کە متاسفانە بخش شیطانی بشر بالکل قابل محو نیست، و زیر لب حوا را آهستە کفر گفت.

بابا می گوید اگر همە احساس کنند کە در کنار زندانها زندگی می کنند (او همیشە معتقد است کە احساس زندان از خود زندان کارگرتر است)، هیچوقت چیز بدی اتفاق نخواهد افتاد. و او برای اینکە مردم همیشە از این احساس برخوردار باشند، در هر گوشە و کناری زندانی ساختەاست. زندانهای آشکار و پنهان. و عجیب این است کە با وجود اینکە مردم می دانند آن زندان پنهانی است، اما می دانند کە درست آنجا در فلان جای ولایت قرار دارد! هم از جنس دروازە و رنگش خبردارند و هم از درازا و پهنای دیوارهایش. حتی از تعداد اتاقهایش. بابا تبسمی بر لبانش ظاهر می شود و می گوید این هم یکی دیگر از اعجاز ترس. پیش او ترس باعث تحریک خارق العادە قوە تخیل می شود.

البتە باید بگویم کە بابا ابتدا اینجوری نبود. او سالها قبل، بشدت از زندان بیزار و متنفر بود. او کە خود سالها در زندان نشستە بود و توسط دیوارهای خاکستری و سرد آن با زندانبانان عمدتا کچل و گوشت تلخش محاصرە شدە بود، درست در همان سالها بەخود قول دادەبود کە روزی بساط آنها را برخواهدچید. اما آن روز کە آمد، او آنقدر بە چیزهای دیگر مشغوڵ شد کە پاک یادش رفت، و موقعی کە یادش آمد اگرچە احساس ناخوشایندی بهش دست داد، اما خیلی زود طی یک مونولوگ خود را قانع کرد کە عجلە کار شیطان است و باید صبر کند. واقعیت آن بود کە بابا بە نتیجە دیگری رسیدەبود. او می گفت برای رسیدن بە آن قول و بە آن دوران، یک دورە انتقالی و گذار لازم است. حتی پیش خود گفت کە تا این دورە گذار بیشتر مملو از زندان باشد، کوتاهتر هم خواهد بود. بابا معتقد بود همە تغییرات بزرگ در اوج تراکم روندها بوجود می آیند و بنابراین باید بە زندان تراکم بخشید (هم در تعداد و هم در ظرفیت)، تا بتوان زودتر بە روزی رسید کە دیگر هیچگونە زندانی وجود نداشتەباشد. او می گفت روزی می رسد کە زندانها خود، خود را ویران می کنند، با تبری بر روی شانە. درست مانند آن بتی کە تبر ابراهیم را بر شانە داشت و بتهای دیگر را ویران کردەبود. و تا تعداد زندانها هم بیشتر، تعداد ویرانی ها هم البتە بیشتر. و بابا تبری سمبولیک بر روی اتاق دیوارش داشت، ضربدر همراە با عصائی کە آن هم نمادی بود برای دوران موسی هنگامیکە دریا را دو شقە کردەبود.

او می گفت هنوز هم انسانها برای رسیدن بە سرزمین موعود باید از دریاها بگذرند، و گذشتن هم علیرغم همە پیشرفت های تکنیکی و علمی باید بشیوە عهد قدیم باشد،... با یک عصا، عصائی کە معجزە می کند. بابا می گفت لطف رسیدن بە سرزمین موعود در همین راهپیمائی مدل کلاسیکی آن است. باید مردی ریشو جلو بیافتد و با کنار نهادن آبها و پا گذاشتن بر قعر، سرزمین موعود را بە واقعیت تبدیل کند. در پیش او همە رویاهای مدرن نقش بر آب بودند. می گفت بشر بیهودە بە توانمندیهای خود دلبستە است و تاریخ گواە این بیهودگی است. و سرانجام بابا با اطمینان خاصی می گفت کە تنها ادیان توانستەاند بە سرزمین موعود برسند و پس راهی نیست بە جز بازگشت بە آنها و فراتر از این، بازگشت بە عین زندگی در همان سالها. و گاهی وقتها عصا را از روی دیوار پائین می کشید و جلو پنجرە باز می ایستاد و تمرین می کرد. بابا تلاش می کرد درست مانند موسی، عصا را در دست بگیرد و هنگام امر بە دریاها آن را بە همان شیوە تکان بدهد. اگرچە کسی نمی داند کە موسی چگونە این کار را می کرد. و عصا گاە آرام و گاە دیوانەوار در فضای درون اتاق می چرخید و همراە کلمات گنگی کە از دهن بابا بیرون می آمد، سعی می کرد دریای خیالی را پیداکند و همان بلای چند هزار سال پیش را بر سر آن بیاورد. خیال بابا خیلی قوی بود. من می دانستم او دریا را می بیند. کف دهانش، شاهدی بر این مدعاست.

