ما 4464 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

و شب کە می شود همە دور سفرە جمع می شوند. نان خشک تریت شدە در دوغ همراە با سبزە چە طعمی دارد. و بچەها چە زود خوابشان می گیرد. و شب چە زود اینجا شب می شود. و تنها کسی کە اینجا دور سفرە و هنگام شب بشدت غائب است سارتر خودمان است. او آنجا نیست، اگرچە بشدت معتقد است کە روزی آنجا حضور پیداخواهدکرد. و درون این خانە اساسا انتخابی وجود ندارد و آنچە هست ذات است.

سالهای جنگ (٢)

و زن همسایە ما بە بزرگ کردن بچەهایش می اندیشد. او کە شش تا بچە از دە سال بە پایین دارد (پنج دختر و یک پسر، پسرە از همە کوچکتر است)، احساس می کند بعد از ازدست دادن پایش حالا تعدادشان دوازدە تایند. و داشتن بچە در زمان جنگ، در زمانی کە صبحانە هم در امنیت نیست،چە بلائی می تواند باشد! اما او شکرگزار است. هر نوبت نماز با حالت نشستە، چنان درماندە از خدا طلب کمک و مغفرت می کند کە دل آدم درد می گیرد. و من طلب کمک را می فهمم، اما طلب مغفرت را نە. اما او در تە دلش معتقد است بعلت گناە شدیدی کە ازش سرزدەاست توسط خدا مجازات شدەاست، آن هم بە سخت ترین شیوە ممکن. و هنگام طلب مغفرت تنها بچەهایش را جلو می اندازد، و او ایمان دارد کە دل خدا برای بچەهایش خواهد سوخت و شاید اساسا مجازات او بازکردن در رحمتی بزرگ بە روی بچەها خواهد بود. و اینجا لبخند می زند و مهربانانە سرش را بلند می کند و بە سقف خانە می نگرد. و شاید خدا آنجا در گوشە سقف خانە باشد و امروز بخاطر دل تنگ او بخشی از زندگانی مهم خود را گذراندە باشد. هرچند کە نمی توان گفت خدا زندگی می کند یا می میرد. زیرا کە این مفاهیم، مفاهیمی مادی و بشری و این دنیائی اند و نمی توانند بازگوکنندە حال و هوای او. و من بە یاد فویرباخ می افتم کە گفت خدا ساختە دست بشر است و عینیت آرزوهای بشر در توان بخشی بە خود. و شاید آنجا گوشە سقف، خود زن همسایە ما بود کە بە زن چلاق پایین روی جانماز می نگریست؟ شاید او بدون اینکە بداند از خود طلب کمک و مغفرت می کرد؟

اما راستی او چە گناهی مرتکب شدەبود؟ زن همسایە فکرش را بەکار می اندازد و گذشتە نە چندان دورش را بارها و بارها بسر می کند. و یافتن گناه بزرگ چە دشوار است. اینکە روزی بە حرف پدر و مادرش گوش نکردەبود؟ یا با دختر رفیقش دعوا کردە و دل او را آزردەبود؟ یا اینکە در خفا و بدور از چشم خانوادە چیزی اضافە برداشتە و خوردەبود؟ و یا شاید خوردن خاک در زمان بارداری هایش بود؟ و او چقدر خاک می خورد. خاک حیاط کە هیچ طعمی نمی داد، اما بشدت باعث تسکینش می شد. اما نە، حالا یادش آمد، حالا آن را یافت،... گناە کبیر همانا فقر بچەهایش بود. و او چهرە معصوم و بی گناە آنان را جلو چشمانش مجسم کرد و چند دانە اشک بر روی گونەهایش پدیدارشدند. و خدا هم آنجا گوشە سقف گریست و اشکهایش بر روی جانماز افتادند. و من اینجا از نیچە بدم آمد کە گفت خدا مرد. من دوست ندارم چنین خدائی بمیرد، اگرچە کار زیادی هم از دستش برنیاید. گاهی وقتها ما تنها بە مصاحبت نیاز داریم و دیگر هیچ. و خدا شاید تنها عبارت باشد از یک نیاز درونی بە مصاحبت هنگامیکە آنان دیگر همە رفتەاند و نیستند. و یا شاید هستند، اما در واقع نیستند. زیرا هر بودنی بودن نیست، و هر نیستی هم نیست نیست. و خدای آن روز یک بودن بود در جهانی کە نیستن بود.

و بە همسرش فکر کرد. و چهرە او را معصومتر از بچەهایش یافت. و کسی نمی داند چرا او در میان همە مردهای عالم بە او شوهر کردەبود. و او یادش می آید تنها شوهر کردەبود، و نە چیزی دیگر. و زمان چە بسرعت گذشتە بود و بچە پشت سر بچە بە دنیای کوچکشان قدم گذاشتەبودند. و او همە را دوست داشت. و ناگهان سر جانماز چنان شادی و مهری در قلبش پدیدار گشت کە از شکوە و شکایتهای چند لحظە قبل خود بشدت پشیمان شد. و علیرغم غیبت یک پایش، چنان چست و چالاک برخاست کە از خودش متعجب شد.

دختر بزرگش طبق معمول مشغول کارهای خانەبود. بە خواهر و برادرهایش می رسید، بویژە برادر کە از هم کوچکتر بود و هنوز دو سال داشت. و کسی نمی داند این جثەهای کوچک چگونە آن صبح از بمبها گریختەبودند. و همسایەها معتقدند کە کار کار خداست. و اگر خدا بعضی چیزها را نمی دهد، اما بعضی چیزهای دیگر را می دهد. و زن همسایە ما فکر می کند کە کاشکی تعداد آن بعضی چیزهای دیگر بسیار بیشتر بود. و نمی داند تا چە اندازە از لطف خدا در آن روز بمباران سپاسگزار باشد. و لبانش را گاز می گیرد و می گوید استغفراللە! و شیطان کە پشت پنجرە خود را قایم کردەبود از ناتوانی بشر خندەاش می گیرد و چقدر خوشحال است کە بە آدم در روز خلقت سجدە نیاورد. آخر خاک و سجدە؟ مگر یک موجود می تواند از خاک باشد و آنگاە چنین خود را برتر احساس کند؟ و حالا شیطان راز جنگ انسانها را بر سر خاک درک می کند. آنها در حقیقت دارند برای خود می جنگند، خاک چی و کشک چی! و بە راز دروغ بزرگ پی برد. آنرا در دفتری کە در سوراخ شاخش پنهان کردەبود،  یادداشت کرد و پیش خودش گفت دفعە بعد کە خدا را دید این را یادآوری خواهد کرد تا اینکە او را احمق نداند.

برادر کوچک در حیاط با خاک بازی می کرد و هنوز نمی توانست مگسها را از خود دور کند. مگسهای سمج تاریخی، مگسهائی کە تا زندگی وجود داشتە انگلی زیستەاند. و شرم هم نمی کنند. و خواهر بزرگتر سر می رسد و با تکە پارچەای کهنە دماغش را پاک می کند و مگسها برای چند لحظەای پراکندە می شوند. اما کماکان هدف را زیر نظر دارند و سریع برمی گردند. و این بار چیز کمتری یافت می شود، اما آنان باز هستند و نمی روند. و مگسهای بزرگتر کە عصبانی اند گاز می گیرند و پسربچە بە گریە می افتد و مادر قربان صدقەاش می رود، عصایش را بر روی زمین پرت می کند و او را بر یگانە پایش می نهد و می بوسد. و بچە با شنیدن بوی تن و سینە مادر آرام می گیرد، و لب و لوچەهایش آویزان می شود.

از عصر بە بعد کە هوا خنک می شود کوچە پر از بچەها می شود. از این سر کوچە بە آن سر همە می آیند. و بچەهای همسایە ما هم می روند. و مادر در خنکای حیاط زیر تنها درخت سیب می نشیند و نفسی تازە می کند. و غروبها زندگی چە دل انگیز است. غروبهائی کە او همیشە آنها را دوست داشتەاست. و شاید علت برگشتن همسرش بە خانە بعد از پایان کار باشد. با هم می نشینند و زیر درخت سیب بر روی تختە سنگ بزرگی کە از قدیم الایام آنجابودە چای می خورند و صحبت می کنند. آنان صحبت زیادی با هم ندارند. از ابتدا هم همینطور بود. زندگی آنان بیشتر در سکوت و در نگاە سپری می شد. و کلام شاید مال آنانیست کە جسما زیاد خستە نیستند. و تعداد کلماتی کە در توبرە ذهن آنان هم بود در واقع زیاد نبودند. مادرم می گوید مرد همسایەامان واقعا مرد فوق العادەای است. من هم موافقم. و مادرم مرتب آن را تکرار می کند، و من هم مرتب موافقم.

و شب کە می شود همە دور سفرە جمع می شوند. نان خشک تریت شدە در دوغ همراە با سبزە چە طعمی دارد. و بچەها چە زود خوابشان می گیرد. و شب چە زود اینجا شب می شود. و تنها کسی کە اینجا دور سفرە و هنگام شب بشدت غائب است سارتر خودمان است. او آنجا نیست، اگرچە بشدت معتقد است کە روزی آنجا حضور پیداخواهدکرد. و درون این خانە اساسا انتخابی وجود ندارد و آنچە هست ذات است، یک ذات ازلی و ابدی کە امتداد می یابد. ذاتی پنهان شدە در چین و چروکهای صورت مرد خانە، در هیاهوی مگسها و نیز در پائی کە مدتهاست بمبها آن را با خود بردەاند. و اینجا اساسا زنی هم وجود ندارد آنگونە کە سیمون دوبوار می گوید. اینجا فقط آدمهایند، آدمها در کلی ترین معنای خود، و شاید تنها مرد خانە است کە جور دیگریست، آن هم در سطح بسیار نازلی. تنها سکوت است کە می تواند چنین منظرەای را توصیف کند. و سکوتی از همە جنس.

و من یک شب هنگام خواب در رختخواب فکر می کنم کە شاید برادرم بتواند سرانجام کاری کند، و خندەام می گیرد. یا شاید مبارزە زیرزمینی من بتواند سرانجام کاری صورت دهد، و این بار کمی خندەام می گیرد. احساس من آخر این است کە باید یک نسل کلا فدا شوند. و آنانی کە هم اکنون هم فداشدەاند بیشتر فداخواهندشد! و تاریخ چقدر مسخرەاست. و مبارزە هم در واقع چقدر مسخرە می تواند باشد. و بە سیزیف فکر می کنم. شاید ما بیشتر هم هستیم، شاید ما خود سنگیم کە بر دوش او بود، نە خود سیزیف! نکند ما تنها داریم ادا در می آوریم؟ اما نە، اینگونە نیست. ما تنها از جور دیگری هستیم،... همین.

مرد خانە در دل تاریکی شب می گوید پشتم درد می کند، انشااللە امشب خوب می شود. و زن همسایە ما تازە متوجە می شود کە همسرش امروز زیاد لم دادەبود. می گوید کجای پشتت؟ جواب می دهد کمرم، درست نزدیک مهرەها. می گوید زیاد درد می کند؟ و مرد خانە می گوید آرە، البتە گاەگداری. و تمام شب نالە می کند. و نالەهایش با گریە پسرش کە چند باری از خواب بیدار می شود درهم می آمیزد.

