ما 6757 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

و من در درون انقلابی خجل، چقدر آن سالها دوست داشتم بروم و در تظاهراتها شرکت کنم. البتە می رفتم، اما همیشە تە صف بودم و خجالت می کشیدم صدایم را بلندکنم. و پیش خودم آرام شعار می دادم. تە صف را کسی متوجە نبود. بچەها همە آنجا بودند. بچەهای تقلید و تکرار. و من با دیدن پدربزرگ کە همیشە روی آن سکوی لعنتی می نشست، چقدر بیشتر خجالت می کشیدم.

 

سالهای جنگ (٣)

سالهای جنگ عشق از نوع دیگریست، یا تا اوج عاشقی یا نیستی. حد وسطی وجود ندارد. جنگ همە چیز را با خود یا بە ابرها می رساند و یا بە قعر بە درون گورها می برد. ترس و اضطرابهای مداوم روح بسیاری را می کشد، و یا چنان بخود مشغول می کند کە لطایف رخت برمی بندند. اما از طرفی دیگر می تواند بزرگترین معناها را چنان در کم حجم ترین زمانها فشردەکند کە روح هیچ وقت اینقدر احساس لبریزشدن نکردەباشد. لبریزشدنی در حد اعلا فشردەشدە.

و پسرم روزی پرسید راستی بابا تو آنروزها در مورد عشق چگونە بودی، فکر می کنم درست در همین سن و سال من بودەای، حال کمی پس و پیش، جوان بودی، خیلی،... خوب چکار می کردی؟

و من بەیاد عشق افتادم. من فکر می کنم بەیادآوردن عشق مثل هیچ چیز دیگری نیست. زیرا اگر آن احساس قدیمی آنجا نباشد، تو در حقیقت چیزی را بەیاد نیاوردەای. و برای من بشدت دشوار بود آن چیزی را کە آن سالها در وجود من بعنوان عشق بود برای او توصیف کنم. گفتم آرە عاشق بودم، و مانند هر چیز دیگری در زندگی ام در اوج. و از حجبی هم گفتم کە همزمان در اوج بود. از عشق بە دختری کە مثل هر عشق دیگری در سکوت زادەشد، اما در سکوت هم ادامەداشت! عشقی کە بیشتر پیش خودم بود. شاید یک عشق چخوفی، چخوفی کە عاشق شد، اما ازدواج نکرد، تنها بە این دلیل کە شور و هیجان عشق را برای نوشتن متون داستانی اش لازم داشت. و اینجا ناگهان بعد از سالها من بعد مهمی از شخصیت خودم را کشف کردم. درست در یک محاورە عادی روزانە با پسرم! و او پرسید چخوف کیست؟ گفتم یک نویسندە روسی، پیشرو ادبیات داستانی، بیشتر یک منتقد اجتماعی از طریق ادبیات، زندگی در نیمە دوم قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مبتلا بە سل، یک پزشک کە فکر کنم در چهل و چهار سالگی مرد. پسرم کە او را نمی شناخت، پرسید بلشویک بود؟ گفتم نە، اما رفیق ماکسیم گورکی بود. و او کە گورکی را هم نمی شناخت، سکوت کرد. فکر کنم کمی از بی اطلاعی خودش در این مورد خجالت کشید. اما خیلی سریع بخودش آمد و پرسید با تولستوی چی با او هم رابطە داشتە؟ گفتم فکر کنم. گفت عجب مثلث عجیبی! یک عاشق منتقد، یک کمونیست، و سرانجام یک مسیحی. جالب است و بە نظر من می توان هر سە اینها را دوبارە در انقلاب اکتبر پیداکرد، اما سرانجام کمونیستە می برد. من کە متعجب شدم، پرسیدم چگونە؟ گفت خیلی سادە، انقلاب بە یک روح انتقادی شدید احتیاج دارد، و نیز بە یک روح مذهبی کە همە را بتواند جمع کند و سرانجام بە کسی کە بتواند هدایت کند. بعد ادامەداد و گفت من حالا توانستم بخش مهمی از شخصیت تو را درک کنم. تو ملغمەای از هر سە آنها هستی. اما بیشتر چخوفی تا آنهای دیگر. تو علیرغم درگیرشدنت در کار سیاسی و تشکیلاتی یک فرد گریزپا بودی و هستی. و فکر کنم معادلە خیلی سادەاست، آدمی کە نمی تواند همزمان سە شخصیت متفاوت باشد. گفتم پس ادامەکاری من در سیاست چە، اینو چە جوری می شود توجیە کرد؟ نە نە، من در این مورد با تو موافق نیستم. پسرم گفت عادت، این تنها یک عادت لعنتی دوران جوانیست و بس. ولی این سیاست بد جوری بە روحیە عاشقی تو لطمەزدە، بد جوری! من کە ماندەبودم چی بگویم، زیرا بدترین قسمت زندگی همین دفاع کردن از خود در مورد روحیات خود است، همچنان سکوت کردم. ولی عصبانی هم نبودم. گفت تو در واقع عاشق یک دختر بودی، اما آن را بە سیاست منتقل کردی، یک انتقال وحشتناک؛ و چونکە بە آن دختر نرسیدی، نرسیدن بە هدفت در سیاست می توانست آن را برای تو توجیە کند و بە این ترتیب تو بە تیمار مشکلی درونی دست زدی! پدر عزیزم! در نهایت باید بگویم کە تو تنها ادای عاشق بودن را درآوردەای، ادا،... و معذرت می خواهم اینچنین بی مهابا باهات حرف می زنم، من مطمئنم کە آن چخوفی کە تو بحثش را پیش کشیدی یک عاشق محجوب نبودەاست، در حالیکە تو بودەای و یک عاشق اگر عاشق باشد نمی تواند محجوب باشد، تو حتی چخوف هم نیستی. تو تنها خودتی،... خودت، مثل همە آدمهای دیگر کە تنها خودشانند.