بابا برادری داشت یکی دو سال کوچکتر از خودش. عمو، اما درست برعکس بابا بود. او با رویاهای قدیمی زندگی نمی کرد. او اساسا بر ضد رویاها متولد شدەبود. کاملا مطیع زندگی روزانە بود و اعتقاد داشت کە حتی رویاهای بابا هم چرنداند. و بابا علیرغم اینکە او را بسیار دوست می داشت، اما بشدت هم ازش متنفر بود، بهتر است بگویم ازش دلگیر بود. عمو، محض بجا آوردن وظیفە خویشاوندی، هر از چند گاهی بە ما سر می زد. بشاش و خندەرو با مادر سلام علیک می کرد و دستی بر کلە گندە من می کشید و در حالیکە بە ریش بلند بابا خیرە می شد، با او بە حرف زدن می پرداخت. عمو اعتقاد داشت اگر بابا می توانست چند زن دیگر بگیرد، این هواها از کلەاش می افتادند و مثل بچە آدم زندگی می کرد. می گفت غرایز گاهی وقتها چپ می زنند و بە جای اینکە در شکل خود غرایز ظاهر شوند، بە ایدەهای بظاهر بزرگ تبدیل می شوند. و درست فاجعە از اینجا آغاز می شود. اما او بە جای این حرفها با بابا از مسجد و نماز و روزە و کار و کاسبی می گفت. و بابا هم هر بار با عمو از رویاهایش می گفت. و عمو باز دستی بر کلە گندە من می کشید و با چشمان خندانش کە من بسیار دوستشان داشتم بهم می گفت زندگی ادامە دارد.

و زندگی در خانە ما ادامە داشت. در زندانهای بابا هم ادامە داشت. من فکر می کنم زندگی تا هست باید ادامە داشتەباشد. نە مرگ و نە رویاهای بابا نمی توانند این ادامەبودن را بگیرند. و غم بر خلاف تصور بابا، تنها بخشی از زندگیست و همان بخش هم باقی خواهد ماند. و خوب است کە بماند، زیرا کە من فکر می کنم بە ما، بە انسانها، عمق و حتی طراوت می بخشد. غم مثل آب است. سیراب می کند برای رشد. و بابا این را نمی داند. او غم را برای غم می خواهد. و این چیز بدی است.

روزی عمو بە بابا گفت این بازی زندان بازی بالاخرە کی تمام می شود؟ من کە تصور می کردم بابا بشدت عصبانی می شود و با صدای بلند جواب عمو را می دهد، در کمال خونسردی گفت تا آنگاە کە بازی دادەشدەها بتوانند در نقش دادەشدە بازنگری کنند. و عمو ساکت شد و رفت. و مادر چای اش سرد شد.

من فکر می کنم کە بابا فکر می کند هیچوقت بازی دادەشدەها بە آن روز بازنگری نخواهند رسید. اطمینان او حاصل برآیند سە وجە است: وجە الهی، وجە تاریخی و سرانجام وجە بابا خودش.

بابا سفر نمی رود

بابا بە سفر نمی رود. بابا از سفر بیزار است. او از سفر می ترسد. مادر می گوید مرد پاشو برو سفر، دلت باز میشە، ابروهایت را قیچی بزن، ریش درازت را آنکارد کن، بذار باد سفر اندوهش را بگیرد. اما بابا گوش نمی دهد. او حتی شانەای در جیبهایش ندارد. ابروها و ریش پرپشتش انگار طوفان خوردەاند. موهایش سردرگم بە هر کجا سرک می کشند. کج و معوج. سفید و سیاە. با بوئی از گذشتەهای دور کە بینی اش هم دیگر آن را بو نمی کند. بوئی خستە و ماندە کە اعصار را بەیاد می آورد. بابا خیلی وقت است با بو(ها) قهر است. و بوها گوئی از او متنفراند، آنجا، زیرا کە ماندەاند با او!

