ما 1026 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

و موقعیکە بابا می میرد همە در ولایت از شاعربودنش متعجب می شوند. یک تعجب مثبت. کسی می گوید از همان ابتدا معلوم بود، مگر می شود بابا بود و این همە کار بزرگ را انجام داد و شاعر نبود! یکی دیگر می گوید از همان گریەهایش باید حدس می زدیم. سومی می گوید تفسیرهایش بخوبی گویابودند،... وای بر دل غافل ما! و چهارمی تنها خاک و گل بر سر می کند.

ماجراهای بابا (٣)

بابا و زنها

کە بە دنیا آمدم، چونکە پسر بودم همە خانوادە از چند نسل، دورم، کنار گهوارە کە تشکی بود روی زمین، جمع شدند و همگی خوشحال و خندان خدا را شکر کردند. همە دست دعا بە آسمان برافراشتند و از بخت و اقبال کم نظیر خود گفتند. اینکە خدا یک پسر کاکل زری بە آنها دادەبود و آنها را از بلای دخترها و دختربودن من در امان نگەداشتە بود.

بعد از چند روز بابا بالاخرە بە کنارم آمد. جدی و متفکرانە زانو زد و بە چهرەام نگاە کرد، چهرەای کە هنوز نمی دانست کجاست و برای چی اینجاست. البتە سئوال 'برای چی' را موقعی هم کە بزرگ شدم، هرگز نیافتم. پرسشی کە بابا برایش جواب داشت و اصرار عجیبی هم داشت کە همە اهل طایفە و مردم کل ولایت هم همان جواب را داشتەباشند. اینکە ما بە این دنیا آمدەایم تا شکرگزار موجودی الهی بە اسم 'خدا' باشیم.

بابا بعد از اینکە زانو زد، صورت بزرگش را بە صورت کوچکم نزدیک کرد و در گوشم نجوا کرد کە "پسرم، مواظب زنها باش!" و من آن موقع معنای این تذکر را نفهمیدم. برای همین کماکان بە سینە مادرم می چسبیدم و از شیر گوارایش می نوشیدم. و شاید بابا تعجب مرا در چشمهایم خواند کە بعد از گفتن جملە قصارش بشدت از مادر عصبانی شد کە پسرە هنوز چند روزی از عمرش نگذشتە مریض شدە!

بابا آنقدر زنها را دوست داشت کە دوست داشت همە محجبە باشند. همە در خانەها باشند و هر مرد با داشتن تعدادی از آنان بعنوان همسر، مواظب باشند کە کسی بە آنها بە چشم نامحرم نگاە نکند، بجز خود آن مردها. و مردها کە واقعا بابا را دوست داشتند، چە چشـهای حیزی داشتند. بویژە خارج از خانە و البتە در خفا هنگامیکە کسی پیدا نبود. و آنگاە کە آن کس پیدا می شد چە سریع نگاهها تبدیل بە نگاە عارفان و از خداترسوهائی تبدیل می شدند کە گوئی با همان نگاهها بەدنیا آمدەبودند. و البتە بابا هم خرفت نبود و این را هم می دانست و برای جلوگیری از چنین منافق بودنی آدمهائی ترتیب دادە و تربیت کردەبود کە می توانستند هنگام گشت براحتی از پشت شیشە ماشینها، حتی از دور هم، چنین نگاەهائی را بخوانند و با آن برخورد معنوی و فیزیکی کنند. و آن ماشینها هم البتە از جنس مرد بودند. مردهای سیار موتوری کە بنزین مصرف می کردند و بە جای پاهایشان از چهار چرخ استفادە می کردند. مردهای نشستە و اخمو در پشت پنجرەها مجهز بە سلاحهائی از جنس تفنگ کە می بایست ارتش در مرزها برای حفاظت از کشور بکار می برد. و من نمی دانستم کە مرزها درست اینجایند، میان تشک من و تشک مادر.

بابا می گوید زنان موجودات شهوانی اند، شهوت می پراکنند و مردها را اغفال می کنند. البتە اضافە می کند کە اینجوری هم نیست کە این از نیت خود آنها برخاستە باشد. بابا می گوید خلقت اینجوری است. و من بە گناهکاربودن خدا در امر خلقت می رسم. و من روزی می پرسم چرا مردها این چنین آسان اغفال می شوند؟ و بابا می گوید برای اینکە زنها این کار را می کنند. من کە جواب نگرفتەام تلاش می کنم یک بار دیگر سئوالم را کمی واضح تر بپرسم، اما کشیدە محکم بابا بە صورتم کە مثل اجل معلق بەناگاه نازل می شود، باعث فراموشی من می شود. و من می فهمم کە بعضی جملات را باید برای همیشە مبنا گرفت بدون اینکە بتوان بە واقعیت آنها شک کرد. و بابا پر از چنین جملاتیست. او میل عجیبی بە تولید چنین کلمات قصاری دارد. پیش او شکاکیت مساویست با کفر.