و من کە داستان عاشقی ام بە ضد خودم تبدیل شدەبود، اما خوشحال از اینکە پسرم قدمی بلند در راە شناخت من برداشتەبود، کماکان خوشحال بودم. گذشتەها گذشتەبود و دیگر چگونگی تحلیل آن برای من در واقع فرقی نمی کرد. تازە این کشف در عین سنگین بودنش، اما در من نوعی آرامش هم بوجود آورد. ما انسانها شاید بعضی مواقع سنگین عدم شناخت درست گذشتە خود هستیم. شاید پسرم راست می گفت. و اگر هم راست نمی گفت باز مهم نبود. گفتم اما من بشدت دوستش داشتم، می توانستم وفادارترین عاشقها باشم کە بودم، هرگز بە دختران دیگری در خفا دل نبستم، می توانستم بهترین و زلالترین اشکهایم را بریزم و ضربان قلبم را مواقعی را کە بەیادش بودم قشنگ بشنوم. گفت و این از جملە عین خصوصیات یک مبارز سیاسی مخفی است. تو از او، از عشقت، برای تحمل سنگین ترین سالهای عمرت استفادەکردی! بیهودە نیست کە نتوانستی بهش برسی. گفتم اما علت این نبود، او مرد، در جوانی مرد. و پسرم را سکوتی سهمگین در برگرفت. بعد از لحظاتی چند گفت فکر کنم خوب است دیگر این بحث را تمام کنیم،... آە بابای نازنین من!... بابا!... واقعا من چە بگویم، چە می توانم بگویم،... دل شکستە بحث دیگریست. و بعد بلافاصلە اضافەکرد کە فیلم 'بر بادنوشتە' را دیدەام یا نە،... فیلمی ساختەشدە در دهە پنجاە میلادی. گفتم نە. و بلافاصلە متوجەشدم کە او دارد بە فیلمهای کلاسیکی نگاە می کند درست بخاطر کشف من. ادامە همان برنامە قبلی. گفت ماجرای خانوادە ثروتمند صاحب نفتی در آمریکاست، با یک پسر و یک دختر و البتە یک پسر دیگر هم کە در همان خانوادە بزرگ شدە اما برادر واقعی پسرخانوادە نیست. پسر اصلی خانوادە کە اسمش 'کایل' است مردی عرق خور و خوشگذارن است کە یکدفعە عاشق دختری می شود، دختری کە پسر دیگر خانوادە کە اسمش 'میچ' است هم عاشقش می شود. کایل موفق بە ازدواج با دخترە کە اسمش 'لوسی' است می شود، اما سرانجام عدم اعتمادبنفس و بدبینی بە همسرش و میچ منجر بە تراژدی مرگ خودش می شود و در آخر فیلم میچ بە لوسی می رسد. من کە غرض او را از تعریف این فیلم نمی فهمیدم با نگاهی پرسان بهش خیرەشدم. ادامە داد و گفت منظورم این است کە اگر بە این فیلم نگاە کنی دو مرد را می بینی کە چگونە هنگامی عاشق می شوند آمادەاند بر سر موضوع عشق بجنگند، دیگر حجبی وجود ندارد، البتە اینجوری هم نیست کە میچ هنگامیکە لوسی همسر کایل است بە هر کاری دست بزند، اما بهرحال عشق کار خودش را می کند، راە باز می کند، حتی اگر خودت هم نخواهی، اما،... اما تو هیچ راهی باز نکردی پدر عزیزم، و اینچنین بیشتر و بیشتر سیاست پیش تو رمانتیزە شد، بە همین سادگی! گفتم یعنی واقعا همە ماجرا برای من همین است؟ گفت گفتم سیاست رمانتیزە شد و نە اینکە وجود نداشتەباشد، من بە قلب گرم و بە افکار بلندپروازانەات باوردارم، اما تو بشدت آن را در قالبی نهادی کە قالب آن نبود. گفتم فکر نمی کنی کە هنوز بخش مهمی از ماجرا برایت پنهان است، می دانی در آن شرایط دوری گزیدن از دختران، سربەزیربودن و مودب بودن بخش مهمی از اخلاق سیاسی بود. برای جذب دیگران و برای پیشبرد سیاست و افکار این قسمت کاملا می بایست رعایت می شد. و در اینجا یک احساس حماقت بهم دست داد. من چی می گفتم! پسرم نگاهی از روی دلسوزی بە من انداخت. و من در دل خودم بە خودم لعنت فرستادم، آخر مگر من قراربود کاری بی ادبانە ازم سربزند! و ما شاید چە نسل بیهودەای کە عشق را بە لحافە حجب و حیا پیچید و باز اصرار داشت عاشق باشد!