صبح نمی تواند از جایش برخیزد. مثل یک مجسمە شدەاست، سفت و محکم و کشیدە. و زن همسایە پشتش را مالش می دهد، با آب گرم می شوید، کمی وازلین می زند و سرانجام با پارچەای آن را می بندد، و روی آن هم کمربند کردی 'پشتوین'. مرد کمی آرام می گیرد و خوابش می برد. و سرتاسر آن روز بچەها مواظب هستند زیاد سروصدا نکنند کە پدرشان خواب است و درد دارد. اگرچە او دوست دارد صدای بچەهایش را کە از حیاط می آید در درون سکوت اتاقش بشنود. صدا، لطف خاصی دارد و نیرو می دهد. و بە یاد او می آورد کە در این دنیای لاکردار تنها نیست، اما همین صدا در حین حال بشدت در قعر درونش مضطربش می کند. آنجا در پائین شش انسان کوچک وجود دارند، شش انسانی کە هنوز نمی دانند زندگی و آن بیرون یعنی چە. اما گریە نمی کند. او از گریە بیزار است. معتقد است گریە سرایت می کند و این خوب نیست. و زندگی بیش از گریە، کار و زحمت لازم دارد. حتی با کمترین نتیجە هم.

دو روز بعد مادر سوپ درست می کند و بە خانە همسایەامان می رود، البتە همراە یک شکستەبند تجربی، پیرمردی کە در آن طرف شهر زندگی می کرد، پیرمردی کە مرا دنبالش فرستادەبود. و پیرمرد بعد از معاینەای چند می گوید خوشبختانە زیاد مهم نیست و کمر رگ بە رگ شدەاست. رگ را سر جایش می آورد. مادر پول کش رفتە از پدر را بە زیر بالش سر می دهد، و دعائی زیر لب می خواند. و نمی دانم چرا، اما من در خانەامان گریەام می گیرد. و لعنت می فرستم بە خلقت. شیطان می خندد و مادر همین کە متوجە می شود، نفرینم می کند. می گوید مرد کە نباید مثل زنها احساساتی باشد، از زن همسایەامان یادبگیر! و من هیچوقت یاد نمی گیرم. فکر کنم انسانهای احساساتی اساسا اهل یادگیری نیستند. آنها تنها جلو احساس را رها می کنند. البتە شاید احساس بهترین شیوە یادگیری باشد، زیرا کە مستقیم دریافت می کند، بدون هیچ پیچ و خمی. پیچ و خمهائی کە چنان تو را لولە می کنند کە بە زحمت خود را دوبارە باز می شناسی.

پدر هیچ وقت کش رفتن پولهایش را نفهیمد. شاید هم می دانست و اما بە روی خودش نمی آورد. شاید او این را بخشی سادە و طبیعی از زندگی زناشوئی می دانست. اما از طرف دیگر کاملا مطمئن بود کە مادر با این پولها بە جز کار خیر دنبال چیز دیگری نیست. اما چونکە در نهایت این مهر پول بود کە بر فکر او مسلط بود، برای همین سعی می کرد تا حد ممکن کمترین پول کش رود. او مادر را دوست داشت و گاهی وقتها سر این پولها سر بە سرش می گذاشت. مادر همیشە البتە انکار می کرد. یک انکار دوست داشتنی. او اگرچە می دانست این انکار دروغ است و گناە دارد، اما چونکە برای کارهای خیر خرجش می کرد، ترسی از بقول خودش روز قیامت نداشت.

مرد همسایە بالاخرە بعد از چند روز بلند شد و سر پاهایش ایستاد. خوش و خرم پائین آمد، بچە کوچکش را در بغل گرفت، او را بوسید و بە خیابان برای پیداکردن کار رفت. زن همسایەامان با عجلە، تکیە بر عصای همیشگی، پیمانەای آب پشت سرش بر روی زمین ریخت. گردوخاک خفیفی از زمین بلند شد. بچەها کە پشت در، منظرە پیش روی خود را نظارە می کردند، بعد از رفتن پدر بە پروپای مادر البتە با احتیاط پیچیدند. مادر لنگان لنگان وارد خانە شد و در را پشت سر خود بست. بچەها مثل همیشە در حیاط پخش و پلا شدند. آفتاب آن بالا بالاها گرم و گرمتر می شد، و این چنین زندگی ادامە داشت.

مبارزە چیزی است از جنس ابر. گاه سیاە، گاە سفید،... لطیف است، پر باران است، اما در همان حال باد می تواند آن را با خود ببرد. ابری در پهناهای گستردە کە چیزی جز افقهای همیشە باز در منظر ندارد. پر از امید، پر از اضطراب و پر از بودن خود. برای همین بسیار جذاب. و این جذابیت برای بسیاری دیدنی است و نە شرکت کردنی! و چە کسی است کە بودن خود را دوست نداشتەباشد؟ مگر اینکە با ترس شدید و یا عاطفە شدید این بودن را پس راندە باشند.

در سازمان زیرزمینی گفتند ما در دوران سختی بسر می بریم. کشور و جامعە در زیر فشار جنگ کمر خم کردەاند، جنگی را کە پایانی بر آن متصور نیست. و کار ما این است کە بە این جنگ پایان دهیم. و البتە بە کسانیکە ادامەدهندە این جنگ هم هستند. بە این ترتیب ما جلسات متداوم مرتب داشتیم. بە اخبار گوش می کردیم، روزنامە می خواندیم، نشریات مخفی بەدستمان می رسید، بحث حول و حوش مسائل روز داشتیم، و از همە مهتر اینکە کتاب می خواندیم، کتابهائی کە از بالا توصیە می شدند. و همین کتابخوانی راە مرا بە کتابخانە شهر، کە قبلا زیاد می رفتم و حالا فراموشش کردەبودم، را دوبارە بازکرد. و با اولین قدمی کە بە فضای کتابخانە شهر گذاشتم، دانستم در تمامی این سالها چە اشتباە بزرگی کردەبودم. قبل از هر چیز بەخاطر فضای بسیار باز و سقف بلند داخل کتابخانە کە کاملا با خانەها تفاوت داشت. فضائی کە نمادی از فضای کتاب بود. و بعد بەخاطر کمدهای زیاد کتابها کە بە درازای دیوارها و نیز پشت سر هم چیدەشدبودند. و بوی کتابها کە تماما فضای داخل کتابخانە را پرکردەبودند. بوئی ویژە از 'بودن'ی ویژە. و من آنجا بهم الهام شد کە اینجا قلب جهان و قلب 'بودن' است. جائی کە اطمینان می بخشید و من در آن فضاهای پر از ترس و اضطراب بیرونی، احساس امنیت کامل و دارابودن کامل حق را می کردم. و این احساس بعلت حضور بسیار اندک مردم کتابخوان در کتابخانە، در من بشدت تقویت می شد. زیرا این حضور اندک بە من می گفت کە من دارم کاری را انجام می دهم کە اکثریت قریب بە اتفاق مردم با آن کاملا بیگانەاند. و کار من اعلام این بیگانگی و زدودن آن از اذهانشان بود. درست مانند کار یک پیامبر، اگرچە دوران پیامبرها مدتهای بسیاری بود بەسرآمدەبود و دیگر خداوند کسی دیگر را بە این کرە خاکی نمی فرستاد. اما چرا خدا و چرا پیامبر او؟... چرا ما خود نتوانیم؟ و من در یک عصر قشنگ پاییزی احساس پیامبری بهم دست داد. پیامبری کە خود می توانست خدای خود هم باشد. خدا و پیامبر با هم. بدون هیچ مرزی. و این چنین من شدم احساسی بهم آمیختە از خدابودن و پیامبربودن. احساسی کە در تمامی این سالها برغم قدرت حضور آن در وجودم، اما بشدت از ابراز آن خودداری ورزیدەام. زیرا کە ندائی بە من می گفت دوران اعلامها گذشتە، و تنها باید کار کرد. و شاید اشتباە خدا و پیامبرهایش این بودە کە همیشە اعلام کردەاند، و این اعلام کە باخود نوعی از احساس خودراضی بودن را بە همراە داشتە، کار آنها را بتدریج خراب کردەاست.

و آن نسل، نسل کار بود. نسلی کە پای در جای پا خدا نهاد. نسلی کە مانند مسیح همیشە صلیب خود را بدوش می کشید و آمادە مرگ بود. و من این صلیب را همە جا بەهمراە داشتم: در خانە، در محلە، سر کار، مدرسە، در کتابخانە و خلاصە همە جا. اما هیچوقت احساس سنگینی نکردم. صلیب بە بخشی از وجودم تبدیل شدەبود. حتی از حمل همیشگی آن لذت هم می بردم. گاهی وقتها در تنهائی خود باهاش گپ می زدم، حال و احوال همدیگر را می پرسیدیم؛ و دوبارە سکوت می کردیم. و شاید علت همانا همدلی و هم سخنی با صلیب بود کە مرا آنقدر آدم محجوب و کم سخنی بارآوردەبود. آدمی کە بر خلاف وظیفە خطیری کە برای خود قائل بود، با مردم زیاد قاطی نبود! و البتە همین هم باعث شد کە کمتر شناختە شوم و بتوانم دوران طولانی دوام بیاورم. در چنین دورانی، کتاب بهترین پناهگاە و بهترین رفیق است. تنها کسیست کە خیانت نمی کند، و یا در نیمە راە باز نمی ماند. و چە دردی کشندەتر از تنهابودن در ادامە راە!

و خندە. خندەهایمان چە طولانی و چە جاندار بودند. و می بایست بخوبی می خندیدیم! 'تن'هائی کە برازندە و مناسب فوران انرژی مان نبودند و گاهی وقتها با سر محکم بە زمین می خوردیم. درد زخم و دوبارە پاشدن. و دوبارە... خندیدن. و من آن سالها را کماکان دوست دارم. در زندگی هر انسانی لحظەهائی هستند کە هیچ لحظە دیگری بە پای آن نمی رسد. و تا نگذرند، نمی دانیم. و شاید برای همین هم هست کە آن لحظەهایند. و من آن سالها کشف کردم کە 'بودن' چیزیست فراتر از 'من'، چیزیست میان 'من' و 'آنها'. یک آمد و رفت دائمی، تا زندگی هست.