من فکر می کنم بابا از طیارە می ترسد. از ماشین می ترسد. از موتورسیکلت هم. او دوست دارد در خانە بنشیند. همە روز و همە شب را. همە روزها، شبها، هفتەها، ماهها و سالها را. بابا عاشق نشستن در خانە است. او عین نشستن است. با آن زادە شدەاست. و او در آن حکمتی می بیند. حکمت درازای زندگی و امنیت در خفا و در کنج را.

بابا بە تکنولوژی اعتماد ندارد. می گوید آهن سرانجام روزی همانی می شود کە بود، بدون گوش شنوا و چشمی برای دیدن. او سرنوشت خود را نمی خواهد بە دست آهن بسپارد. او مخالف گوش و چشم مصنوعی است. می گوید با کشف آهن، زندگی از زندگی دور شد. او بە تکنولوژی تنها از طریق تلویزیون نگاە می کند. با چشمان پر از تردید. می گوید آهن را هر کسی می تواند صاحب شود، آنرا براند و کنترل کند، حتی خود آهن. پس بهتر است در خانە بماند. در خانە ماند و در این ماندن بە دشمن و توطئەهای تکنولوژیکی اش خندید. توطئە، اتمسفریست او در آن نفس می کشد.

بابا یک صندلی دارد. او هنگامیکە می نشیند حسابی تکیە می دهد. می ترسد بیافتد. می گوید ارتفاع بسیار است و می شود مشکل ارتفاع را با خوب تکیە دادن حل کرد. وقتی می نشیند، تنها سرش را می گرداند. جثەاش ثابت است. می گوید این ثبات، توطئەهای سیار را و بسیار را نقش بر آب می کند. و مادر در خفای خود او را لعنت می کند کە با عدم سفر خود، کل خانوادە را کودن بار آوردەاست. و من فکر می کنم پس من یک کودنم.

بابا حتی دوست ندارد ملت هم سفر کنند. می گوید آلودە می شوند. می گوید اصالت را فراموش می کنند. اما همکاران بابا می گویند کە سفر پول می آورد و بدون پول، ادارە ولایت ناممکن است. و بابا بناچار تن می دهد. اما می گوید کە مواظب باشند اصالت فدا نشود کە همە چیز باهاش فدا می شود. و بابا برای اینکە اصالت فدا نشود، دستور می دهد تمام خروجی ها و ورودیهای ولایت از سگهای شکاری با حس بویائی فوق العادە لبریز شوند. و لبریز می شوند. سگهائی کە نمی دانند اصالت چیست، اما می دانند نااصالت چیست. و من کە بدرستی نمی دانم اصالت چیست، فکر می کنم چیزی است از جنس توالتهای قدیمی کە بوی گند می دهند و همیشە مگسها در آن مست زندگی گندآلود خودشان هستند. و بابا کە نمی تواند افکار مرا بخواند، بشدت عصبانی می شود و می گوید برایش یک لیوان آب اصیل بیاورم. و من چە خوشبختم کە مادرم را دارم و معضل آب اصیل را برایم بلافاصلە حل می کند. من لیوانی از آب انجیر برایش می برم.

و فردایش شکم بابا مشکلی ندارد. در توالت مگسها از همیشە خوشحالتراند. و او برای تائید موضع خود در عدم میلش بە سفر، از فرصت استفادە می کند و می گوید چنین شکم راحتی در سفر دست نمی دهد. و من قار و قور شکم بابا را می شنوم کە مشتاق یک وعدە غدای دیگر است. و در همان هنگام صدای دور طیارەای بە گوشم می رسد. طیارەای شاید پشت ابرها با بالهای سفید و البتە بسوی جائی در جهان. و صدای وزوز مگسها گم می شود. همە چیز بە رعد خفیفی می ماند. و من خیالم گم می شود. و بابا فردا دستور می دهد کە مسیر طیارەها عوض شوند و دیگر از فراز خانە ما نگذرند. او وزوز مگسها را بیشتر ترجیح می دهد.