و حجب آن ماشینی بود با چهار تفنگچی کە در خیابانها گشت می زد و از ناموس حفاظت می کرد. و همە عاشقان انسانهائی بودند در پی دزدیدن ناموس و شکستن حرمت همدیگر! و من بدون اینکە بدانم یکی از همان تفنگچی هائی بودم کە در آن ماشین بود، و با ریش پرپشت و نگاههای اخمو و خشنش مواظب ناموس دیگران بود بجز ناموس عشق. و عشق یک شهامت بود. پسرم می خواست این را بگوید. و شهامت با حجب همسایە نیست. اما چیزی در درونم بهم می گفت کە این حجب هم همیشە بد نیست و باید بنوعی نگهش داشت. و شاید همین حجب بود کە تا حالا مرا همانی کە بودم نگەداشتەبود.

گفتم مثلم اینکە هنوز هم بە فیلم نگاەکردنهایت ادامە می دهی، خوب است، بسیار خوب است. و این شیوەای بود برای کشف گذشتە کە ازقضا بسیار هم مناسب بود.

دستی روی شانەام گذاشت و گفت البتە پدر من ممنونم کە اینجا متولدشدم، می دانم از مرزها، سرزمینها و ماجراهای زیادی گذشتی تا بە اینجا رسیدی. و شاید فلسفە همە اینها این بودە کە من کە پسر توام اینجا متولد شوم تا روزی با هم صحبت کنیم، و تو از نگاه فردی دیگر از سرزمینی دیگر کە البتە از همان گوشت و پوست و خون تو است بە گذشتەای کە تنها گذشتە بودە و نە چیز دیگری نگاە دوبارە بیفکنی، البتە این فقط یک نگاە است، یک نگاە دیگر، و بەغیر از این چیز دیگری نیست، نگاهی کە می تواند دوبارە عوض شود، پس شما می توانید گوش بدهید، اما الزامی ندارد باورکنید، ایمان آوردن کار خوبی نیست! حتما ترانە 'ماری هوپکین' را شنیدەای "یاد آن روزها بخیر" در سال ١٩٦٩، "زمانە زمانە ما بود دوست من / می اندیشیدم کە هرگز پایان نمی یابند / و هر روز و تا ابد آواز خواهیم خواند و خواهیم رقصید /  آنطور کە انتخاب کردەایم زندگی خواهیم کرد / خواهیم جنگید و هرگز نخواهیم باخت..." و من کە اتفاقا این آواز را از طریق یک دوست گرفتەبودم، ادامە دادم "آە دوست من! حالا پیرتر شدەایم ولی نە عاقل تر / چرا کە در درونمان رویاها همچون گذشتەاست / زمانە زمانە ما بود دوست من!" پسرم تبسمی بر لبانش ظاهر شد، در آغوشم کشید و گفت آە بابا من برای همین دوستت دارم، همیشە همان احمق همیشگی هستی! و هر دو با صدای بلند خندیدیم.