روزی بحثی مطرح شد. عدەای گفتند کە یک مبارزە جدی، تفنگ می طلبد. و اینچنین، بحثی شروع شد کە تا آنزمان مطرح نبود. و ما کە تنها بە پخش اعلامیە، پخش نشریات، جلسات، سمپات گیری و تبلیغات غیررسمی و روزانە در گفتگو با مردم و در محافل بسندە می کردیم، یکدفعە در مقابل پرسشی سنگین قرارگرفتیم. گفتند کە تنها کلمات راە بە جائی نمی برند و باید عملا کاری کرد و این عمل در تفنگ فرمولەشد. گفتند کە با تفنگ می شود در شرایط نفرت عمومی و ادامە جنگ می توان بە خیزش مردم رسید و پایان جنگ را عملا بە پایان قدرت سیاسی پیوند داد، درست مانند روسیە جنگ اول جهانی کە در آن بلشویکها با قیام علیە جنگ، پایان رژیم تزاری را بنوعی رقم زدند. پشتوانە آنان وجود اعتراضات مردمی بود کە اینجا و آنجا در بعضی شهرها بپاشدەبودند. اما این بحث می بایستی بە رهبری می رفت و در آنجا در موردش تصمیم گرفتە می شد. در مقابل، بخش دیگری معتقد بودند کە همین اعتراضات نشان از آن دارد کە خود مردم کار را با این تجمعات می توانند یکسرە کنند و کار ما هم روشنگری و بسیج نیرو در این مسیر است. این بخش می گفت سرکوب مردم بپاخاستە مشکل است، اما سرکوب جمعی بپاخاستە بسیار آسانتر. و نیروی ما این چنین تقسیم شد. هواداران خط جدید در کارها زیاد شرکت نمی کردند و آن را بی فایدە و تکرار مکررات می دانستند. و من کە نە این بودم و نە آن، بعلت وابستگی و علاقە شدیدم بە کار، بە همان روال سابق بە فعالیتهایم ادامە می دادم. و بە همین علت مسئولیت بیشتری بهم دادند. من پلکان ترقی را طی کردم و درست مانند برادرم داشتم بە یک استراتژیست تبدیل می شدم، اما استراتژیستی در حد دست چندم. استراتژیستی کە هیچ وقت از طرف رهبران فراخواندەنشدم. واقعیت آن بود کە من با عمل خود می توانستم ادامە کار را بیشتر تضمین کنم و در آن شرایط سخت بقبولانم کە نفس کار از همە چیز مهمتر است. و تنها بعد از مدتها بود کە نشستم و توانستم مانند یک استراتژیست فکری، و نە عملی، بە افکار خودم سر و سامان بدهم و در مقالەای بنویسم کە ما ارگانی هستیم با دو پا، و برای راەرفتن باید از این دو پا استفادەکرد. و من بە عنوان یک سازمانگر از عهدە این کار بخوبی بر می آمدم. من بر خلاف برادرم یک بسیجگر خوب نیرو بودم. اوئی کە در بیابانها بە بخشی از جنگ برای پایان جنگ تبدیل شدەبود و منی کە در همان کوچە پس کوچەهای شهر کوچک صبحانە با فاصلەگرفتن از طرفهای جنگ بە پایان جنگ فکر می کرد.

و درست در چنین مقایسەکردنی بود کە من ناگهان بە فکر درخشانی رسیدم: اگر جنگ بد است، پس در هر صورت نمی توان از جنگ استفادەکرد! و این را بە مقالەای تبدیل کردم. و طرف مقابل خندید و مرا بە سادەبودن متهم کرد. طرف دیگر هم آن را پسندید و علیرغم مشابهت این فکر بە افکار مسیح و گاندی،اما باز آنرا پذیرفت! و من از آن روز فهمیدم تافتەجدا بافتەای هستم. حال درست یا نادرست. و من در اینجا از سارتر هم فاصلە می گرفتم، زیرا کە امکان یک انتخاب را با برخورد خودم می گرفتم: امکان انتخاب جنگ. اما مگر نە اینکە خودم یک انتخاب کردەبودم؟ و آن سالها بود کە دانستم افکار انسانها علیرغم هر تفاوتی، اما در بنیانها می توانند در بعضی جاها همگن باشند و بنابراین ما می توانیم تکرار همدیگر باشیم. و این تکرار در عین کسل آوربودنش، اما خوب است؛ زیرا می بینی کە در بعضی لحظەها دارید درست مثل انسانهای مشهور تاریخ عمل و فکر می کنید. و همزمان درک نمی کنی کە پس چرا مثل آنان نمی شوید! و شاید علت همین تکرار باشد. تکرار، یک نوع کپی کردن است. و کپی هیچ وقت برابر با اصل نیست!

و اخیرا فردی در شهر ما مغازەای بازکردەاست و یک دستگاە کوپی آوردەاست. می گویند بزحمت مجوزش را گرفتە، اما گرفتە و حال مغازەاش باز است و مراجع هم بسیار دارد. و ما کە با دست تا صبح زود مشغول چاپ اعلامیەها از طریق سادەترین طرق هستیم، چشممان روی آن می رود. یک خیال قشنگ. خیالی کە خیال باقی خواهد ماند. و من فکر می کنم کە اگر این ماشین کوپی را داشتیم، می توانستیم انقلابمان را راەبیاندازیم، و برای همیشە از شر اعلامیەهای بی کیفیتمان خلاص شویم و مردم ما را جدی تر بگیرند.

و در تمامی این سالها جنگ ادامە داشت. هواپیماها می آمدند و می زدند و می رفتند. بسیاری بە شهرهای دورتر گریختەبودند و بسیاری بە دهات رفتەبودند. اما شهر کماکان وجود داشت. و یک روز تعداد کشتەها آنقدر زیاد شدند کە سە روز مردم مردەهایشان را دفن کردند. بعضی از خانوادەها تا سە جسد داشتند و در حالیکە منتظر بودند کندن گورهایشان تمام بشود، بر رویشان گریە و زاری می کردند.

کم کم خاطرە آن صبحانە از ذهن من محو می شد، و تنها تاثیرات آن بر جای ماندەبود. و صبحانە آن روز را در مقابل حوادثی کە اتفاق می افتادند، چقدر بی اهمیت می یافتم. و فکر کردم کە حالا آدمهای دیگری بە نتایج دیگری، احتمالا بغیر از نتایج من، رسیدەاند. و این چنین زندگی بیشتر آبستن می شد.

و کم کم داشتم از برادرم متنفر می شدم. برادری کە من انتخاب او را جایز نمی دانستم، و او هم بی گمان اگر اینجا بود از انتخاب من بشدت ناراضی. و یادم آمد کە من و برادرم در اصل دشمنان هم بودیم. او اعتقاد راسخ بە انتخاب خودش داشت و من هم همینطور! و من می دانستم کە این اعتقادهای راسخ سرچشمە بسیاری از حوادث غریب و ناخوشاینداند. اما مگر غیر از این است کە تا انتخاب وجود دارد، چنین حوادثی هم وجود خواهندداشت! آیا سارتر این را می دانست؟ و من فکر می کنم مسیح و گاندی این را می دانستند و برای همین بە نفی جنگ رسیدند. انتخابها تا زمانی جنگ وجود نداشتەباشد، اشکالی ندارند؛ اما در بستر احتمال جنگ، انتخابها هم نمی توانند بە یک اضطراب انسانی کە هدف انسانی دارد منتج شوند. در واقع انتخاب تنها در فرم صلح است معنا می یابد. و من می دیدیم کە بسیاری از آدمها این را نمی دانند. و چیزی فراتر از خواست آنان حتی، آنها را بە مسیرهای پر پیچ و خم می راند.

شبی برادرم بە خوابم آمد و از دیدن اعلامیەها در دستانم متعجب شد. با چشمانی دریدە و با صدائی خشن و تند گفت کە بخدا اگر برادرش نبودم همین حالا با شمشیر دو شقەام می کرد. و من نمی دانم او کە همیشە تفنگ داشت چرا از شمشیر می گفت. و بە یاد فیلمهای جنگ اول جهانی افتادم. سوارانی در چهارراە بهم رسیدن گذشتە و حال. و فردا خوابم را چنین تعبیر کردم: او دلش نمی آید مرا بکشد!

و شبی، دیگر دست مادر هنگام ریختن چای نلرزید. و من دانستم او بە زندگی جدید من عادت کردەبود. شاید ادامە وجود من در خانە و محلە و شهر او را بە این نتیجە رسانیدە بود کە کار من زیاد هم خطرناک نیست. مهم ادامە وجود من پیش او بود، در کنار سفرە و سماور او. و اینچنین او خوشحال بود. و شاید هم در درون خودش بە من افتخار می کرد. افتخار بە پسری کە می فهمید با پای چلاق، چند بچە قد و نیم قد را بزرگ کردن یعنی چە، و پای در درک بیشتر آن در یک مسیر پر پیچ و خم گذاشتەبود. و یا شاید مادر فهمیدەبود کە همگان نمی توانند بە یک روش راهی را بروند کە زندگی نامش را نهادەبودند.

و پسرم در زندگی اینجا، هزاران هزار کیلومتر دورتر از گذشتە من، غرق شد. و رابطە ما بە جز کلمات بی روح من چیزی دیگر نبودند. و او گوش می داد چونکە در نهان خودش می دانست کە بهرحال باید بە پدر گوش داد، حتی اگر باور هم نکرد و یا بە حرفش هم گوش نداد، و یا شاید بنابر همان عادت داستانسرائی های راە مدرسە بە من گوش می داد. و چە خوب بود من آن سالها در راە مدرسە داستان تعریف کردەبودم. و فکر می کنم این قویترین و بهترین خاطرەای خواهد بود کە از من در ذهن او باقی خواهدماند. و برای همین من بە همە پدر و مادرها، بویژە آنانی کە نماندند و رفتند، برای اینکە دوبارە آن نماندن و رفتنها را رام کنند، توصیە می کنم قصە تعریف کنند. و او ادامە قصەهای مرا در یک انقطاع بسیار انقلابی و رادیکال در فیلمهای هالیودی و سریالهای سرگرم کنندە جوانان یافت. قصەهائی کە اغلب من برای تماس گرفتن باهاشان بسیار مشکل داشتم. نە اینکە فیلمها از کیفیت بدی برخوردار باشند، نە، بلکە بدین علت مرا در یک حالت بشدت منقلب قرار می دادند. و او کە ابتدا تلاش می کرد با نشان دادن فیلمهای مورد علاقە خود بە من، نشان بدهد کە کماکان همانیست کە در راە مدرسە بود، بعد از اینکە متوجە بیگانگی نسبی من با فیلمهایش شد، مدتی از نشان دادن آنها بە من دست کشید و یک شب ناگهان فیلم 'پیانیست' تولید سال ٢٠٠٢، ساختە پولانسکی را کە داستانی مربوط بە جنگ دوم جهانیست برای من گذاشت. و من نشستم و با هم بە آن نگاە کردیم. و او در جریان فیلم مرتب زیرچشمی مرا می پائید. می پائید و همزمان تلاش می کرد توضیح هم بدهد. و من این توضیحهای او را نشانە علاقە او بە خودم و گذشتەام ارزیابی کردم و آن را بشدت مثبت دانستم. و این شاید یکی از بهترین فیلمهائی بود کە من همزمان با احساس شدید منقلب بودنم توانستم بخوبی نگاهش کنم، و حتی با پسرم حول آن صحبتی هم داشتەباشم. و فیلم در مورد فاجعە زندگی یهودیان در آشویتس در لهستان تحت اشغال نازیهاست. سرنوشت یک پیانوزن رادیوی ورشو کە با خانوادەاش همانند صدها هزار یهودی دیگر بە چنگ نازیها می افتند و تراژدیای فاجعەآوری سرنوشت آنان را رقم می زند. و 'ولادگ اشپیلمن' پیانیست جوان از فاجعە سرانجام رهائی می یابد و جان زندە درمی برد، اما با آزمون یک تراژدی فوق العادە سنگین کە معلوم نیست زندەماندنش در خود دارای ارزشیست یا نە. و پسرم همچنان زیرچشمی مرا می پاید. و من بە پسرم می گویم کە درست است این هم جنگ است، اما متفاوت است با آنی کە من تجربە کردەام. بر خلاف اشپیلمن کە بعلت یهودی بودنش نمی توانست بە مکانهای عمومی برود، برای من جائی قدغن نشدەبود. راستش من می توانستم مانند مردم عادی زندگی کنم، اما همین عادی بودن بود کە ما را بشدت در معرض خطر قراردادەبود. گفتم من و یا ما، در هیچ اردوگاە اجباری مانند آشویتس زندگی نکردیم و در ویرانەهایش خودمان را پنهان نکردیم. دشمن در میان ما نبود، همسایە ما نبود و ما علیە او نبود کە می بایست مبارزە می کردیم؛ نە، ما درست علیە کسانی بودیم کە خودی بودند و اما جنگ را یک نعمت و ادامە منطقی حیات می دانستند. و درست بە نظر من عمق فاجعە اینجا بود کە آن را از لهستان سالهای جنگ دوم جهانی جدا می کرد. بە پسرم گفتم کە ما مانند یهودی ها در محوطەهای کوچک اردوگاهی چنان بهم فشردە نشدە بودیم کە بتوانیم هر لحظە و هر دقیقە نفرت حضور جنگ و تراژدی هایش را احساس کنیم، و همین کار را دشوارتر می کرد. گفتم شاید بتوان گفت کە مائی کە ضد جنگ بودیم درست مانند ساکنان آشویتس شدیم. ما در معرض بزرگترین خطرات قرارگرفتیم. ما یک آشویتس پراکندەبودیم.