بابا اعتقاد دارد سفر تنها برای دو چیز ساختەشدەاست: جهاد و طیرا ابابیل. و توضیح می دهد کە سفر جهادی یعنی حرکت جسمانی کردن از مکانی بە مکان دیگر جهت حذف فیزیکی فرد مخالف کە معمولا و البتە همیشە فرد یا افراد کافر و ضدخدائی هستند. و اضافە می کند کە حرکت روحانی و درونی هم البتە وجود دارد کە جزو سفر است کە بدون حرکت دادن حتی یک جزء کوچک بدن قادر است همان بلا را بر سر دشمن کافر نازل کند. و معتقد است این تنها خصلت برگزیدگان است و بس. و ادامە می دهد کە سفر دیگر منحصر بە طیرا ابابیل است. پرندگان کوچکی کە با سنگهای کوچک اما چند تنی بستە بە پاهایشان بە مصاف سپاە ابرهە رفتند کە قصد جنگ با خدا داشتند. و پرندگان کوچک در یک امر الهی، دشمن را تارومار کردند. و من بە این می اندیشم پس خدا همیشە در آسمانها نیست، و گاهی وقتها بە روی زمین می آید. اما فکر کودن بودنم مرددم می کند. از ترس اینکە نکند این فکرها از حماقت ناب من کە بە گفتە مادرم ریشە در نرفتن بە سفر دارد، نشات گرفتەباشند، لبهای خود را می گزم. و بابا خوشش می آید، دستی بە شانەهایم می کشد و می گوید این هم چند اسکناس ناقابل، برو کباب خوری و شکمی از عزا دربیاور! و من هنگامیکە در انتظار کبابها هستم، چشمانم بە سوی انبوە مگسهائی می روند کە قبل از من در انتظار درآوردن شکمی از عزا هستند. و ناگهان جملەای در ذهنم پدیدار می شود "بابا در سفر روحانیست." آری، بابا با شمشیر روح خود، دشمنان را از پای در می آورد.

دستهایم بوی کباب گرفتەاند. لباسهایم بوی دود کباب. و موقعیکە بە خانە برمی گردم شرم می کنم. مادر سالهاست کە کباب نخوردەاست. با عجلە بە حمام می روم و با کاسەهای پشت سر هم آب گرم و ولرم کە بر روی سر و شانەهایم می ریزم، سعی می کنم بوی کباب و دود کباب را بزدایم. اما نمی شود. مادر این را می داند و می آید و مرا می شورد. و من باز خجالت زدەتر از همیشە نگاهم را تنها بە کف هائی می دوزم کە از سوراخ گوشە حمام میل بە سفر دارند. سفری کە نمی توان در قاموس بابا آن را توضیح داد و... توجیە کرد.

مدتیست در خانە جو عوض شدەاست. احساس می کنم موجودات نامرئی ای در گشت و گذارند. در تمام خانە، در اتاقها، ایوان و حیاط قدیمی. نگران می شوم و میخواهم بپرسم، اما بلافاصلە متوجە می شوم کە این تردد سفرهای معنوی بابا هستند کە در خانە می آیند و می روند. بابا کە خود همیشە در خانە است، آنها را هم روانە می کند و هم احضار. و خانە پر از سفر معنوی می شود. پر از ماجراهای سفر معنوی.

سفرها کە بە چشم نمی آیند، اما نصف شب ها قابل رویت تراند. و من پشت در اتاق خودم، یواشکی بە انتظارشان می نشینم. از سوراخ در آنها را می پایم. در بستر تاریک خانە، در درون هیکل محو و لرزانشان آدمهای بسیاری می بینم: افتادە، زانوزدە، درازکشیدە و همە گوئی از چیزی زجر می کشند. سایەهای درون سفرها بمحض اینکە وارد خانە ما می شوند می گویند حتی قبل از اینکە بدنیا هم بیایند جزو سپاە ابرهە بودەاند!

سرانجام ابرهە شبی بە خوابم می آید. با چشمان غمناک و هراسناکش می گوید اگر می دانستم بعد از هزاران سال دوبارە باید در خانە شما تقاص پس بدهم، غلط می کردم علیە خدا لشکر بکشم.

من آن شب در خواب دانستم کە بابا خدا است. 

Bilderesultat for patriark kunst

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گەڕان بۆ بابەت