گفتم و من فکر می کنم مهمترین چیزی کە میان من و تو فرق می گذارد این است کە تو اضطراب داری اما ترس نە، اما من هر دوتایشان را داشتم. زندگی تو پر از امکان انتخاب است، اما در مال من عمدتا دو انتخاب وجود داشت، و شاید تنها یک انتخاب کە البتە اگر یکی هم شد دیگر انتخاب نیست. بنابراین بە جرات می توانم بگویم کە من عمدتا در ترس زندگی کردەام. و ترس همسایە عشق بود. و نمونەای از اشعار آن دورە را برایش آوردم، اشعاری از 'هیمن' کە همزمان هم عشق بە وطن (و یا ایدە) را می رساند و هم عشق بە معشوق را. دورەای کە این دو همزاد بودند. گفتم و شاید این از اینجاها رسیدە، ما کە تافتە جدابافتە نبودیم. و گفتم کە البتە از همان اوائل علیرغم ایمان بزرگمان بە راهمان و بە عشقمان، اما تە دلمان یک نوع ناامیدی وجود داشت، اینکە رسیدن بە هر دو اگر نە محال، اما بسیار دشواراست. و ما در این ناامیدی لذت می دیدیم. یک لذت عرفانی. و این چنین زندگی شد تنها مبارزە و آرزو. رسیدنی در کار نبود. کار عاشق تنها عشق ورزیدن بود و نە کامیابی و کام گرفتن. و چە عاشقان بدبختی، و خوشا بە حال عاشقان هرزە!

من داشتم مانند یک فرد مسیحی کە پیش یک کشیش مسیحی می رود و نهانی اقرار می کند، پیش او اقرار می کردم. و احساس می کردم سبکتر می شوم. عشق قدیمی، خودش را همچون پهنای گستردەای جلو چشمانم باز می کرد و با هر قدمی کە بر می داشتم افق آن گستردەتر می شد. بەیاد سارتر افتادم کە علیرغم زندگی مشترک و عشقی کە نسبت بە سیمون دوبوار داشت اما از لحاظ جنسی خودشان را مقید نکردند. و اگرچە بە اقرار سیمون او هیچگاە از این آزادی قراردادی استفادەنکرد، اما سارتر کرد. شاید سارتر حق داشت. او عشق را بدون هوس می خواست. شاید او بە یک عشق افلاطونی می اندیشید. فکر کنم سیمون همسرش هم متوجە این امر شدەبود و برای همین قبول کرد و تحمل کرد. می گویم تحمل چونکە کار دشواریست.

و من عا‌شق بودم، در تمامی آن سالها، بدون آنکە شاید حتی یک لحظە هم بە رابطە جنسی فکرکردەبودە باشم. یک عشق افلاطونی. من در واقع از کتاب 'دولت' افلاطون می آمدم. بهتر بگویم می آیم. البتە بدون اینکە خودم هم بدانم. من اهل آنجا بودم. یک دولتی. یک دولتی کە البتە آوارەشد و بە فردی میان دولتین تبدیل شد. یک انترناسیونال بیچارە.

برادرم علیرغم روح شمالی اش و با داشتن نگاههائی کە بە دیدن کوهها و جنگلها عادت کردەبودند، کم کم چنان در بیابان غرق شدەبود کە حتی این علاقەمندی از مفهوم عشق هم گذشت و بە یک مفهوم پیشاعشقی و یا فراعشقی تبدیل شد. درست مانند عشق یک خالق بە مخلوقش، و گوئی اوست کە خدای بیابانها بودە، و حتی در یکی از نامەهایش هم نوشت کە اگر خدا بود (و چند تا استغفراللە و زبانم لال زبانم لال هم بەدنبالش نوشتەبود)، همە دنیا را در شکل بیابان خلق می کرد. من علیرغم ظاهر نامە اما این جرات او را در مقایسە خود با خددا بە فال نیک گرفتم و پیش خودم گفتم شاید دارد اتفاقی می افتد. و شاید آنانی کە زیاد در مفهوم خدا و خلقت غرق می شوند خود روزی مدعی خدابودن می شوند. و بشر در زندگی روزانە از این دست کم ندارد. تنها کافیست بە نوع زندگی مبلغان مذهبی و سیاسیون توجە نشان بدهید.