اما همزمان من یک احساس دیگری نسبت بە فیلم داشتم. گفتم کە من کلا چنین زندگی را، آن هم در زمان جنگ کە اشپیلمن زندگی می کند، نمی توانم بپذیرم. درست است کە اشپیلمن بعد از فرار از اردوگاە و قیام ساکنان آن علیە نازیها می گوید کاشکی فرار نکردەبود و در مبارزە شرکت کردەبود، اما کل زندگی او و مردمش یک زندگی انفعالی در مقابل بدترین ظلم ممکن در تاریخ است. و این برای من عجیب می نمود. مگر می شود میلیونها را قصابی کرد و شاهد شورش آنچنانی نبود! و من کە کاملا احساساتی شدەبودم و مانند یک انقلابی صحبت می کردم، متوجە نبودم کە پسرم لبخندی زد و گفت بابا دوبارە جوان شدەای! تنها بعد از ادای جملاتی چند بود کە سکوت کردم و در چشمانش خیرەشدم، و من هم لبخندزدم. و گذشتە چقدر می تواند هر لحظە درست مانند آن زمانها حضور داشتەباشد. و شاید تا ما هستیم، گذشتە هم باشد. مگر نە اینکە زمان، یک بعد درونی و احساسی هم دارد و همە چیز تیک تاک عقربەهای ساعت نیست. و بە یاد اشپیلمن افتادم کە برای ادامە تامین غذایش ساعت مچی اش را بە رابطش می دهد تا بفروشد، و می گوید حال غذا مهمتر از زمان است. و تبدیل زمان بە غذا اوج انقلاب در تصورات درونی انسان نسبت بە مفاهیم مجردی از قبیل زمان و مکان است. و جالب است کانت هم آلمانی بود. و شاید همین روح دونادونی او بود کە در بدترین لحظەهای تاریخی ممکن این چنین در زیر بدترین شرایط آشویتسی باز از خود در ذهن دیگری فلسفە بە بیرون تراوش می کرد. و این چنین ارتش آلمان نازی با خود، بدون اینکە حتی خودش هم متوجە باشد، فلسفە ترویج می کرد. اشپیلمن یک موجود خنثی بود. او نە تسلیم آلمانی ها می شد و نە یک زندگی فعال ضد نازیستی داشت. او تنها برای زندگی خودش و برای زندەماندن تلاش می کرد، و چونکە یک پیانیست مشهوربود از لطف همکاری مردم بخوبی بهرەمندبود، و این جان او را از پیچ و خمهای خطرناک جنگ دوم جهانی عبورداد. و شاید درست این حالت بینابینی باشد در خود قابلیت تراوش فلسفە دارد. چنانکە حتی یکی از افراد فیلم کە جزو مبارزان است اشپیلمن را بعلت هنرمندبودن و نوازندەبودنش مناسب مبارزە نمی داند. و شاید او باید اینچنین زندگی کند، و یا لااقل یکی باید بە این شکل در سایەها زندگی کند، تا بتواند فلسفە ببافد و بعدها کتاب بنویسد. کسی کە از پنجرە نظارەگر قیام مردم خود و نیز لهستانی ها برای دفاع از خود و سرزمین خودشان است. پسرم گفت ولی بابا این نظارەگربودن هم کار دشواریست، بە اشپیلمن دقت کن هنگامیکە جنگ درون خیابان را نظارە می کند، بە کابوسها و سکوتهایش در دل شب، بە نظر تو این نمی تواند گاها از خود مبارزە و حتی مردن هم سنگین تر و دشوارتر باشد؟ و من سکوت کردم. شاید بەاین علت کە من خودم هم بخشی از چنین ماجرائی بودم. گفتم اقرار می کنم کە مردم از جنگ تجربە واحدی ندارند، همینکە فردی تسلیم نمی شود خود یک نوع مقاومت است، اما گاهی وقتها وضعیت چنان بحرانیست کە باید بشدت فعال بود، بحث بر سر زیستن در اوج توانائیهای آدمیست. پسرم گفت من بە این اعتقاد دارم ذهنی کە بە هنر و ادبیات آلودەاست بیشتر از هر ذهن دیگری مردد است. و من گفتم درست این مرددبودن است کە بقول یکی از افراد درون فیلم بعد از مدت نە چندان طولانی جمیت نیم میلیونی یهودیان را بە شصت هزار نفر می رساند. و پسرم گفت شاید در غیر این صورت آن شصت هزار نفر هم باقی نمی ماندند. و بحث در مورد مسائل تاریخی چقدر دشواربود، و برای همین من معتقدم تاریخ را باید زیست و نە تحلیل کرد. گفتم ما در سایەها نزیستیم، حتی برادرم هم. اگرچە او آن طرف روخانە بود و ما این طرف، اگرچە او در ادامە جنگ بە توقف جنگ معتقد بود و ما در یک پروژە ضد جنگ، اما ما در سایەها نبودیم. و در اینجا ناگهان جملەای بە نظر خودم مشعشع بە ذهنم خطورکرد، گفتم "کسی کە از جنگ فرار می کند بناچار در خرابەهای جنگ در گرسنگی و سرما بە زندگی ادامە خواهد داد." و ماندن در خرابەهای جنگ بدتر از خود جنگ است. و این درست تصویر اشپیلمن بود در خود فیلم پیانیست. و من چقدر از چهرە رقت آورش ناگهان احساس تنفری عجیب کردم.

اما بە نظر می رسید کە پسرم نە در جهت اقناع من بلکە کماکان در جهت شناخت من بە حرکت خود ادامە می داد. و من با چە هیجانی خودم را برایش توضیح می دادم. و چە رابطەای عجیب کە نسل قدیمی تر می بایست بیشتر خودش را توضیح می داد!

دوران با هم بە فیلم نگاەکردنمان تنها بە فیلم پیانیست خلاصە نشد. او با فیلمهای نهم آوریل، هیتلر و نجات سرباز رایان هم آمد. فیلم نهم آوریل راجع بە سربازان دلیری از دانمارک بود کە شجاعانە برای دفاع از وطن جنگیدند و چنان مشغول جنگ بودند کە خبر نداشتند مقامات بالا در مقابل لشکرکشی آلمانها خیلی سریع تسلیم شدەبودند. فیلم هیتلر هم آخرین روزهای زندگی هیتلر را در زیرزمینی در برلین بە تصویر می کشید، رهبری کە شکست خود را باور نمی کرد و اصرار داشت کە خیانت برنامەهای او را بەباد دادە و نە قدرت مقاومت و جنگجوئی دشمنان. فیلمی باز تراژیک در کلیت خود اما در همان حال شادی آور، زیرا کە نشان می دهد قلدری آیندەای ندارد. و فیلم رایان هم سرنوشت عدەای سرباز آمریکائی کە برای بازگرداندن یک سرباز آمریکائی کە بە تازگی برادرش در جنگ کشتەشدە بە ماموریتی خطرناک در قلب سرزمینهای اشغالی توسط آلمان نازی می روند.

واقعیت این بود کە بعد از فیلم پیانیست من کم کم بیشتر بە اینگونە فیلمها عادت کردەبودم، و قدرت پذیرشم افزایش یافتەبود. و البتە خوشحال از اینکە پسرم از طریق فیلمها و ماجراهائی کە ربطی بە من و گذشتەام نداشتند، می توانست مرا بنوعی غیرمستقیم تجربە کند، راحت تر جلو تلویزیون قرار می گرفتم. و این چنین من از طریق هنر سینمائی کە در بطن خود حاوی داستانهای رمان گونە بود، با پسرم رابطە بیشتری برقرارکردم.

و فصل مشترک تمامی این فیلمها، تراژدی بود. و من دانستم کە از تراژدی آمدەام بدون اینکە خود زیاد متوجە آن شدەبودەباشم. و این خصوصیت آدمهائیست کە در جنگ با ایدەهای انقلابی حضور می یابند. ایدەهای انقلابی کە سرشار از امیداند تراژدی را می کشند؛ بهتر بگویم پس می زنند، اما این تنها یک تصور وارونە از حقیقت است. تنها کافیست منتظر بمانید (البتە اگر کشتەنشوید)، و زمانی فرا می رسد کە تو با پسرت بنشینی و از خلال فیلمها بە تراژدی زندگی گذشتەات پی ببری.

و من از کشف این حقیقت ترسیدم. ترسیدم زیرا از آن باک داشتم مورد ترحم قرار بگیرم. و ترحم بدترین احساس ممکن برای فردی با گذشتە انقلابیست. آیا پسرم نمی خواست بە این طریق بە من بگوید کە بابا تو را می شناسم، حالا کشفت کردم، اما تو علیرغم همە احترامی کە برایت دارم موجود قابل ترحمی هستید!

و بدین ترتیب من از تلاش خودم برای توضیح خودم پیش پسرم بشدت پشیمان شدم. این توضیح نتیجە عکس دادەبود. از فیلمها تنها هیجاناتشان باقی می مانند. و شاید صیقل دادن روح هم، آنچنانکە ارسطو در مورد تراژدی می گفت. و پسرم تنها می خواست این هیجان و این صیقل یادش بماند، و نە افکار من و رویاهای من. و مگر چە رویایی از جنگ دوم باقی ماندەاست؟ چنین حوادثی تنها لایق فراموشی اند. و او نسلی بود کە می دانست باید این حوادث را فراموش کند و من نسلی بودم کە اصرار داشتم چنان آن حوادث برجستە شوند کە ملت مدام با آن زندگی کنند. او نسلی بود کە می خواست با این حوادث از طریق هنر هفتم و نیز پلی استیشن ارتباط برقرار کند و من دوست داشتم او از طریق من! و چە اشتباە فاحشی! نسلها حق ندارند تا این حد در رویاها و در بازگوئی ماجراهای زندگی خود دیکتاتور باشند، زیرا تکرار رویا و ماجرا برای نسل بعدی بە کمدی تبدیل خواهدشد.

اشپیلمن، هیتلر، رایان و آن سربازان دانمارکی همە حالا در درون خاک خفتەاند. مرگ همە را یکسان کردەاست. و شاید درست این حالت است کە پسر من بە علت کثرت فیلمها بهتر از نسل من بدان پی بردەبود. او در فیلم پیانیست آن افسر آلمانی را می بیند کە چگونە بە اشپیلمن غذا می رساند و بە او کمک می کند، اما بعد از دستگیری توسط ارتش سرخ کە یک ارتش رهائی بخش بود، تقریبا بعدها همان بلای اشپیلمن بسرش آوردە می شود و در سال ١٩٥٢ در سیبری در اردوگاههای کار اجباری جان می دهد.

پسر من بهتر از من چرخە تکرار جهنمی را می دید. او راجع بە بشر و ذاتش از من و ما فکر کنم واقع بین تر است.