یک روز کە از بازار بە خانە برمی گشتم، غروب هنگام شام، سروصدای عجیبی از حیاط همسایەامان بە گوش رسید. مادر رفت کە بداند چە خبر است. برگشت، گفت خانم همسایەامان بەناگاە فوت کردەاست. صدای شیون و زاری در محلە پیچیدەبود. بابا پیش خود دعائی خواند و گفت کە بازگشت همە بسوی اوست. من کە جرات نمی کردم بپرسم 'او' کیست، بلافاصلە بعد از کمی فشارآوردن بە مغز کودنم بیادآوردم کە خداست. و همسایە بیچارە ما درست آنجا برگشتەبود،... در یک غروب غمگین پاییزی کە هنوز اولین باران هم نباریدەبود. نیم ساعتی نگذشتەبود کە مرد همسایەامان کە بیگمان شوهر خانم متوفی بود، آمد خانە ما. آمد پیش بابا. با چشمان گریان گفت کە جسد مرحومە بە مسجد بردەشدە و حال تکلیف در این غروب دیروقت و دلتنگ چیست. بابا کمی فکر کرد و گفت بخاطر اینکە زن بودن خود درخود گناهیست، با وجود متوفی بودن هم جایز نیست جسد مرحومە در مسجد شب هنگام تنها بماند کە گناەکاران و از خدا بیخبران در این دنیای فانی بسیار، پس باید هرچە زودتر خاک شود! و آن شب مردهای محلە ما، بدون هیچ زن همراهی، با بیل و کلنگ و با جسدی بر دوش بە گورستان رفتند. شب دیروقت برگشتند و محلە بالاخرە ساکت و آرام شد. من کە خوابم نمی برد تا دیروقت صدای گنگ گریەهای مرد همسایەامان را می توانستم بشنوم. و بابا هم آن شب دیر خوابید. در اتاق نشین ماند و کتاب مقدس را بازکرد و خواند و خواند. و زمان جلو چشم من بشدت غمگین شد. موقعیکە خوابم برد، مردە همسایەامان بە خوابم آمد. زنی سراسر سیاەپوس کە تنها چشهایش پیدابودند. او گفت "بە بابا بگو آن دنیائی دیگر وجود ندارد، برای همین برگشتەام،... و فکر کنم تا بیکران باید در همین محلە پرسە بزنم،... همراە آن دیگران رفتە دیگر." و من از خواب پریدم و در آرزوی آغوش مادر و یا داشتن گفتگوئی دلجویانە با پدر، لحاف را بیشتر بر روی سر خودم کشیدم. دنیا در تاریکی محض فرورفت.

بابا معتقد است کە بشر اساسا موجودیست دو بعدی: یکی بعد معنوی (بخوان الهی)، و یک بعد دنیوی (بخوان شیطانی). و ادامە می دهد کە اما بعد دوم در خانمها بیشتر خود را نشان می دهد و برای اثبات این هم نمونە از داستان آدم و حوا می آورد کە چگونە آدم توسط حوا اغفال شد. بابا می گوید بعد دنیوی زنان باعث تشدید بعد دنیوی مردان هم می شود، برای همین مردها باید مواظب باشند. او می گوید کە بیچارە زنان هم خود این واقعیت را در مورد خود نمی دانند و حتی اگر هم بە آنان گفتەشود باز زیاد درک نمی کنند، برای همین باید با اجبار برخوردکرد و با حجاب این بعد شیطانی را سرکوب کرد.

مادرم کە در اتاق پشتی مشغول خوردو خوراک است، چیزی نمی گوید. او هیچوقت چیزی نمی گوید. من یک روز از مادر نظرش را در مورد حرفهای بابا می پرسم. او باز چیزی نمی گوید. تنها مرا می بوسد و چند دانەای اشک می ریزد. مادر سعی می کند با دیدن و بوسیدن پسرش، مردانگی مردهائی مثل بابا را فراموش کند، و بخود بقبولاند کە همە مردها از یک جنس نیستند.

و بابا کە در مومن بودن من شک دارد یک روز با تابلوئی از حوریان بە خانە می آید. تابلوئی قشنگ با سە حوری نیمە برهنە در یک باغ ملون با آسمانی آبی و جویباری زلال و روان. حوریان یکی پشت بە نقاش دارد و دیگری درازکشیدە بر روی زمین با دست راستش زیر سر، و سومی نشستە بر روی سنگی محاصرەشدە توسط گلهای نایاب. بابا کە البتە بشدت مخالف چنین عکسهائی روایتی از بهشت است، اما برای متقاعدکردن من از طریق چشم توسط تصویرها (بابا معتقد است کلمات کمتر راهی بە مغز کودن من دارند)، بناچار بە چنین تابلوئی متوسل شدەاست. بابا چیزی بە من نمی گوید. تصویر را بر روی دیوار آویزان می کند، و زیر چشمی هم مرتب مرا می پاید. من کە غریزەام بهم می گوید این بهشت است بر روی دیوار خانە ما، سکوت می کنم. بابا می رود توالت. صدای شرشر آب بگوش می رسد. بابا همیشە اینگونە است، او آب زیادی مصرف می کند. او بە طبیعت فکر نمی کند. بابا نمی داند بشر در ولایت و درخاورمیانە مشکل آب دارد.

و شب کە می رسد، من زیر لحاف در تاریکی بە تابلوی پنهان حوریان خیرە می شوم. بدن نیمە لخت آنان در زیر انعکاس نورهای ناپیدای شب می درخشد. در درون رختخواب غلت می زنم. و ناگهان در حیران می شوم کە حوریان هم از جنس زن اند. و چگونە است کە بابا و مردهای دوروبرش بە وعدەای باور می کنند و دلخوش اند کە جنس آن همین حالا در روی کرە زمین از جنس گناە است!

فردا از مادر می پرسم. مادر جواب نمی دهد. بابا کە انگار فهمیدە است، یک شب می گوید "آن بالاها چیزها علیرغم ظاهر یکسانشان با ما، اما از نوع دیگری اند،... از درون و از مایە از نوع دیگری اند."

بابا زرنگ است. بابا جواب همە چیز را دارد. و من فکر می کنم کسی کە بە خدا نزدیک شود، اینچنین است.

قدرت بابا

بابا می گوید حتی قبل از اینکە از شکم مادر زاییدەشود، از طرف خدا مقدر شدەبود کە او نە تنها بابای خانە ما، بلکە بابای کل ولایت شود. او گفت خدا حتی سالها قبل، پیش از اینکە حوادث اتفاق بیافتند، می داند اتفاق می افتند و می داند قرار است چە چیزی هم اتفاق بیافتد. و تبسمی بر لبانش ظاهر می شود و ادامە می دهد و می گوید درست فرق خدا و فیلسوفان این است کە فیلسوفان تنها از اتفاق افتادن حوادث در یک تعبیر کلی آگاهند، اما خدا علاوە بر این از جزئیات آن هم بخوبی آگاە است،... سالهای سال قبلش، حتی هزاران ساڵ قبلش،... بخوان قبل از خلقت هم.