و درست روزی کە یکی از روزهای آرام جبهە منطقە ما بود، برادرم با لشکرش بە کوههای شمال آمد. یک جابجائی بزرگ نیرو صورت می گرفت. ظاهرا این جابجائی نشان می داد کە قرار نبود حملەای بزرگ (حال از طرف خودی یا طرف مقابل)، و یا تغییر بزرگ دیگری صورت بگیرد. و من، بهتر بگویم ما، این را مثبت ارزیابی کردیم. ظاهرا دیگر تحرکات مانند قبل نبود و طرفین خستە و درماندە تنها مقابل هم آرایش می گرفتند و دندانی نشان می دادند. و این نشان داد کە جنگ هم یک پروسە شروع، ادامە و پایانی دارد کە قبل از پایان دچار یک نخوت و خودنفرینی می شود. و این مرحلە نخوت و خودنفرینی حتی با تزریق نیروی بشدت جوان هم در آن تغییری بوجود نمی آید. و این چنین شکست روح پیر گذشتگان بە روح جوان آیندەگان انتقال می یابد و خواست پایان جنگ همچنان در فضا جولان می دهد.

روزی برادرم با یک ماشین جیپ و با چند نفر از همراهان همرزمش جلو خانە ما ایستادند. یک روز خوب بهاری بود و شهر کماکان مانند سابق. پدربزرگ کە چند روزی بود برگشتە بود در حیاط پشتی روی سنگ بزرگی کە قشنگ آن را با آب می شست و از مدفوع احتمالی پرندگان پاکش می کرد نماز می خواند کە برادر جنوبی ام بە در زد. و من در را بازکردم. و من مردی را جلو خودم یافتم با لباس نظامی خاکی رنگ، ریش بزرگ، چهرەای بشدت آفتاب سوختە، کلاهخودی نظامی کە بندهایش از زیر چانە بازشدەبودند، با تپانچەای بر کمر و با دستهائی بر کمر. اما علیرغم گذشت سالهای بسیار خیلی سریع او را شناختم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. ایدئولوژی رخت بربست. مارکس از پشت سر برادرم بە من چشمکی زد و گفت حال در این لحظە شما فقط برادرید، بە چند بعدی بودن انسان باور بیاور! و من باور آوردم. احساس کردم آغوش من از همان ابتدا گرم و خودمانی بود و اما مال او کمی با احتیاط و خودداری، احتیاطی کە سریع فراموش شد و جای خود را بە همان احساس آغوش من داد. گفت مثل همیشە، بوی خوب کبوتران و گاو! و اشارە او بە دو اتاق زیرزمینی بودند در چپ و راست ما کە علیرغم گذشت سالهای متمادی از زندگی کردن گاوها و سپس کبوتران در آنان، هنوز بویشان آنجا باقی بود. گفتم گذشتە زیاد راحت ول نمی کند. لبخند تلخی زد و گفت البتە کە نە. گفت کسی خانە است، گفتم تنها پدربزرگ، حتما شنیدی بقیە رفتند. و ماجرا را توضیح دادم. گفت نمی دانستم، گفتم سرت گرم بودە، با گوشە چشم نگاهی بهم انداخت. گفتم حتما خوش نگذشتە اما با اعتقاد گذشتە. گفت و شاید این بهترین خوشی دنیاست.