و کم کم برادر عاشق بیابانها شد. او اگرچە از کو‌ههای شمال می آمد، اما احساس می کرد با مناطق گرم و بیابانی جنوب انس و الفت بیشتری دارد. و شاید علت همانا این بود کە بیشتر و یا همە داستانهای مذهبی در مناطق بیابانی اتفاق می افتادند. و او در نامەای بشیوە اتفاقی این حدس مرا تائید کرد و از حضور خدا و داستانهایش در بیابانهای بیکران گفت. در نظر او بیابان مظهر یگانگی و برابری انسانها بود. موقعیکە آنجا می ایستادی از کس دیگری بلندتر نمی ایستادی، و همین احساس یگانگی می داد کە در نظر او اساس و بنیان ایدەای بود کە او را با توان بیشتری بە جنگها می کشانید. و چنین لشکری هیچوقت شکست نمی خورد، چونکە تا بماند هالەای از وحدت بر فراز آن حرکت می کند. و حتی رمز شکست دشمنان را هم همین بیابانها می دانست. در نظر او آنانی کە از مناطق کوهستانی، مراتع و سرسبز و خرم می آیند روحشان بە اندازە کافی برای جنگ سفت و خشن نیست و همین باعث می شود کە از آنها شکست بخورند. در نظر او صورت و هیکل گردوخاک خوردە یک جنگاور، پر هیبت ترین هیکل ممکن یک جنگاور است. و هنگامیکە برای اولین بار تصویری از ویکینگ ها را دید، با آن ریشهای دراز و پرپشت با مدلهای گوناگون، کلاهخودهای باستانی شاخدار، سپرهای بزرگ، لباسهای زیاد، شنل، سرهای تراشیدە، موهای دراز و پرپشت، زرەهای تنشان و شمشیرهای آختە و صورتهای کثیفشان، برای مدتی ساکت ماند و آنگاە گفت بی جهت نیست کە اکنون آرامترین کشورهای جهان اند، ملتی کە اینجوری بجنگد در واقع برای نمایش آمدەاست و نە برای جنگیدن! و تیپ آنان را با دزدی هایشان ربط داد. گفت کسی کە می دزد باید هم بە خودش برسد! و بعد از این ایمانش نسبت بە پیروزی بیابانهای جنوب بر کوههای شمال بسیار بیشتر تثبیت شد. و او سرنوشت کرە زمین را در بیابانی شدن می دید.

و برادرم بعد از اینکە چندین و چندین بار برایم نامە نوشت و از محسنات جبهە و جنگ گفت، از اینکە جوابی از من نشنید بشدت منقلب شدەبود. و من سرانجام یک روز محض اینکە برادرم بود برایش نامە نوشتم. در نامە برایش آرزوی سلامتی کردم و گفتم کە امیدوارم روزی جنگ بە پایان برسد، و همە با هم مثل سابق دور سفرە صبحانە بشینیم و این روزهای بشدت تلخ بگذرند. و او در نامە جوابیە با لحن و جملاتی بشدت عصبانی نوشتەبود کە مثل اینکە جنگ نە تنها مرا تغییر ندادە بلکە حتی نتوانستەام خود مفهوم جنگ را در تمامی این سالها در کمترین معنا و حالت درک کنم. و توصیەکردەبود بار دیگر بە آن صبحانە لعنتی برگردم، جهان را بعد از این سالها دوبارە مرورکنم و درست مانند خودش بە این نتیجە برسم کە جبهە بهترین جای ممکن جهان برای زندگی کردن است. و در همینجا فرصت را غنیمت شمردەبود و از من خواستەبود کە هرچە زودتر و تا بیشتر از این دیر نشدە بە جنگاوران جبهەها بپیوندم. و اضافەکردەبود کە البتە درک می کند ترک خانە و خانوادە چقدر مشکل است، اما ما دیگر بزرگ شدەایم و باید مثل بچە کبوترها روزی لانە را ترک کنیم و برای خودمان توی دشت و صحرا در پی نان و روزی بگردیم. نوشتەبود تازە ما پدر و پدربزرگ را داریم و این خود واقعا نعمت بزرگی است و بنابراین راحت تر می توان رفت. در پایان تاکیدکردەبود اینجا خدا منتظرت است!

و من بە خدا اندیشیدم. خدائی کە همە جا هست و بسیاری بەنوعی خود را بە او نسبت می دهند. حتی ویکینگها هم. و من مطمئن بودم کە دشمنان برادرم هم در آن سوی جبهە بە خدا می اندیشیدند. و براستی این چگونە خدائیست کە همە این تناقضات را در درون خود جای می دهد و همە می توانند احساس کنند کە با اویند! و چە بازی بزرگی! برای همین بە این اندیشە افتادم کە خودم خدای خودم را درست کنم، خدائی کە می داند، یعنی در عمل می داند، فرق میان خوب و بد چیست و تحت عنوان بخشندگی همە را یک کاسە نمی کند. آخر باید حد و مرزی وجود داشتەباشد. و در نامە بعدی خواستم برایش بنویسم کە من اینجا با خدا خوشم و لازم نیست بە آنجا، بە بیابانها بیایم. اما دست کشیدم، حتی از نوشتن خود نامە و پست کردنش خودداری کردم. آخر واقعا بحث بی فایدەای بود. بە نظر من تا او آنجا بود و من اینجا، نمی شد بە تفاهمی رسید، یا لااقل بە یک بحث خوب و بدور از عصبانیت نائل شد. روح او را بیابان و جنگ تسخیر کردەبود و روح مرا کوهها، اگرچە هر دو از آن صبحانە لعنتی می آمدیم.

و بدین ترتیب روزها می گذشتند. کم کم خاطرە برادر در خانوادە محو می شد. همە، از جملە مادر بە این نتیجە رسیدەبودند کە او راە خودش را رفتە و باید گذاشت ادامە بدهد. پدر بە داستانهای قدیمی در درون خودش مراجعە می کرد و از داستان هابیل و قابیل نتیجە می گرفت کە پسرها واقعا متفاوتند، و با این تفاوت نمی شود کاری کرد. کار کار خداست. و دنیا در این تفاوت فاحش درونیست معنی می دهد. و اساس خلقت هم بر این مبناست. اما پدربزرگ کە مسن تر بود و پایش لب گور بود، نظر دیگری داشت. بە نظر او تحت هر شرایطی باید تلاش کرد خانوادە را دور هم نگەداشت. بە نظر او خدا کە بیخود خانوادە را خلق نکردەبود. و بنابراین از پدر می خواست کە با پسر رفتەاش بیشتر در تماس باشد. حتی پیشنهادکرد کە پدر بار سفر بربندد و بە آنجا برود. گفت فرزند تحت هر شرایطی فرزند است و فرزند باقی خواهد ماند، و هیچ چیزی در این دنیا توان آن را ندارد او را برای همیشە تغییر بدهد و با خود ببرد. بە نظر پدربزرگ خانوادە بعد از رشتەهای پیوند انسان با خدا، قویترین رشتە دنیا را داشت. دست پدرم را در یک التماس علنی گرفت و گفت بە دادش برس،... بە دادمان برس!

و من درک کردم پدربزرگ را. و من درک کردم مفهوم از هم پاشیدن خانوادە و جسد خونین و لت و پار یک انسان را در تابوتی کە روزی بە جلو خانەات خواهند فرستاد. البتە اگر بخت یارت باشد و بتوانند تکەها را جمع کنند و تابوتی هم یافت شود برای ارسال. اما پدر بە کجا برود؟

زمانی گذشت و سرانجام نامەای دیگر از برادر آمد. لحن نامە همانند نامەهای قبلی بود. بدون هیچ تغییری. و خیلی سریع و صریح روی موضوع اصلی رفتەبود. و واقعا نمی دانم او اینها را از کجا می دانست، و چە کسی بە او خبر دادەبود! او حتی از آیندە من کە خودم هم از آن خبر نداشتم، خبر داشت! و او همە اینها را بر مبنای یک خواب تعریف می کرد. نوشتەبود مثل اینکە روح شیطان بر تو تنها برادر خونی من مسلط شدە، و تو را با خود بە راههای دیگر کشانیدە. می بینم جور دیگری دارید زندگی می کنید. و من تو را در خواب دیدەام کە نصف شبان و سپیدە زود در کوچەها با کاغذهائی در جیب پرسە می زنید! و دیدەام کە پسرت در سرزمین ویکینگها سالهای سال بعد متولد می شود! و این یعنی شرم، شرمی بی پایان کە هرگز بر خانوادە ما مباد! نوشتە بود کە حتی سن، یعنی بعلت اینکە او از من بزرگتر است، حکم می کند کە من یکبار برای همیشە بە حرفهای او گوش بدهم و راە او را کە راە حق است بروم.

و واقعا قرار بود کە من این سالها را بە پایان برسانم، و تازە، پسرم هم در خارج در سرزمین ویکینگها متولد بشود! واقعا کە! واقعیت این بود سالهای جنگ برای من سالهای آخر زندگی بودند. نمی توانستم تصور کنم کە از آنها می توانستم عبورکنم و تازە دارای پسری در آن سوی کرە خاکی هم بشوم. و زندگی چە اعجوبەای است! پر از غیرە منتظرەها و حوادثی کە انگار خود تصمیم می گیرند و نە من و تو. گوئی حوادث آن بیرونها، در سر راە منتظرند تا تو از میانشان عبور کنید و بە آنها معنا  بدهید و لباس زندگی بر تن آنان بپوشانید. شکل حوادث آن بیرون و محتوای حوادث کە توئی در گذر. پس این است پلوت و طرح واقعی رمانی کە خدا یا بی نهایت نوشتە است؟! و او می نویسد کە بدبخت ملتی کە آحادش در دنیا این چنین پراکندە می شوند. و من نمی فهمم چرا برادرم نمی فهمد جنگ یعنی چە. تنها بە این علت نمی فهمد کە خودش آن را انتخاب کردە! و چە پدیدە عجیبی. مگر قرار است هر انتخابی ما را بە عدم درک دیگران برساند؟ و مگر نە اینکە همین امکان انتخاب است کە ما را انسان کردەاست؟ و باز بە یاد سارتر می افتم. و سرزمین وایکینگها چقدر بە سرزمین سارتر نزدیک است. حتی نورماندی، منطقەای در شمال فرانسە کە حملە مهم متفقین در جنگ دوم جهانی در آنجا اتفاق افتاد و نتیجە فشار استالین در مذاکرات تهران با آمریکا و انگلستان بود، یک اسم وایکینگی است. و شاید همینها باعث شد وایکینگها دیگر وایکینگ باقی نمانند و در یک سفر روحی از سارتر بگذرند و بە افلاطون و ارسطو در یونان هم برسند. و برادر من اینها را نمی فهمد و شاید هم نمی خواهد بفهمد. و این چنین زندگی می شود تقدیر.