و من کە قسمت مربوط بە فیلسوفان را نمی فهمم، اما متوجە می شوم کە تمام این حرفها برای این زدەشدەاند کە بابا نشان دهد فرمانروائی او از جانب خدا مقدر و معین شدەاست و بنابراین بە فرض مخالفت و نخواستن آن هم، کسی نمی تواند در عمل کاری انجام دهد.

او روزی بر روی تختە سیاە خانە نوشت:

ـ فیلسوف: "حادثە اتفاق می افتد."

ـ خدا: "بابا، بابا می شود."

و من درسم را از بر می کنم، بدون اینکە آن را بفهمم. آخر سال بابا بە من نمرە بیست می دهد. و من می اندیشم من خوشبخت ترین دانش آموز کل ولایتم.

و بابا قدرت دارد. هم من این را می دانم و هم مادرم. و کل ولایت هم. بابا از این دانستن خوشحال است زیرا بە گمان او در این دانستن است کە ارادە خدا متجلی می شود.

من گاهی وقتها برای حل معمای قدرت بابا، شبها جلو پنجرە می نشینم و بە آسمان بی نهایت خیرە می شوم. می خواهم بدانم چگونە خدا در آن بالا بالاها، و در آن بی نهایت، بابای کوچک مرا دیدە و 'قدرت' را برایش ارسال کردە. ضمنان می خواهم بدانم کە این قدرت چگونە و از چر طریقی بە بابا رسیدە. اما هر چە تلاش می کنم از میان سیاهی بیکران راهی را نمی یابم. و بعد فکر می کنم کە شاید 'قدرت' از ستارەها پلە پلە پائین آمدە تا بە دست بابا رسیدە. و کمی بعد از این فکر هم بە این علت کە هیچ ستارەای آنچنان بە زمین نزدیک نیست کە بتواند قدرت را تحویل داد، منصرف می شوم.

و یک روز از بابا می پرسم کە بابا می توانی 'قدرت' را نشانم بدهی. و من در حالیکە در فکر اینم قدرت باید چگونە شی یا موجود قابل رویت و لمسی باشد، بابا با قدمهای نرم و با طمانینە بهم نزدیک می شود و ناگهان چنان کشیدە محکمی بیخ گوشم می خواباند کە دنیا در گوشم بە وز وز می افتد و همە چیز در جلو چشمانم بە رقصی بی همتا و بدون ریتم. و من بلافاصلە می فهمم کە قدرت عبارت است از نیروی بدون کلام کە بدنبالش گوش و چشم آن چیزهائی را می بینند کە در حالت عادی نمی توانند ببینند.

بابا می گوید خدا دانای مطلق است و بعد از گفتن این جملە تبسمی بر لبانش ظاهر می شود، و من بلافاصلە با ذهن کودنم می فهمم کە منظور بابا این است کە او هم دانای مطلق است، لااقل اینجا در خانە ما و در کل ولایت. و من یک دفعە بە داشتن وجود چنین بابائی افتخار می کنم و بلافاصلە احساس شدید گریە بهم دست می دهد. من دوست دارم گریە کنم و در حین گریە بر روی پاهای بابا بیافتم و دیوانەوار آنها را ببوسم. و بابا دستی بر سرم بکشد و با سکوت خود، افکار مرا از رازهای قدرت اشباع کند. و آن شب خواب می بینم کە جنگ بزرگی درگرفتە است و من برای رفتن بە جبهە دارم آمادە می شوم. لباسهای رزمی غیرمعمول ام را پوشیدەام و از حیاط و از دروازە می گذرم، از زیر کتاب مقدس هم کە مادر آن را بالاتر از قد من نگەداشتە، با بوسەای بر آن می گذرم. و مادر کاسەای از آب زلال بدنبال من بر روی زمین می ریزد. گردوخاکی نرم بلند می شود. بابا تسبیح در دست از پشت پنجرە لبخندی می زند، و با چشمهایش بە من می گوید پسرم قدرت چنین است!                                                                                                      

اما رفتن بە جبهە هم کمکی نمی کند. من هنوز بە راز قدرت بابا دست نیافتەام. بعد از اینکە یک پایم را از دست می دهم و در رختخواب می افتم، بابا می آید بە بالینم. بابا زرنگ است. او چشمها را نە تنها از نزدیک، بلکە از دور هم می خواند، و می گوید برای یافتن جواب بهتر است تاریخ هم بخوانم، و خواندن تاریخ با یک پای قطع شدە مزە دیگری می دهد. و ادامە می دهد اما نە همە تاریخی، بلکە تاریخ سدەهای میانە را. و من تعجب می کنم از استفادە بابا از کلمات و اصطلاحات چپی. و من تاریخ سدەهای میانە را می خوانم. و می فهمم پادشاهان همیشە نمایندگان خدا بر روی زمین بودەاند و کشیشان همراهشان و شریک قافلە. و بابا می گوید و باید این باقی بماند برای همیشە. او معتقد است کە پایان سدەهای میانە یک فاجعە تمام عیار برای بشریت بودەاست. می گوید، و بدتر از این آمدن دورانی است کە می گویند دوران نوین است. و پوزخندی می زند. و کتابها از میز کنار رختخواب من می ریزند پایین. و همگامیکە بابا می رود بدنبالش راە می افتند. و چند روز بعد دستور می دهد کە یک چپی را بیاورند کە تمام بدنش خونین است و پر از جراحات وحشتناک. و چپی با صدای لرزان پر از درد، و با نگاههای هراسناکش می گوید کە "بلە تنها نقد درست بە دوران نوین نقد بابا است و بابا نمایندە خدا است بر روی زمین، درست مانند آن زمانها." و او را کشان کشان می برند. و مادر چند روزی نمی تواند لب بە غذا بزند.