گفتم بیا تو! نگاهی بە کوچە و رفقاش انداخت، گفت باشە، چند لحظەای میشە. سرکی بە همە اتاق ها انداخت. هیچی نگفت. گفتم پدربزرگ آنجاست بیا بریم پیشش. و پدر بزرگ هنوز آنجا بر روی سنگ نماز بود. داشت دعا می خواند. برادر را کە دید چیزی میان لبخند و تعجب بر لبانش ظاهرشد. برادرم خم شد و پدربزرگ را بوسید. چمباتە زد و نشست. نگاههای پدربزرگ پر از محبت بود و نگاە برادر شاید بیشتر شبیە غروبها. تنها یک منظرە. پدربزرگ چیز زیادی نمی پرسید. فقط نگاە می کرد. و برادر گفت نماز می خوانی! پدربزرگ گفت آرە می خوانم! و ناگهان برادر گفت نماز مثل همیشە البتە منظورم این است بە همان سبک همیشگی و قدیمی، اما نماز را باید در حالتهای دیگر هم تجربە کرد و این لطفت دیگر دارد. و پدر بزرگ با تعجب گوش می کرد. برادر گفت باید نماز را در بیابان هم خواند، سوار بە موتورسیکلت و یا در میان انفجارهای مهیب توپ و خمپارەها، کسی از عهدە این بربیاید و نمازش قطع نشود معنایش این است بە خدای خودش باور آوردە، درغیر اینصورت کشک است! خواستم بگم اما پدر بزرگ هنگام شنیدن صدای مهیب و ترسناک هواپیماها هم من دیدەام از روی سنگ نماز برنخاستەاست، کە نگفتم. یک احساسی از بیهودگی گفتگو در مورد چنین بحثهائی بهم دست داد. هیکل و صورت برادر کە نشان از بیابانها داشت و بوی آنجا را می داد بە من می گفت او چنان بە عقیدە خود باورمنداست کە گفتگو شاید بیهودەباشد، ضمنان من او را بعد از سالها می دیدم و خواستم نگاە و تذکر مارکس را فراموش نکردە و تنها با احساس برادری بسندەکنم. برادر ادامە داد و گفت نماز در هنگام سرعت تجربە دیگریست! و یا در میان صداهای انفجاری کە ظاهرا از صدای خدا رساترند، اما هیچ صدائی بە اندازە ندای درونی رسا نیست اگر آدمی موفق شود بە آن برسد. پدر بزرگ دستی روی شانە برادر گذاشت و او را کمی تکان داد و گفت قبراق و سالم بەنظر می رسی، خوشحالم، اگر از ما هم می پرسی شکر خدا تا حالا بەخیر گذشتە و همە سالمیم. و ناگهان برادر گفت راستی همسایەمان چطور خانەاش تعمیر شد؟ گفتم آرە بعد از رفتن تو مردم کمک کردند و قسمت ویران خانە دوبارە سر پا ایستاد. زندگی ادامە دارد. برادر بلندشد و بعد از چند لحظەای گفت متاسفانە وضعیت خوب پیش نمی رود. جنگ در حالت رکوداست،... اما این تنها مدتی طول می کشد، بە لطف خدا و یاری رزمندگان این جو شکستەخواهدشد و ما بە پیروزی خواهیم رسید. باید تنها منتظربود، جائی کە خدا با شماست شما شکست نخواهیدخورد. و پدربزرگ بە سنگ نمازش نگاەکرد. ناگهان در یک عکس العمل غیرمنتظرە گفت و خدا اینجاست! من در سرعت خدایم را از دست می دهم. برادر نگاە معناداری بە پدربزرگ انداخت و گفت من باید دیگر بروم، تا هستم گاهگداری سر خواهم زد، البتە امیدوارم بتوانم مادر و دیگران را هم روزی ببینم. و رفت. صدای جیپ نظامی دوبارە در کوچە پیچید.

برادر کە شمال را فراموش کردەبود کم کم داشت دوبارە بە خاطراتش بر می گشت، و عادتهای قدیمی باز می آمدند. او کە ابتدا بسیار عصبانی بود و سرنوشت خود را با بیابان گرەزدەبود، علیرغم مخالفتهائی چند اما تن بە ماموریت جدید دادەبود و با نیروهایش آمدەبود. باد شمالی گردوخاک بیابان را از تن و چهرە او روبید و طراوت درختان در چشمهایش نشست، اما این باعث نشد در روح و در درونش تغییر ایجاد شود. او این مرحلە را موقتی ارزیابی کرد و در نامەای بە ما نوشت کە مسخرەتر از مفهوم وطن یافت نمی شود و همە زمانی رستگار خواهیم شد کە بە یک سرزمین واحد تحت انقیاد خدا باوربیاوریم و این جنگ درست در راە همان هدف است. و برای اینکە ارتباط خودش را با بیابان قطع نکند، هر روز می نشست و یا بە عکسهای قدیمی نگاە می کرد، و یا یادداشتهایش را دوبارە مرور می کرد. و گاهی نصف شبان از خواب بیدار می شد و در خفا و در دل تاریکی گریە می کرد. و بە اعتقاد خودش روحش چنان صیقل یافتەبود کە بە یک اندازە هم آمادە شهادت بود و هم آمادە استقبال از پیروزی نهائی.

و شبی سرانجام برای انحراف دشمن یک عملیات ایذائی صورت گرفت کە علیرغم اینکە برادر در خطوط جلوی نبود، اما بر اثر ترکش یک خمپارە صد و بیست کە کسی نمی داند چرا و چگونە بە آنجا شلیک و برخوردکردەبود، بشدت زخمی شد. با آمبولانس بە بیمارستان شهر آوردنش و از آنجا بە بیمارستانی در یکی از شهرهای بزرگ انتقال یافت. شب، تلویزیون دشمن در یک پوشش خبری از تلفات نیروهای برادر گفت و حتی از احتمال کشتەشدن او هم خبرداد. پدر کە این را شنید بسرعت بە خانە بازگشت و از من خواست بهمراهش بە بیمارستان، جائی کە برادر در آن بستری بود برویم. رفتیم

او را درازکشیدە بر روی تختی یافتیم. با صورتی پر از زخمهای سطحی، و دانستیم کە پای راستش درست از بیخ بیخ قطع شدەاست. او خوابیدەبود، شاید هم بیهوش. و دکتر آمد و توضیحاتی چند بە پدرم داد. ما اطمینان یافتیم خطر مرگ رفع شدەاست و او خواهد زیست. و پدرم گریە کرد، و بغضی غیرمنتظرە گلوی مرا گرفت.