اما باز مضحکە آنجاست کە برادرم هم یکنوع وایکینگ است. وایکینگ بیابانها و صحراهای بی پایان، و پر از گردوغبار. و شاید همین لفظ وایکینگ از جانب خودش بود کە او را بە این فکر واداشت رانندگی ماشین و موتورسیکلت را آنجا در بیابان یادبگیرد. و از آنجائی کە در آن صحرای برهوت، نە خیابانی بود و نە مردم و ترافیک لایتی، هر روز حوالی غروب سوار یک جیپ یا یک موتورسیکلت می شد و می راند. و باز چونکە نە قواعد ترافیکی آنجا وجود داشت و نە مقرراتی، چە سریع یادگرفت. و فکر کنم سوار بر جیپ و موتورسیکلت احساس می کرد درست مانند وایکینگها سوار کشتیهای تیزرو شدەاست. و هنگامیکە در اوج سرعت بیابان را طی می کرد و از آینە بە خط ممتد گردوخاک پشت سر خودش نگاە می کرد، چە احساس شعف غریبی بهش دست می داد. خطوطی کە جرات می بخشند و احساس رزمندگی را تقویت می کنند. و من بنوعی خوشحاڵم. شاید همین خصلت مشترک باعث شود او هم روزی بە سارتر، علیرغم فاصلە جغرافیائی زیاد، فکر کند و از آنجا بە یونان برسد. اگرچە یونان بە بیابانی کە او در آن قرار داشت نزدیکتر بود. اگرچە گردوخاک آب ناشی از راندن کشتی، چشمها را می شوید و گردوخاک ناشی از راندن ماشین و موتورسیکلت در بیابانها چشمها را کورمی کند. اما من بە معجزە راندن در سرعت زیاد معتقد هستم. زیرا صحنەها، زمان و مکان جور دیگری می شوند. افقها با سرعت بیشتر باز می شوند و انسان احساس می کند کە دنیا در سرعت بالا اساسا موجود دیگریست.

اما متاسفانە همین گردوخاکها باعث جلب توجە دشمن شدند، و او را با توپ و خمپارە زدند. و برادر خوشبختانە توانستەبود جان سالم بدرببرد. جیپ چپ از شدت انفجار چپ شدەبود و او بە کناری پرتاب شدەبود. خوشبختانە بی سیم از کار نیفتادەبود و توانستە بود طی تماسی کمک بطلبد. او را نجات دادند. خاک نرم بیابان نگذاشتە صدمە جدی ببیند. تنها اینجا و آنجا خراشهائی چند.

و من هنگامیکە این را شنیدم بسیار ناراحت شدم. دوست داشتم او مانند بچەها بە بازی ماشین سواری و موتورسواری ادامە می داد. اما دست قضای خمپارەها نگذاشتند. و پدربزرگ هنگامیکە از ماجرا خبردارشد، گفت نگفتم، می دانستم بەخدا می دانستم!

و خانوادە ما چە خانوادە عجیبی است. ما می توانیم سالهای سال قبل از وقوع حوادث، آنها را ببینم و حدس بزنیم. و فکر کنم حادثە آن صبحانە لعنتی این استعداد ذاتی و خدادادی را در ما بە اوج رسانیدەاست. آیا آن خلبانی کە آن بالا توی هواپیمایش نشستەبود، این را از قبل می دانست؟ چە سئوال مضحکی! اما سئوال مدام در ذهنم می پیچد. من اعتقاد راسخی دارم کە همە چیزهای این دنیا بنوعی با هم در ارتباطند. آخر صبحانە و بیابان،... یا صبحانە و وایکینگ! و یا شاید هدف از این جنگ این بود کە برادر من فرسنگها از خانە دور شود تا آنجا در بیابان ماشین سواری و موتورسواری یادبگیرد. و آن خلبان لعنتی این را می دانست. برای همین بمب را درست روی سر خانە همسایە ما ریخت، تا برادر مرا تشویق بە رفتن کند.

البتە بە قیمت قطع پای زن همسایە، زنی با داشتن یک مشت بچە قد و نیم قد!

مدتیست زندگی سخت تر شدە. شهر مدتهاست کە دیگر مثل سابق نیست. هواپیماها گاهگداری می آیند، صدایشان آن بالا شنیدە می شود و مردم چە هراسان بە زیرزمینها پناە می برند. اما زن همسایەامان زیرزمین ندارد، او جیغ می زند، بچەهایش را جمع می کند و در حالیکە دختر بزرگتر برادر را در بغل گرفتەاست بە داخل خانە کاهگلی می دوند. و مادر لنگ لنگان بعد از همە، بعد از اینکە مطمئن می شود همە بچەها داخل اند، وارد خانە می شود. بچەها می فهمند کە بخاطر مادر نباید زیاد هول کنند. و چقدر آرام خانە آنان را می بلعد. و آنجا کنار هم، محکم در حالیکە مادر مانند مرغی هراسناک از عقاب همە جوجەهایش را زیر بالهایش گرفتە، بە صداهای بیرون گوش می دهد. و جسمش کم می آورد. پای قطع شدە آنجا نیست. و او یک وری می شود. و صدای هواپیماهای لعنتی چە دیر گم می شوند. و داخل کوچە صدای جیغ و فریاد می آید. و صدای گریە. آتشبارهای ضد هوائی روح را می درند. صدای آنها طعم تلخی در دهان و از آنجا در تمام بدن تولید می کند. و زندگی درست مثل زهر می شود، نە، درست مثل خود زهر. مارهای افعی همەجا هستند. هیچ گنجشکی جرات ندارد از درخت بپرد و بر کف حیاط بنشیند. دانەهای ریختە بعد از درو، در ریزش کف دهان مارها خیس می شوند و کم کم می پوسند. و اینچنین گنجشکها گرسنە می مانند. اما مادر در غم از دست دادن پای دیگرش نیست. تنها چیزی کە او بدان فکر نمی کند خودش و پای دیگرش است. او با تمام احساس خود، ضربان هراسناک قلب کوچک بچەهایش را احساس و درک می کند. و احساس گریە در اشکهائی چند بە گوشە چشمهایش هجوم می آورند. اما پایین نمی ریزند. اشکها از شدت تاثر آنجا می مانند و یخ می زنند. دوست دارند برگردند. و چە رویای احقمانەای. مگر می شود؟

زن همسایە ما فکر می کند چرا هیچ وقت نمی توانند بە صدای هواپیماها عادت کنند. این چگونە موجودیست کە این چنین رعب می پراکند و انسان چرا باید اینقدر در مقابلش احساس ضعف کند. و از خود عصبانی می شود. مگر چقدر می توان بە این وضعیت ادامە داد؟ مگر قلب کوچک فرزندانش چقدر تاب چنین وضعیتی را می آورند؟ و هیچ راەحلی نمی یابد. مگر می توان برای چیزی کە پایش روی زمین نیست راەحل یافت؟

شهر کم کم خلوت شدەاست. مردم زیادی بە شهرهای دیگر و یا بە دهات کوچیدەاند و آوارە شدەاند. در محلە، مثل سابق غروبها و عصرها شلوغ نیست. زن همسایە ما احساس می کند رنگها همە خاکستری شدەاند. غروبها کە می توانست با ازدحام کوچە بنوعی آنها را از دلتنگی ها دربیاورد، سرد و سخت شدەاند. هیچ چیز دیگر لطف سابق را ندارد. او درازای کوچە، سنگها و آجرهای دیوارهای منازل را برجستەتر از هر زمان دیگری احساس می کند. سنگها و آجرهائی کە گوئی نگاهت می کنند و می خواهند حرف بزنند. و زن همسایە ما با آنها سخن می گوید. او حالا دیگر آن سنگها و آجرها را بهتر ا هر زمانی دیگر می شناسد.

و شبی پدرم می گوید کە ما هم باید از این شهر برویم، حال بە شهری دیگر و یا بە دهات اطراف. می گوید کم کم دارند این جا را هم جبهە می کنند. مگر نشنیدی مردم چە می گویند؟ نیرو آوردەاند. شهر دیگر بشدت خطرناک شدەاست. شدە پشت جبهە. و مادر مقاومت می کند. او می گوید خانە را بەهیچ وجە ترک نمی کند حتی اگر در آتش بمبها هم بسوزد. می گوید وانگهی بگیریم کە ما رفتیم، پس زن همسایەامان چی؟ و من شکە می شوم. مادرم اگرچە انقلابی نیست، اما چە دنیای انقلاب گونەای دارد. و فکر می کنم باید شبی او را همراە خودم برای پخش اعلامیەببرم. گمان ندارم کە می آید. و شاید خطرناکترین بخشهای شهر را بزند بخشهائی کە ما هم از ورود بدانها خودداری می کنیم. پدر می گوید اما زن همسایە بە ما چە، او خودش شوهر دارد، مرد دارد، فکری بحالش می کند. و مادر با تعجب بە پدرم نگاە می کند. با عصبانیت پا می شود و بە اتاق دیر می رود. پدر بشدت عصبانی است. او می داند فاجعەای بزرگ در راە است فاجعەای بزرگتر از آن صبحانە لعنتی. من می دانم مادر هم این را می داند، اما مادر استعداد درک فجایع دیگر را همزمان دارد و این درست خصلت یک آدم انقلابیست. و ما، من و مادرم، چقدر بهم شبیە هستیم. بە اتاق دیگر پیش مادرم می روم و می گویم کە پدرم درست می گوید، باید از اینجا رفت، وضعیت خطرناکتر از آنیست کە تصور می کنی. مادر بە من نگاە می کند. دستی بە صورتم می کشد و می گوید و خانە را برای تو جابگذارم تا بە میل خودت هر کاری از آن کارهای لعنتی ات کە خواستی اینجا انجام بدهی! و من باز محو استعداد بی بدیل مادرم در پیش بینی حوادث، لبخندی بە لبانم ظاهر می شود و می گویم خوب بالاخرە کە نمی شود اینجا را برای همیشە جاگذاشت، باید کسی باشد مواظب خانە باشد. و او لبخند تلخی بر لبانش ظاهر می شود. می گویم قلبت را دوست دارم و بی گمان همین قلب است کە بە من هم بە ارث رسیدە، اما تو کە نمی توانی مسئولیت همگان تا بعهدە بگیری، زندگی متاسفانە در دنیائی کە ما هستیم اینجوری است دیگر. و مادر می گوید و تو فکر می کنی کە تنها توئی می توانی این مسئولیت را بعهدەبگیری!

و من فکر می کنم چرا نە. آخر مسئولیت همگان را پذیرفتن یک مسئولیت روحیست تا مادی. بە مادر می گویم برای زن همسایەامان من راە چارەای دارم و آن هم پایان هرچە زودتر جنگ است. و مادر می گوید اگر تا آن موقع در زیر آتش بمبها سوختند و لت و پار شدند چی؟ من کە جوابی ندارم می گویم من هیچ تضمینی ندارم بدهم، اما ضمانت ادامە راە خود را می دهم. مادر بە تلخی می خندد. و زندگی چە معجون تلخی است. و بە رهبران فکر می کنم، بە آنانی کە این جنگ را راە انداختند و ادامە هم می دهند. می اندیشم آنان چگون آدمهای اند، و در دل خودم می گویم شاید لازم نیست در دنیائی کە ما در آن زندگی می کنیم همە آدم باشند. و قطعا اینجوری است، زیرا بعضی پدیدەها را تنها از این زاویە می توان توجیە کرد. و شاید آنهایند کە آدم واقعی اند. آخر مگر نە اینکە بالاترین پستهای ممکن را دارند، و از همە بهتر سخن می گویند و استدلال می آورند!