بابا می گوید اعجاز قدرت در این است کە می دانی چە اتفاق می افتد، با تمام جزئیاتش. دانستی از جنس خود دانستن. و ادامە می دهد فیلسوفان قدرت ندارند و برای همین اینقدر در کلیات می آیند و می روند بدون اینکە بە هیچ نتیجە مشخصی برسند. و تاکید می کند کە بیچارە فیلسوفان کودن! و من بلافاصلە می فهمم کە قدرت یعنی احاطە داشتن بر جزئیات. و بیادم می آید کە چرا بابا اینقدر در خانە دوست دارد بە همە جا سر بکشد و از همە چیز باخبر باشد: از آشپزخانە گرفتە تا پستوی خانە و حیاط و زیرزمین و توالت و پشت بام و... . او حتی از غذاهای مادر هم حین پختنشان می چشد و نظر و دستور می دهد. او در ولایت هم همین کار را می کند، اما چونکە نمی تواند بە هر جای آن سر بکشد، از طرق دیگری این کار را می کند. و خانە ما پر می شود از حوادث کوچک و ریز. و کار بابا این است کە آنها را چنان در کنار هم بچیند کە بتواند دریابد مسیر بە کجاست. و درست اینجاست کە پنهانی بە سراغ فیلسوفان می رود و بدون اینکە بگذارد کسی بفهمد، حتی خود فیلسوفان هم، کلی گوئیهایشان را ریز ریز می خواند.

و بابا از یک چیز بشدت بیزار و یا بهتر بگویم در هراس است. او از نشستن کبوتر بر لب بام خانە بشدت می ترسد، و باز بدتر، اگر این کبوتر نشستە فرصت بیاورد و بتواند دوبارە بە پرواز درآید و برود، دیگر واویلا! می گوید این بدشگون است و بدبختی می آورد. برای همین تعدادی آدم، مسئول راندن کبوترها و یا در صورت فرودشان، معدوم کردن آنها هستند. و لب خانە ما و ولایت ما خونین است، و بابا آن را نشانە اقتدار خود می داند و علامت مهم امتداد 'بودن'.

اما او روزی پیر می شود و بە فکر جانشین می افتد. بە من کە هنوز نتوانستەام مغز کودنم را چارەای بیابم، بەدقت نگاە می کند، و در کنار حوض، روبروی من می نشیند. می گوید ظاهرت بد نیست، گر دستی بە رویش بکشی حل می شود، مثلا ریش بگذاری و ابروهایت را پرپشت کنی، نگاههایت هم زیاد معمولی نیستند، چین و شکن کە بە گوشە چشمهایت بیافتند چە بسا بهتر می شوند، صدایت هم کە نسبتا کلفت است و زیاد هم اهل حرف زدن نیستی،... عالیست! اما تنها یک چیز می ماند، آن هم اینکە ارادە کنید بابائیت را! و تو باید ارادە کنید!

و من ارادە می کنم. و شبی درست در حین همین ارادەکردنها برای اولین بار قدرت را می بینم. شطی از مواد مذاب سوزان و گدازان کە از بی نهایت می آید و بە بی نهایت جاری می شود. و با بابا کە بر روی شط بدون هیچ قایقی نشستەاست و همینطوری می رود. و با دست سلام می دهد، سلامی خالی اما از جنس همە. و من بشدت عرق می کنم و تشنە لب می شوم. سرم گیج می شود. موقعی کە بەخبر می آیم می بینم سرم بر روی دامان مادر است. و من کودن ترسو گریە می کنم. مادر می گوید طفلکم،... طفلک بیچارەام! و صدای خندە بلند بابا را از اتاقش می شنوم. خندەای کە مثل مواد مذاب بهم پیوستە و غلیظ است.

مادر آن شب قندآبی برام درست می کند، و من درست نیم ساعت قبل از رفتن بە رختخواب تصمیم می گیرم کە دیگر هیچ وقت بە قدرت فکر نکنم، حتی اگر آن قدرت، بابا هم باشد، و جانشینش هم من،... هیچوقت!

رویاهای بابا

من نصف شبها، تنها از صدای خروپف بابا بیدارنشدەام، بلکە بواسطە فریادهای بشدت بلند و اغلب ترسناکش هم از خواب پریدەام. فریادهائی کە بعد از آن، بابا باید بلافاصلە چند تا قرص سردرد با دو لیوان آب بخورد. قرصها و لیوانهائی کە مادر هر شب قبل از خواب آنها را آمادە می کند و در کنار رختخوابش روی چهارپایە کوچکی قرار می دهد.

بابا خواب می بیند. و من می اندیشم کە او تنها در خواب است کە بابا نیست. او هنگام خوابیدن بە قبل از زمان تولد خود برمی گردد، بە شکم مادر و شاید دوران کودکی، نوجوانی و جوانی. و علیرغم فریادهای هراسناکش چقدر من او را در این گونە مواقع دوست دارم. دلم می خواهد در آن نصف شبهای غمگین بە بالینش بروم، در آغوشش بگیرم و برایش دعا بخوانم کە خدا بیشتر از این شفایش بدهد. بهش بگویم اینجوری باش بابا! ما تو را اینجوری می خواهیم. اما نمی شود. من شبها اجازە ندارم بە اتاق خوابش بروم. بابا بعد از نوشیدن دو لیوان آب و خوردن قرصها، کە گاهی وقتها نیمی از آب روی کف اتاق می ریزد، دوبارە همان بابای قبل از رویاها می شود. واقعیت این است کە متاسفانە رویاهای بابا بسیار اندک اند، منظورم این است کە تنها چند ثانیەای از طول زندگی شبانە روز او را در بر می گیرند، آن هم تنها نصف شبان. درست هنگامیکە بابا غرق خواب است، و لااقل در ضمیر ناآگاە خود، بابابودن خود را بەیاد ندارد.