برادر من پای راستش قطع شدەبود، درست مخالف زن همسایە کە پای چپش قطع شدەبود. و او هم بیگمان باید با عصا راە می رفت. برای تمام عمر باقیماندە. او هم اگر ازدواج می کرد و صاحب بچە می شد، اگر جنگی دیگر براە می افتاد باید یک وری بر روی بچەهایش در گاە بمبارانها می افتاد و آنها را از بمبها حفاظت می کرد. و بعد از مدتی او هم براحتی بەجای دو عصا از یک عصا می توانست استفادە کند. و این چنین کوچە ما دارای دو آدم چلاق شد. طبیعت در این مورد حد عدالت را رعایت کرد و آن را میان زن و مرد بخوبی تقسیم کرد.

اما ماجرا بە اینجا ختم نشد. برادر بعد از اینکە بهوش آمد و متوجە کل ماجرا شد، چنان زد زیر گریە کە ورد سر زبان همە بیمارستانی ها شد. او خود را از دست رفتە تلقی می کرد. از اینکە نمی توانست بە بیابانهای جنوب برگردد، باز مثل همیشە موتورسواری کند و در سرعت بە الوهیت بیاندیشد، بشدت غمگین بود. او از اینکە از نعمت نشستن گردوخاک بر چهرە، ریش و لباسهایش محروم شدەبود و دیگر نمی توانست در جنگ نهائی پیروزی شرکت داشتەباشد چنان دلش گرفتەبود کە زندگی را یک دفعە کاملا بیهودەیافت. او از دست دادن پایش را نشانەای جدی برای پایان رویاهایش تلقی کرد و بدون اینکە این راز مخوف را پیش کسی اعتراف کند بە این نتیجە رسید کە همە چیز یک بازی وحشتناک بودەاست. درست از همان صبحانە لعنتی کە بمبها بر سر خانە ما فروریختند تا همین چند روز پیش کە او در طی یک عملیاتی کە عملیات اصلی نبود و تنها برای فریب دشمن بود، چنین بلای وحشتناکی بر سرش آمدەبود. اما باز باور نمی کرد. او بە این نتیجە رسیدەبود، اما هنوز بە آن باور نیاوردەبود. برای همین گاهی وقتها دستی بە جای خالی پایش می کشید بە این امید کە همە چیز یک کابوس بیش نیست و آن پای لعنتی مثل همیشە سر جای خودش است. و هر بار چە کشف وحشتناکی! نالەهایش باعث تجویز قرص خواب آور بە او شدند. و بعد از اینکە زخمش بهبود یافت او را سوار ویلچری کردند و برای اولین بار بعد از مدتهای مدید در راهرو بیمارستان او را گرداندند و در بیرون در محوطە سرسبز حیاط زیر سایە فرحبخش درخت چنار قرار دادنش. و او باد را چشید، چشمهایش را بست و در حالیکە دستی بر تنە درخت کشید، دوبارە بە زندگی باور آورد، و احساس کرد این بار یک زندگی بدون باورها، درست مانند روزهای قبل از آن صبحانە لعنتی.

و من روزی تراکتی در پاکت نامەای گذاشتم و بە ملاقاتش رفتم. یک ریسک خطرناک. آخر باید از پست بازرسی های زیادی گذشت تا بە او رسید. نامە را بدستش دادم. با تعجب نگاهم کرد، گفتم بازکن! بازکرد. "نابود باد جنگ، زندەباد صلح!" در سکوت خواندش. بە چشمهای همدیگر خیرەشدیم. نمی دانم، اما در یک مقاومت ناامیدانە گفت اما همین دیروز در روزنامە خواندم کە مردی در تصادف پایش را از دست دادە! گفتم فرق است میان حوادثی کە پیش می آیند تا حوادثی کە آن را پیش می آورند.

در راە بازگشت، در درون اتوبوس صندلی کناری ام خالی بود، کسی آنجا ننشستەبود. نصف شب از خواب بیدارشدم. سارتر را کنار خود یافتم. شیشە عینکش در زیر انعکاس نورهای خفیف شب می درخشید. گفت انتخاب تو و برادرت دیروز بنوعی بە تفاهمی رسیدند، اگرچە مال تو در زیر تاثیر از دست دادن پای زن همسایەاتان بود و مال او بعلت از دست دادن پای خودش، اما بهرحال می توان گفت یک تفاهم است، و زمان اینگونە در میان قرار می گیرد.