و شبی بعد از اینکە همە بچەها خوابیدەاند، زن همسایە عصایش را زمین می گذارد، یک وری می شود و بر روزی زمین می نشیند. بە همسرش کە کماکان نشستە دارد چرت می زند، با صدائی بسیار آهستە و مردد می گوید فکر کنم باید ما هم برویم. همسرش چشمهای نیمە بستەاش را باز می کند و می گوید ها؟ و او تکرار می کند. و مرد می ماند. زن هم عجلەی ندارد. سرانجام مرد می گوید کجا برویم، تازە از کجا بیاوریم کە برویم؟ زن می گوید همین شهر همسایە، زیاد دور نیست، تازە تو آنجا هم می توانی کارگری کنی، برای تو چە فرقی دارد کجا! مرد می گوید خانە چی، خیال می کنی خیلی آسان است، تازە در شرایطی کە این همە ملت آنجا ریختەاند، تازە تا کار هم گیر بیارم کلی طول می کشد. و زن همسایە گوشە لچکش را کە گرەزدەاست باز می کند. می گوید این مبلغ را یواشکی پس اندازکردەاست، برای روز مبادا. و مرد آن را می شمارد و خندەاش می گیرد.

تمام آن شب زن همسایە در درون رختخواب فکر می کند و غلت می زند. او از کوچە و محلە سوت و کور بیشتر از خود هواپیماها و بمبها می ترسد. تنها دلخوشی اش ما هستیم کە هنوز ماندەایم، اما او می داند کە ما هم می رویم. دست می کشد و گوشە پردە را کنار می زند، بە بیرون نگاە می کند. سکوت شب. و ستارگان آسمان کە آن بالا بالاها می درخشند. و فکر می کند چە می شد کە خلبان، محلە و خانە آنها را نمی دید و یا فراموش می کرد. یا اینکە در هنگام بمباران او و بچەهایش درون همان هواپیما می نشستند تا بمباران تمام می شد! و این آخری را بیرحمانە یافت. و من فکر می کنم رحم واقعا کجاست. و جنگ درست جائیست کە رحم مدتهاست رخت بربستەاست. و جنگجویان احمق ترین آدمهای جهانند، حال از هر نوع آن، چە حق بە جانب و چە حق خور. زیرا همە بنوعی بەخود افتخار می کنند. و من دارم استفراغ می کنم.

سرانجام آن روزی کە ما می رویم، فرا می رسد. ماشین باری بزرگی جلو در خانە می ایستد. هر آنچە لازم است بار می شود. باقی اثاث بە زیرزمین منتقل می شوند. تنها در یک اتاق وسائلی چند می مانند. مادر گریە می کند. پدر و پدربزرگ می گویند کە چرا گریە می کند ما کە قرار نیست برای همیشە برویم. و زن همسایە با یک دانە پایش در کوچە همراە بچەهایش ایستادەاند. برادر در آغوش خواهربزرگ است. و من بە زیرزمین خانە می روم و گریە می کنم، و قسم می خورم تا هستم ضدجنگ باشم. و بە برادرم لعنت می فرستم. و احساس می کنم کە دیگر برادرم نیست. و دوست دارم مثل پسر زن همسایە، یگانە پسر خانە می بودم.

قبل از اینکە ماشین سویچ بزند و راە بیفتد، مادر با گونی ای پر از خوردنی های خشک بە در خانە زن همسایە می رود. بچەها را می بوسد و گونی را تحویل می دهد. و زیردستی هم چیزی رد می کند. زن همسایە پس می زند، اما مادر قویتر است. و شاید پول قویتر است و فقر ضعیفتر.

مادر گریەکنان همراە دیگران سوار آن ماشین سواری می شود کە تازگی رسیدەاست. من هم سوار می شوم. از پیچ کوچە کە رد می شویم مادر بر می گردد و برایشان دست تکان می دهند. انعکاس نور آفتاب بر شیشە عقبی نمی گذارد آنها ما را ببینند. و این چنین صحنەای دیگر از زندگی تمام می شود.

هنوز نیم ساعتی از شهر دور نشدەایم کە مادر می گوید یک کلید اضافی هم بە زن همسایە دادەاست تا در غیاب ما از خانە مواظبت کند. و کسی چیزی نمی گوید. مادر می گوید کە گفتە بە گاە خطر هم بروند زیرزمین خانە ما. و من فکر می کنم برای زن همسایە ما چە راە دوری! و اساسا اگر خطر واقعی باشد هیچ راە کوتاهی وجود ندارد. و هدف از لغزیدن بر روی هوا و یا درون هوا هم همین است. بە حداقل رسانیدن فاصلەها در یک سرعت غیرقابل باورکردنی و در یک فشردگی غیرقابل تصور زمان. و زن همسایە ما کە هیچ چیزی از فیزیک نمی داند، اما این حقیقت را احساس می کند. و شاید از دیدن پرواز پرندگان بە آن رسیدەباشد. و من فکر می کنم کە این سرعت غیر قابل باورکردنی و این فشردگی غیرقابل تصور زمان را باید بە سطح زمین هم آورد. و درست آنجاست کە می شود جنگ را متوقف کرد. و ماشین ما بە بالای گردنە می رسد و از آنجا من منظرە کلیت شهر را دارم. منظرەای کە در آن آدمها بە هیچ تبدیل شدەاند. و حالا است درک می کنم کە چرا خلبانان آنقدر بی رحمانە می کشند. ما آنجا آن پائین ها 'هیچ' ها هستیم. و کشتن 'هیچ' دردآور نیست، زیرا از ازل وجود نداشتەاست. اما اگر ما 'هیچ' هستیم، پس آنان چە اصراری بر کشتن دارند؟ و شاید کشتن برای بعضی ها عادت است، یک شغل است. مگر نە اینکە خود خدا است کە کشتن را همراە انسان خلق کردەاست! و هر پدیدەای در این جهان خاکی، معادل خود را در انسانها باز می یابد.

زن همسایە ما بعد از رفتن ما دست بچەهایش را می گیرد و داخل حیاط می شوند. دلش بە اندازە کل خلقت سنگین است، اما در آرامش کامل است. شاید او از مرز گذشتەاست و بە آن سوی پای نهادەاست،... بە خود سرزمین درد و پوچی. او کە تنها دلش برای بچەهایش می سوخت، احساس می کند می تواند حالا آنها را هم بدست سرنوشت بسپارد. آخر مگر آدمی چقدر در توان دارد. او بە بچەهایش لبخند می زند، بە یکی از آنها می گوید برود گلیم را بیاورد، و در حالیکە بر روی گلیم نشستەاند صبحانە می خورند. در ضمن صبحانە برای اولین بار برای بچەهایش حکایت تعریف می کند، حکایت شاهزادەای کە عاشق دختر فقیری می شود و سرانجام علیرغم همە مزاحمتها و مخالفتها، عشق پیروز می شود و آنان بە همدیگر می رسند. دختر بزرگتر می گوید مادر این داستان حقیقت دارد، و مادر می گوید هر چیزی در این دنیا می تواند حقیقت داشتەباشد. و بە کوچە فکر می کند. برادر کوچک لقمەای دیگر می خواهد و مادر برایش درست می کند و آن را بە دهانش می گذارد. و برادر گونەهایش پف می کند و چشمهایش بادامی می شوند. مادر چقدر عاشق بچەهایش است.

و سارتر از لای در بە حیاط نگاە می کند. او فکر می کند روح آلمان نازی حتی قبل از تولد هیتلر وجود داشتە و شاید هم برای همیشە وجود خواهد داشت. و البتە بە همراە آن، انتخاب امکان مبارزە برای آنانی کە هم قبل از تولد هیتلر و هم بعد از مرگ او بە مبارزە علیە آن ادامە خواهندداد.

بمبارانها با بازشدن جبهە در مناطق مرزی شهر ما باز شدت گرفتەبودند. شهر کاملا بە پشت جبهە تبدیل شد. شهری کە تا مرز کمتر از دە کیلومتر فاصلە داشت، شبها می توانست براحتی صدای توپبارانهای جبهە را بشنود و نور نورافکنها را هم ببیند. و اینچنین کوههای شمال شدند برادر ناتنی بیابانهای جنوب. شهر پر از نیروی نظامی شد. در غیاب مردم، شهر با آنان جان تازەای گرفت. کاسبی شهر هم رونق گرفت. غروبها بیشتر مغازەها بازمی شدند و با حضور نظامیانی کە بە آنها مراجعە می کردند، انگار جنگ برای ساعاتی چند رخت بر می بست و بە کوچەها عقب نشینی می کرد. و عجبا کە در این اوقات نە صدای هواپیمائی می آمد، نە صدائی از جبهەها و نە از نگرانی مردم در چهرەها اثری دیدە می شد. انگار زنگ تفریح می شد و همە با هم در یک موافقت نانوشتە بە این نتیجە رسیدەبودند کە بالاخرە چنین لحظەهائی هم واجب اند. کم کم وضع بدانجا هم کشید کە خانوادەها هم از دهات اطراف شهر غروبها برمی گشتند، و ساعاتی چند را در ماوای قدیمی بسر می بردند. از کوچەها صدای بچەها و زنها دوبارە بگوش می رسید و چە صدای خوبی! و من بعد از چند روز در اولین فرصت بازگشتم.

شبها تنها ماندن در خانەای کە دیگر کسی از اعضای خانوادە در آن نبود، لطفی دیگر داشت! و من برای اولین بار طعم بودن بە تنهائی را در شبهای بدون برق در شرایط جنگی کشیدم. شبهائی پر از ستارگان و ماە، و آسمانی کە همیشە از زمین روشن تر می نمود. و نشستن در کنار چراغ نفتی، با کتابها و رادیوئی در کنار کە هر موجی از آن غنیمتی بود. از اخبار گرفتە تا آواز و موسیقی و حتی ایستگاههای رادیوئی آن ور مرزها کە من نمی دانستم با چە زبانی اند، اما صدایشان گرمی می بخشید. شاید بە علت سکوت شهر و تاریکی شبها، اینکە انسانها علیرغم محیطی کە من در آن قرار داشتم اما جائی، جاهائی هنوز بودند و هنوز نفس می کشیدند. و من نمی دانم چرا از خانە تاریک و سوت و کور نمی ترسیدم. شاید علت ترس بزرگتری بود کە در بیرون وجود داشت، و یا شاید اینکە هر لحظە می توانست آخرین لحظە باشد و باید تا توان داشت زیست. و یا شاید آزادی بیشتری بود کە بە یمن کوچ خانوادە بدست آوردەبودم. آزادی جنگی، و یا جنگ آزادی. آن شبها یادم می آید من می توانستم مدتهای طولانی بە سایە خودم و سایە اشیاء در سکوت لحظەها خیرەشوم و فکرکنم. و مطمئن بودم کە اگر ارواحی در خانە بودند، از ترس من جرات نداشتند خود را نشان بدهند. از من آنقدر بوی قدرت ابراز وجود و تفکر متصاعد می شد کە هر فراموجودی را در نطفە خفە می کرد. و من چقدر بە این اعتمادبەنفس خودم غراء بودم. آن شبها من یادگرفتم بە سکوت گوش کنم. با سکوت صحبت کنم، و آن را درک کنم. فکرکنم او هم نسبت بە من همین احساس را داشت. برای همین هیچوقت چیز دیگری درون خانە نبود کە حضور او را بشکند. ما با هم کامل بودیم، و جهان را کامل می کردیم و این چنین جائی برای دیگری، دیگران نبود. و من فکر می کنم عمیق ترین احساسات انسانی اگر آغشتە بە سکوت نباشند، بسیار کم می آورند. سکوت درست مانند کلمات نانوشتە لای کلمات و جملات است. و خواندنی است. و کسی کە یاد می گیرد کد آن را بشکند، برای تمام عمر از یک غناء برخوردار می شود.