اما مادر کە تازگی متون فروید را خواندە است، نظر دیگری دارد. مادر می گوید کە اتفاقا ضمیر ناخودآگاە بابا در موقع خواب بیشتر از هر زمان دیگری فعال است، و برای همین، هم خوابهایش واقعی اند و هم فریادهایش. خوابهائی واقعی تر از واقعیت. او معتقد است بابا در موقع خواب هم همان بابا است، حتی بیشتر از زمان روز. و من می گویم ماما، اما شاید فروید درست نگوید، مگر فریادهای جانخراشش را نمی شنوئی؟ مادر می گوید نکنە منظورت اینە کە من کر شدەام! البتە کە من بیشتر و بهتر از هر کس دیگر درست بە این دلیل کە کنارش درازکشیدەام، می شنوم، اما در این فریادها من همان تە صداهای زمان بیداری را دوبارە می شنوم، بخوبی تشخیصشان می دهم. و من اگرچە موافق مادر نیستم، اما بعلت اعتقاد شدیدم بە ولتر اجازە می دهم تا می تواند در مورد عقیدەاش صحبت کند، حتی در آن نصف شبها هم در حالیکە بشدت تحت تاثیر داد و فریادهای جانخراش بابا هستم، آمادەام جانم را در راە حق اظهار عقیدە مادر بدهم.

ولی عجیب این است کە بابا روز بعدش چنان رفتار می کند کە انگار هیچ چیز خاصی شب قبل اتفاق نیفتادە است. او کمافی السابق بە من می خندد، خانە و ولایت را می پاید، مردانش را بە حضور می پذیرد و معقتقد است کە آن روزی کە قرار است دنیا بالکل مال او شود، بشدت نزدیک شدەاست. و من هر روز در آشغالدانی، بستەهای مصرف شدە داروهای بابا را می شمارم و می دانم کە بابا نە بعلت بابابودنش، بلکە بواسطە همین داروها سرپاست و روزانە رویاهایش را چندین و چنیدن بارە مزەمزە می کند.

روزی از مادر می پرسم کە آیا می داند بابا چە خوابی می بیند. و مادر سراسیمە نگاهم می کند. و من متوجە می شوم کە بابا خوابهایش را برای مادر تعریف نمی کند. و روزی مادر می گوید کە او قبل از فریادزدنهایش بشدت دندانهایش را بهم می فشارد و آب غلیظی از گوشە دهانش روی بالشت می ریزد، بعد چشمهایش را باز می کند و بە هر چیزی کە اتفاقی روبرویش باشد بشدت خیرە می شود. و آنگاە فریاد می زند.

من روزی بە این نتیجە می رسم کە بابا قبل از فریاد زدنهایش بە خودش نگاە می کند. بابای قبل از بابا دارد بە بابای بعد از باباشدنش خیرە می شود. و دندانهایش صدا می کنند و آبی از سالهای عصمت بر روی رختخواب می ریزد. آبی کە مادر هر روز آن را می شورد.

کم کم فریادزدنهای بابا علیرغم دیوار بتنی و سخت خانە ما بە گوش همسایەها و ولایت می رسد و مردم پچ پچ کنان ماجرا را برای هم تعریف می کنند. مردان بابا یک روز می آیند و او را با خود می برند. بابا چند روز خانە نمی آید. مادر می گوید در بیمارستان است و انشااللە حالش خوب می شود. و شبها در رختخواب بە آرامی گریە می کند. و من فکر می کنم کە زندگی علیرغم بابا بودن هم باز زیباست و می توان برایش اشک ریخت. و بدترین چیز در زندگی تنهابودن و یا احساس تنهابودن است. و یک شب تصمیم می گیرم کە بروم و در کنار مادر بخوابم و او را دلجوئی کنم و بگویم کە اشک موجودیست از تیرە نگونبختان. اما با کمال تعجب می بینم کە جلو در اتاق خواب یکی از مردان بابا ایستادە است و کشیک می بیند. با نگاهش می گوید کە نزدیک نشوم و من دور می شوم. و شاید سالها قبل من باید دور می شدم.

بالاخرە بابا بە منزل برمی گردد. سوار بر یک ماشین سفید با آژیر، و ماشینهای دیگر کە سرود 'جانم فدای رهبر' گذاشتەاند. و چە ارکستر ناهمگونی. و من نیز مثل مادر برای اولین بار با دیدن چهرە دوبارە بابا دلم می گیرد، و گریە می کنم. و یادم می آید کە من شبهای نبودنش گریە نکردەبودم. از دل سنگ بودن خودم بشدت آزردەخاطر می شوم، و آن شب عرق می خورم و در اوج مستی تصمیم می گیرم کە علیرغم هر چیز، بابابودن قبل از باباشدگی بابا را فراموش نکنم. آخر مگر هر کس چند بابا قدیمی می تواند داشتەباشد!

مردهای بابا بە مادر می گویند کە دکترها توانستەاند غدەای در درون مغز بابا پیدا کنند کە دشمنان نظام کارگذاشتەاند، و تاکید می کنند کە عجیب است چگونە با وجود اینکە آنها این همە هوای بابا را دارند، دشمنان نظام توانستەاند بە این خانە و یا ولایت نفوذ کنند و چنین غدەای را در درون کاسە سر بابا قراردهند. آنها دوبارە تاکید می کنند کە با برداشتەشدن این غدە، دیگر بابا مثل سابق در خواب فریاد نخواهد زد و مثل بچە آدم خواهد خوابید. می گویند اینجوری است دیگر! دشمنان هیچ وقت از پا نخواهند نشست و دست از توطئەهای کریەشان برنخواهند داشت.

من کە این حرفها را می شنوم بشدت خوشحال می شوم. و شبها زودتر خوابم می برد. اما بعد از گذشت چند شب، بابا دوبارە نصف شب فریاد می زند، و شاید این بار بسیار شدیدتر! بابا،... بابای بیچارە من نمی تواند از دست خودش خلاص شود. و مادر برای اینکە دوبارە بابا بە اتاق عمل نرود، همە درزهای خانە را با سریش و چسپ نواری می گیرد، دیوارها را از دعاهای نوشتە شدە با خط جورواجور پر می کند، و بە درگاە خدا دعا می کند کە انسان را از شر خود انسان در امان نگەبدارد. و خدا بە مادر می خندد.

و بابا کە از خودش خجالت می کشد و از فضولی مردم بشدت عصبانی است، دستور می دهد کە روانشناسان در روزنامەها، رادیوها و تلویزیونها بگویند کە طبق تحقیقات نوینشان فریاد در خواب نشانە ماندگاری و قدرت عقاید در فرد است، نشانە این است کە چنین فردی حتی در رویاهای هنگام خوابش هم همچنان بە ایدەهایش بشدت متعهد است و پایبند، و نمونە آن تنها یک نفر می تواند باشد کە آن هم بابا است.

حالا دیگر من و مادر نمی توانیم بخوابیم، از بس بابا فریاد می زند ما چارەای نداریم بجز این کە تا فردا در رختخواب بنشینیم و منتظر خستگی بابا باقی بمانیم.

بابا حالا صدایش بسیار کلفت تر شدەاست. موقع سخن گفتن صدایش را بلند نمی کند زیرا کە بهرحال مطمئن است پیام، با هر درجە از تنظیم صدایش، باز می رسد. و این یعنی افزایش اعتماد بەنفس، و نیز ترس بیشتر در ولایت. و مردم می گویند بابا چقدر در این اواخر علیرغم کهولت سن، پیشرفت کردەاست.

و من فکر می کنم کە بعضی ها می توانند چقدر خوشبخت و خوش اقبال باشند کە رویاهای ترسناکشان هم می توانند باعث پیشرفت و ترقی اشان شوند.

بابا رفیق ندارد

بابا بدون رفیق است. او رفیق باز نیست. کسی، بدون اینکە خودش را بە او نشان دادەباشد، بهش گفتە کە باید همیشە تنها و جدی باشد. در حقیقت او با کسی شوخی ندارد. او با کسی احساسهایش را قسمت نمی کند، حتی با مادر. بابا باید همیشە مواظب خودش، نوع حرکات، نگاە چشمان و کلامش باشد. باید با کمترین حرکات و کلمات، بیشترین معانی را برساند. او مثل یک شاعر است. او باید همیشە جدی باشد. و پیش من، آدم جدی یعنی کسی کە همیشە اخمو است و بە این می ماند مثل اینکە همیشە کشتیهایش غرق شدەباشند. و چنین بەنظر می رسد کە همیشە لااقل نصفی از کشتیهای بابا بە مقصد نمی رسند. او مشتش را محکم بر روی میز جلوش می کوبد، و فریاد می زند کە دریا بیش از حد لازم عمیق است! و مردان بابا با عجلە برای ترتیب دادن کاری دور می شوند. و من کە نمی دانم گلایە بابا از عمق دریاها، از خداست یا از مردانش، بە نقشە روی دیوار خانەمان می نگرم و متوجە می شوم کە بیشتر مساحت کرە زمین را آب تشکیل می دهد. و بیچارە بابای من!

و شبی بابا با کتاب بە خانە برمی گردد. کتابها را بر روی میز ناهارخوری می گذارد، جائی کە من دوست دارم بیشتر بنشینم و اوقاتم را آنجا بگذرانم. بدون اینکە چیزی بە من بگوید، من می دانم کە کتابها برای من اند. و من آنها را بر می دارم و بە ایوان می روم. کتابهای داستان اند. می خوانمشان. خواندن، روزها و هفتەها طول می کشد. و آخرالامر من متوجە می شوم کە بابا حتی هنگامی هم کە یک بچە، نوجوان و جوانی بیش نبودە هیچ رفیقی در محلە نداشتەاست. حتی در یکی از داستانها راوی می گوید کە بابا اساسا بزرگسال زادەشدە، کە بعدها چنین تعبیر می شود کە منظورش این بودە در عقل بزرگسال زادەشدە. و من تصور می کنم بدن کوچک نوزاد مانندی را با کلە بزرگ و ریشوئی کە در آغوش مادر مشغول مکیدن پستان و نوشیدن شیری گوارا برای ادامە زندگی و رهبرشدن در سالهای آیندە است.

داستانسرایان می گویند کە بابا بە کوچە هم نیامد، بلکە از پشت پنجرە بە همسالهایش نگاە می کرد و بە حماقت آنان می خندید کە چگونە عمر کوتاە را برای چیزهای ناقابل دارند می دهند. می گویند بابا تنها در حیاط بازی می کرد، و همبازیشهایش هم مردان بودند. آنان می آمدند و با بابا تفنگ بازی می کردند. بازی زندان، و تعقیب و گریز آدمها. و بابا هنگامیکە خستە می شد، شانەاش را کە از حج برایش آوردەبودند از جیبش بیرون می آورد و ریشش را شانە می زد. بە آسمانها چشم می دوخت (بهش گفتە بودند مردان بزرگ همیشە بە دور دورها نگاە می کنند)، و فکر می کرد کە چند سالی بیش نماندە است کە با همان بچەهای کوچە تفنگ بازی راست راستکی بکند. و می خندید. و بچەهای کوچە با شنیدن صدای خندە عجیبی کە از پشت دیوارهای بلند همسایە می آمد، می ایستادند و برای لحظاتی از زندگی کودکی خود را فراموش می کردند.

راویان می گویند بابا در پنج سالگی کتاب مقدس را خواند، در شش سالگی آن را از برکرد. در هفت سالگی بە تفسیر نوینی از آن دست زد. و در هشت سالگی با بهترین علامەهای آن زمان بە گفتگو و مناظرە نشست، و البتە همە را هم شکست داد. و بدین ترتیب کتاب مقدس در همان زمان جان تازەای یافت. می گویند علامەها بعد از آن مناظرەها همە جلوش زانوزدند و بە ریشش کە حالا درازتر و پرپشت تر شدە بود بوسە زدند، گریە کردند و از اعجاز کار خدا بار دیگر بعد از قرنها در بهت و حیران فرورفتند. و بابا حماقت آنان را برای جرات مذاکرە با خودش بخشید و زن خواست.

و بدین ترتیب بابا در هشت سالگی ازدواج کرد، و مادر مرا کە دخترکی هفت سال بود بە همسری گرفت. و اگر اشتباە نکنم تفاوت عمر من با مادرم تنها هشت سال است! و با پدرم نو سال. و پدر می گوید بچە پاشو برایم آب بیاور!