و حال کە مردم بمانند سابق در شهر نبودند ما باید تبلیغاتمان را جوری تنظیم می کردیم کە پیام بیشتر بە سربازان و نظامی ها برسد. البتە مردم کماکان هدف بودند، ما این را فراموش نکردەبودیم. کار زیاد دشوارنبود. نوشتن شعار روی دیوارها در معابر عمومی علیە جنگ عالی بود. و یا بر روی دیوارهای دور مقرات درون شهر. "نابود باد جنگ!"، "بە جنگ ارتجاعی پایان دهید!"، "زندەباد صلح!" شعارها روزها و هفتەها می ماندند. کسی نای پاک کردن آنها را نداشت! و شاید همە دوستشان داشتند. آری همە. شاید همە با دیدن آنها یادشان می آمد کە این وضعیت هم می تواند پایانی داشتەباشد. و همین یادآوری در خود انقلابی بود. البتە بە نظر ما. و ما می دانستیم کە تقریبا همە جا فعالیتهای ضدجنگ وجود دارد، اما جنگ کماکان ادامەداشت و ظاهرا ارادەای برای پایان آن متصورنبود. از طریق رادیو می شنیدیم کە اینجا و آنجا اعتراضات مردمی اتفاق افتادەاند، اما باز جنگ ادامە داشت. و ما در شهر خودمان فکر کردیم کە شعارها و تبلیغات حال کە شهر بە پشت جبهە تبدیل شدەاست و حضور نظامیان از هر طیف آن بشدت بالا رفتەاست، باید بیشتر متوجە آنان باشد. و چیزی در درون بە ما می گفت کە این شعارها اثرگذارند. و این اثرگذاری را ما در حساسیت نیروهای امنیتی می دیدیم و مطمئن می شدیم کە واقعا داریم کاری می کنیم. و کلمات خود مبارزەاند. با زیادشدن گشتهای شبانە و گشتن مردم در اوقات مختلف شبانەروز، این امید ایجادشد کە واقعا دیگر حرف اسلحە حرف جدی نیست، و باید کماکان روش موجود را ادامەداد.

و البتە جنگ هم منطق خود را داشت. بەرغم همە تبلیغات پر حجمی کە در مورد پیروزی ها و امکان پیروزی های جدید در رسانەها می شد، اما ماشین جنگ بە گل نشستەبود. یک تکرار بیهودە در هوا پراکندەبود. و همە حتی آنهائی هم کە اهل تعقیب اخبار نبودند، این تکرار بیهودە را احساس می کردند. و ما مثل همە بە این تکرار دل خوش کردیم و امیدواربودیم. واقعیت این است آنچە پدیدەها را مضمحل می کند، منطق درونی آنهاست، و جنگ هم از این حالت بدورنبود.

و من روزی پیش یکی از دوستان بە روستائی در اطراف شهر رفتم. جمعیت روستا بعلت مهاجرت مردم چند برابر شدەبود. روستا دیگر بە روستا نمی ماند. تعداد مغازەها بشدت زیادشدەبودند و دکەها و دستفروشها هم کە هر جا دیدەمی شدند. روستا جائی بود میان شهر و خودش. پدیدەای غریب. بوی فاضلابهائی کە سرپوش نداشتند و تقریبا از هر خانەای روان بودند در هوا پیچیدەبود و تنفس را دشوارمی کرد، اما چە آسان بعد از مدتی فراموش می شد. من و دوستم در قهوەخانەای نشستەبودیم کە ناگهان خبر آمد دارند سربازگیری می کنند. و ما با عجلە از قهوەخانە بیرون زدیم و نیروهای نظامی را دیدیم کە در روستا پراکندەشدەبودند و جوانها را دستگیر می کردند. ما بە داخل قهوەخانە برگشتیم و مردد بە اطراف خودمان نگاە کردیم. و صاحب قهوەخانە در عقبی را بە ما نشان داد و ما از آنجا بیرون رفتە خود را بە رودخانە کنار دە رساندیم. غروب کە برگشتیم متوجە شدیم جوانان زیادی را با خود بردەبودند. و من و دوستم نتیجەگرفتیم کە وضع جبهەها و جنگ بمراتب بدتر از آنیست کە تصور می شود.

شب بعد از شام، یکدفعە باز غوغائی دیگر بپاشد. مردم زیادی بیرون ریختەبودند. همە بە غرب نگاەداشتند. و ما آنجا نورهای شدید انفجار و خطوط آتشین توپهای فرانسوی را دیدیم کە درست در پشت کوە مقابل، کە چندان دورنبود، بخوبی دیدە می شدند. گفتند حملە سختی صورت گرفتە و تا ساعاتی چند دشمن بە اینجا می رسد. و همە با کمترین وسائل ضرور بیرون زدند و منتظرماندند. گفتند اگر آن نورها این ور کوە بیفتند، دیگر باید رفت. و از آن کوە تا اینجا تنها یک دشت مسطح بود. و درست حوالی ساعت دو و سە نصف شب نور آتشبارها و نورافکنها خوابید، و دنیا بە یکبارە خاموش شد. و ملت نفس راحتی کشید و دوبارە بە خانەهایشان برگشتند. و من بە زن همسایەامان اندیشیدم، و از اینکە او امشب نسبت بە ما جایش امن تر بود، تبسمی بر لبانم نشاند. واقعیت این بود کە دیگر تنها خطر از جانب هواپیماها نبود، هرچند صدای غرش آنها بدترین کابوس ممکن بود. زن همسایە حالا بهانەای برای دلخوش بودن داشت. چیزی کە می توانست برای بچەهایش تعریف کند. و بچەها اطمینان حاصل کنند کە فرق چندانی میان آنها و دیگران نیست.

من آن شب بعد از مدتها برای اولین بار با روحیەای شاد بە رختخواب رفتم. بر روی بام تابستانی بعد از کشیدن سیگاری بە دوستم گفتم فکر می کنی روزی بیاید کە ما دلمان برای این روزها تنگ بشود؟ و او با تعجب بە من نگاەکرد و گفت مگر نمی دانی دلتنگی انسان برای گذشتەها ربطی بە ماجراهایش ندارد و بیشتر ربط بە خود لحظات زندگی دارد! و شاید دوست من درست می گفت. اما من مطمئنم حتی اگر روزی برای این روزها تنها بخاطر این دلتنگ بشوم کە بخشی از لحظات زندگی من بودەاند، ولی برای دلتنگی ها چگونگی آنها را هم شرح خواهم داد. آخر بعضی لحظات را باید با جزئیاتش بەخاطر آورد، و نە با کلیاتش.

روز بعد از تابش گرم آفتاب بە صورتم از خواب بیدارمی شوم. پرندگان چە دیوانەوار می خوانند. و نسیمی صورتم را می زند. از طرف رودخانە می آید و با خود بوی طراوات را دارد. باید تا غروب بمانیم و بعد بە شهر برویم. و درست طرفهای عصر ستون دور و درازی از نیروهای نظامی پیدامی شوند. کامیونهای ارتشی. با جیپ و دو تا پدافند ضد هوائی. می شمارم. چهل کامیون. و سربازان با چهرەهای مضطرب. همە بشدت جوان. جوانانی کە مسن ها تصمیم می گیرند باید بمیرند. و جنگ بی معنی ترین رابطە یک طرفەای است از بالا بە پایین. برای سربازان تنها شجاعت می ماند. درست همانگونە کە افلاطون در تقسیم بندی طبقات در آرمانشهر خود از آن می گوید. فضیلت یک سرباز در شجاعت اوست. و شجاعت جائیست میان ترسوئی و بی باکی. و چە سخت است چنین جایگاهی را هم پیداکردن و هم نگەداشتنش را. شاید بتوان لحظەای شجاع بود، یا هفتەای و یا یک سال، اما برای سالها واقعا دشوار است. آدمها برای این ساختەنشدەاند کە بر روی بند راەبروند. شجاعت، راەرفتن بر روی بند است. آدمها لازم است، حال از هر طیفشان، کە تنها شجاع نباشند بلکە بترسند و بی باک هم باشند. و زندگی معجونیست از همە اینها. و فیلسوفان چە آدمهای احمقی اند کە این چنین انسانها را بیرحمانە تقسیم می کنند و همیشە هم گاە شجاعت بە جوانها نظر دارند. چشمهای بیشمار سربازان هم بە ما هنگام گذر نگریستند. و من حسرتشان را خواندم. و شاید آنها از دیدن ما کە درست همسن خودشان بودیم و اما اینجا با لباس غیرنظامی ایستادەبودیم، تعجب هم می کردند. رنگ سیاە 'ژ.٣'ها فضای درون کامیونها را تیرە می کرد. و من چقدر در میان همە تفنگها بیشتر از همە از 'ژ. ٣' بدم می آید. و علت شاید خاطرە دوران انقلاب باشد با سربازانی کە با همین تفنگ در خیابانها با مردم درگیر می شدند.

و ستون گذشت. با چشم تا از پل روی رودخانە هم گذشت و پشت تپەها ناپدیدشد، تعقیبش کردیم. هم من و هم دوستم. من گفتم برای تقویت و یا جابجائی نیرو بعد از درگیری سنگین دیشب است. و دوستم موافق بود. خندید و گفت کم کم داریم متخصص بخش نظامی هم می شویم.

چند دقیقەای نگذشتەبود کە صدای مهیب هواپیماها را شنیدیم. دو تای آنها بر فراز ما و دە در سطح بسیار پایینی پروازکردند و دست پشت همان تپەهائی کە ستون ناپدیدشدەبود، آتش و دود بەهوا برخاست و صدای انفجارهای مهیب دنیا را لرزاند. ما روی زمین خوابیدیم. بعد صدای آتشبار ضدهوائی، و دوبارە هواپیماهائی کە درست بر فراز همان جا شیرجە می رفتند.

غروب داخل شهر از محو یک ستون نظامی می گفتند. من قبل از اینکە بە خانە بروم تصمیم گرفتم بە مغازەای رفتە و مقداری خرید کنم. سربازی ریشو با چفیە بە داخل مغازە آمد و از شکست قریب الوقوع دشمن گفت. و نشانە آن را هم شمار شهدا اعلام کرد.

و من درست از آن شب تصمیم گرفتم نویسندە بشوم. و واقعا هم از لحاظ ماجرا برای نویسندەشدن کم و کسری نداشتم. تنها می ماند یک ارادە. آخر الهام هم آنجا بود. الهام در واقع چیزی بود از جنس شدت درهم تنیدەشدن همە این ماجراها در یک مغز کوچک. اما نمی دانم چرا من امروز، بهتر بگویم امشب، چنین تصمیمی گرفتم. بدون آنکە بە هیچ نتیجەای برسم، پیش خودم گفتم بالاخرە باید لحظەای وجود داشتەباشد.

و آن شب یکی از شبهای لبریز پر از سکوت بود. نە از جبهە نوری و صدای شلیکی می آمد، نە ماشینی از نیروهای نظامی رد می شد، و نە حتی از خانە زن همسایە ما ندائی برمی خاست.

و شاید آن شب خدا مردەبود. آە نیچە دیوانە! بە نظر می رسد هر بار کە انسانی دیگر نویسندە می شود، خدا یک بار دیگر می میرد تا آن نویسندە جرات کند بنویسد و دگرگونە بە جهان بنگرد؛ جهانی کە خدای مردە آن شب آفریدەبود. و من در زیر چراغ فانوس دست بە قلم بردم و بە خودم گفتم "اقراء!" و همراە نوشتن خواندم.

بیرون، افق گلگون می شد.

ادامە دارد...

Bilderesultat for war art

گەڕان بۆ بابەت