داستانسرایان می گویند بابا اجازە داشت گاها بر روی دیوار بلند حیاطشان برود و از آنجا کوچە و بازی بچەها را ببینید، تنها برای اطلاعات بیشتر و تجربە مستقیم بهتر. و بابا موقعیکە از بخت بد بچەها، توپ در حیاط می افتاد آن را نە تنها پس نمی داد، بلکە با خواندن یک دعا کە مثل یک چاقو می مانست، آن را می ترکاند. و صدای ترکیدن توپ هر بار مادر را جان بە لب می کرد. و پدر می خندید، و دوبارە از کار خدا در خلقت زنان، نهانی متعجب می شد.

من برای اینکە نگویم داستانسرایان و کتابهایشان استغفراللە دروغ می گویند، شبانە دیروقت بە اتاق کار بابا می رفتم تا با پیداکردن آلبوم عکسها و ورق زدنشان مطمئن شوم کە آنچە در کتابها است، عین خود زندگیست. و من گشتم و گشتم، اما هیچ آلبومی نیافتم. بابا هیچ آلبومی نداشت. تصاویر او تنها در تلویزیون و در سایتها یافت می شدند. منزل ما از عکس های بابا تهی بود. تا اینکە خوشبختانە یک روز با خواندن کتابی متوجە شدم کە نمی توان داستان را با زندگی واقعی یکی دانست. کتاب نوشتە بود داستان نتیجە یک تخیل است و زندگی واقعی اما داستانی واقعی. و من پیش خودم فکر کردم "شاید تخیل خدا!" اما براستی فرق واقعی میان تخیل و یک داستان واقعی چیست؟ من هرچە کردم نتوانستم فرقی برایش بیابم. در خانە و ولایت ما، این دو یکی هستند. تخیل، واقعیت؛ و واقعیت، تخیل.

و سالهاست کوچە ما از وجود بچەهای قدیمی خالیست. داستانسرایان داستان بابا در مورد این بچەها چیزی نمی گویند. چیزی در هوا می گردد و می گوید آنان رفتند و گم شدند،... بە همین سادگی. و من نمی دانم چرا باورنمی کنم. من فکر می کنم هرچە هست زیر سر دیوار بلند و بزرگسالی دوران کودکی بابام است. و دیوارها گنجایش بسیار دارند.

برای اولین بار در عمرم، بابا می آید و بدون هیچ مقدمەای با من صحبت می کند، آن هم با حالتی کە نشان از میل و رغبتش دارد. و من هنوز در احساس خفەکنندە تعجب دارم سیر می کنم کە می پرسد خوب نظرت چیست؟ و من کە می دانم منظور بابا در مورد داستانهای دوران کودکی اش است، بغضی گلویم را می گیرد و بشدت فشار می دهد. و می مانم چە بگویم. از ترس یا از علت گم شدن کلمات بعلت تعجب، نمی دانم. و بابا بلافاصلە می گوید مهم نیست،... مهم نیست. و می رود. و من بعد یادم می آید کە می خواستم بگویم من هم داستان زندگی کودکی شما را خواهم نوشت،... آری خواهم نوشت!

بابا هیچ رفیقی نداشتە و ندارد. دور او را تنها مردانی از جنس رویاهای تنهائی گرفتەاند. بابا می گوید رفیق یک کلمە خارجکی با بار کمونیستهای معلون است! می گوید انسان درست و حسابی کە رفیق بازی نمی کند، زیرا کە می داند عاقبتش چیست! می گوید رفیق آدم را از دنیای معنوی دور می کند و بە شراب خواری و زبانم لال بە هرزگی می کشاند، و همە چیز اتفاقا از همان کوچە پشت دیوار شروع می شود.

و من بە ایوان می آیم و بە دیوار بلند نگاە می کنم. یکدفعە یادم می آید کە دیوار چقدر همیشە علیرغم گذر زمان تازەاست. دیواری کە انگار می تواند تا هزاران سال، تا ابد آنجا بدون هیچ تغییری بماند.

نکند من هم کودکی ام همانگونە بودەاست؟... نکند من هم هیچ رفیقی نداشتە و ندارم!؟

ـ "مادر،... مادر کجائی!"

بابا و شعر

 

بابا عاشق شعر است. شعر عرفانی. او اساسا همە شعرها را، بجز شعر کافران، عرفانی قلمداد می کند. و هنگامیکە آنان را می خواند از بس بەبە می گوید کە گاهی یادش می رود چی خواندە است. در واقع نشان می دهد کە او بیشتر بە تاثیر فکر می کند تا خود شعر. برای او کلمات ابزار تاثیرگذاری اند تا اینکە خودشان در خودشان هدف باشند. کلمات برای او مثل مردهایش هستند.

گاهی وقتها اتفاق می افتد (و این اتفاق هنگامی اتفاق می افتد کە بابا می خواهد بداند دیگرانی کە او دوستشان ندارد چگونە فکر می کنند و چگونە می نویسند)، او شعرهای غیرعرفانی را هم می خواند، و البتە با لبخندی بر لب. لبخندی کە حاکی از نسبت دادن حماقت بە چنین شاعرانیست. و می گوید چە شاعران از خدا بی خبری! و اضافە می کند کە شاعران از خدا بی خبر اساسا شاعر نیستند، بلکە یک مشت چرندگویند کە خودشان هم نمی دانند چە می گویند و چرا می گویند. و آن شاعران البتە فرصتی برای جواب ندارند. آنها و مردم ولایت تنها باید بە حرفهای بابا گوش بدهند و تائید کنند. و بابا از سر رضایت لبخندی می زند.

بابا بیشتر بە شاعران کلاسیکی تمایل دارد. او مطمئن است کە آنان همگی بە کتاب مقدس باور و ایمان دارند و آنچە بعنوان شعر می گویند همە در مسیر همان کتاب مقدس و محتویات آن است، اما بشیوە خود، شیوەای کە بد نیست وجود داشتە باشد و نشان دیگریست از ادامە الوهیت، معنویت و خوارپنداشتن دنیا و مادیات،... و البتە خارپنداشتن شاعران مادی پرست هم.

او یک مفسر شعر هم هست. بویژە شعر حافظ. مثلا یک بار در حین سخنرانی برای مردانش نقبی بە این شاعر زد و گفت مقدر شدەاست کە منظور شاعر از این نیم بیت کە 'یوسف گم گشتە باز آید بە کنعان غم مخور' این است کە اولا، جان ما انسانها مال خداست و روزی بە سوی حق تعالا بازخواهدگشت؛ دوما، آنهائی کە ضد نظام هستند و بە خارج کشور گریختەاند روزی پشیمان خواهند شد و برخواهندگشت؛ و سوما، دوستانی کە هنوز بعلت وظایف خطیرشان موفق نشدەاند عائلەمند شوند بەحمد خدا خواهند شد. و برادرها، هم گریە کردند و هم خندیدند. و حافظ در گور پرشکوە خود در شیراز از هر وقت دیگر خوشحال تر در پوستی کە دیگر یافت نمی شد، نمی گنجید. و بابا لقب بهترین مفسر شعر را دریافت کرد، و نشان آن را بر دیوار خانە درست زیر سقف آویزان کرد.

گاهی وقتها بابا شاعران را دعوت می کند و در محفل آنها می نشیند. شاعران هر کدام با آثار گرانبهای خود زیر بغل وارد می شوند و زیر پای بابا کە آن بالا نشستە است و همە را زیر نظردارد، می نشینند. بعد از نطقی کە بابا ظاهرا موظف بە دادن آن است و راجع بە ارتباط شعر با جهان فرامادی است، شاعران یک بە یک شعرهایشان را با آب و تاب و صدائی کە تشخیص می دهند مناسب شان و منزلت بابا است، می خوانند. بابا کە ابتدا ساکت و سرد بە نظر می رسد، کم کم بە گریە می افتد و با دستمالی کە از زیر آستینش بیرون می کشد، اشکهای پر از سکوت و معنایش را پاک می کند. و جماعت همە بەشدت متاثر می شوند و می زنند زیر گریە. و سقف بەلرزە می افتد. برای مدتی سالن چنان عرفانی می شود و از روح القدس اشباع کە اگر احیانا شاعری جاماندە باشد و بخواهد حالا بیاید و واردبشود، جائی برایش باقی نماندەاست. و خوشبختانە شاعری نیست کە در این ولایت عقب بیافتد.

و شاعران هنگامیکە بە خانە می روند، می گویند کە باخودشان بهترین تفسیر از شعرهایشان را بردەاند و شب از فرط هیجان خوابشان نمی برد. و هر کدام اتاق خواب را ترک کردە و بە ایوان پناە بردە و در تلاش شعری دیگر کە بتواند 'گریە ـ تفسیر' بابا را دوبارە  تشجیع کند، تا سپیدەدم، همپیالە با عرق خانگی، کاغذها را سیە می کنند.

ناگفتە نماند بابا تنها عاشق شعر و یا مفسر آن نیست، بلکە او خود شاعر هم هست. شاعری پنهان کە دوست ندارد شعرهایش را عیان کند و آنها را گذاشتە است برای روزی کە این دنیای فانی را می خواهد ترک کند. خودش می گوید شعر پس از مرگ بیشتر می چسپد. می گوید در زمان زندگانی شعر را چاپ کردن، خلاف امر خداست و ما را از آن بخش دل کە تماما مال خداست دور می کند. و شعرهای بابا در صندوق قدیمی کە تنها خودش کلید آن را دارد خوابیدەاند و دارند گردوخاک انتظار زمان را می خورند. و بابا در دل بەخود می گوید این گردوخاکها شعرها را غنای بیشتری خواهندبخشید.

و موقعیکە بابا می میرد همە در ولایت از شاعربودنش متعجب می شوند. یک تعجب مثبت. کسی می گوید از همان ابتدا معلوم بود، مگر می شود بابا بود و این همە کار بزرگ را انجام داد و شاعر نبود! یکی دیگر می گوید از همان گریەهایش باید حدس می زدیم. سومی می گوید تفسیرهایش بخوبی گویابودند،... وای بر دل غافل ما! و چهارمی تنها خاک و گل بر سر می کند. و در ولایت بعد از مرگ بابا، خاک و گل کم می آید و بناچار می فرستند بیاورند.

و اکنون کتاب شعرهای بابا در همە کتابخانەها یافت می شود. من موقعیکە بە آنجا می روم، دست می کشم و آن را از میان کتابهای دیگر شعر بیرون می کشم، و برای اولین بار در زندگیم بە آن نگاە می کنم. بە شعرهای بابا. بعد کارت عضویتم را نشان کتابدار می دهم. کتاب را زیر بغلم می گیرم و بە خانە می روم. سر راە خانە گوشم هیچ صدائی را نمی شنود. من تنها بە شعرهای بابا فکر می کنم.

در سر راە از فرط اندیشە زیاد قدمهایم سنگین می شوند و کنار باغ همیشگی می نشینم، و بە کبوترها نگاە می کنم. و زندگی چقدر برایم بی معنا شدەاست. بابا معناها را برد. و می گویند همە باباها چنین اند، موقعیکە می میرند معناها را باخود می برند. اما ناگهان متوجە می شوم کە نە، معناهای بابا در شعرهایش باقی ماندەاند، و خوشحالم کە معناها جا ماندەاند و من می توانم آنها را بخوانم و... بیابم.

با عجلە دوبارە راە می افتم. در را باز می کنم، از حیاط می گذرم و داخل خانە می شوم کە هنوز بوی بابا را دارد، بابای شاعر،... بابای معناهای باقیماندە. و با همان عجلە کتاب را بە مادرم کە مشغوڵ غذا درست کردن است، نشان می دهم. با احساس و بیانی پر از ذوق و شادی می گویم "مادر... مادر! کتاب شعرهای بابا!"

و مادر با تعجب با نگاههایی کە بوی پیاز و روغن گرفتەاند، نگاهم می کند، و می گوید: "کتاب شعرهای بابا!"

Bilderesultat for paternalisme kunst

گەڕان بۆ بابەت