من کە خواب آلود بودم، نگاهی بهش انداختم و دوبارە خوابم گرفت. خواب دیدم بیابانهای جنوب در یک کنش خاکستری بە جنگلهای شمال غبطە می خوردند.

مرد زن همسایە بعد از شروع بمبارانها بەعلت توقف خانەسازی در شهر، بە حمالی و گاهگداری بە دستفروشی روی آورد. همچنین در مغازەها و خانەهائی کە در اثر بمبارانها آسیب می دیدند، و صاحبانشان تشخیص می دادند کە باید بصورت موقت هم شدە با آنان کاری کرد می توانست کماکان بە کارگری بپردازد. نان درآوردن بشدت مشکل شدەبود. و بعد از آنکە همسایە و زن مهربان آن هم بە شهری دیگر کوچیدەبودند، اوضاع زندگی اشان باز بمراتب بدتر شدەبود. انگار دیوارهای خانە روزبروز بهم بیشتر نزدیک می شدند و جسم و روح آنان را در منگنە بیرحم خود بیشتر فشار می دادند. اما او لااقل از یک بابت دلش آسودەتر بود، خانوادەاش کم کم بە بمبارانها و صدای مهیب هواپیماها عادت کردەبود و دیگر بە مانند سابق نمی ترسید. و از بمباران آن صبحانە لعنتی دیگر بمبی بر محلە آنها نریخت و هر آنچە انفجار و دود و آتش بود در محلات دوروبر و یا در پادگان شهر بود اتفاق می افتاد. پیش خود می گفت "خلبانها هم می دانند ویرانەای را نباید دو بار با بمب زد!" و گوئی همە اعضاء خانوادە بدون اینکە با هم در این مورد حرفی زدەباشند، بە این نتیجە فوق العادە رسیدەبودند و برای همین یک نوع آرامش نسبی کە کاملا ضد اوضاع جنگی بود، بە میانشان بازگشتەبود. و پدر و مادر از این بابت خوشحال بودند. آنان در خلوت خود خدای خود را شکر می کردند و می گفتند کە او روزی هر کس را بنوعی می رساند. و این آرامش آنگاە بیشتر شد کە شهر همسایە، همان شهری کە همسایەاشان بدانجا کوچیدەبود، بمباران شد. دیگر آنان متوجە شدند کە در جنگ در واقع هیچ جائی در امان نیست و تنها بحث بر سر شدت و حدت آن است. و اگر جنگ یک اتفاق است، جان بدربردن هم یک اتفاق و یک شانس است. و کسی چە می داند، شاید آن کسی کە در میان خود آتش است، شانس بیشتری برای زندەماندن دارد. و هر دوی آنان این را یکی دیگر از معجزەهای خدا ارزیابی کردند.

پیش می آمد کە او هنگام کار در میان خرابەها می نشست و ذهنش چنان درگیر این روزها و حوادث درون آن می شد کە از شدت فکرکردن سرش بدرد می آمد. و گاهی وقتها بە عدم تناسب میان کوچکی هواپیما، توان تخریبی آن و صدای مهیبی کە از خود بیرون می داد می اندیشید. و از قدرت انسان در شگفت می شد. و بەیاد سخنان ملای محلە می افتاد کە گفتەبود خدا انسان را از روی خودش آفریدەبود. فکرکرد کە بی گمان این توان تخریبی از خدا می آید، درست مانند روز قیامت است، زمانیکە خدا دنیا را بە پایان می برد و همە چیز را دوبارە مسطح می کند، بدون هیچ بالا و پائینی و تنها با حضور افقهائی در همە جا. افقهائی کە آمادەاند برای یک خلقت دیگر، اگر دوبارە خدا ارادەکند و بخواهد. و او بە آسمان خیرە می شد. و این سالها زمستان چقدر محبوب شدەبود. کلا فصلهائی کە امکان بارش وجود داشت و آسمان می توانست برای روزها و هفتەها چنان ابری باشد کە هواپیماها میلی برای پرواز در آن نداشتەباشند. در هوای ابری دلها باز می شدند و نوعی اطمینان از ادامە زندگی و عدم لت و پار شدن در یک حادثە احمقانە چنان وجودها را می انباشت کە نگو! و این چنین بادهای شمالی و غربی محبوب تر از هر زمان دیگری شدند. و خوشبختانە آن سالها انگار برف و باران بیشتر شد. گاهی وقتها تا دو هفتە آسمان ابری می شد و برف یکریز می بارید. در حالیکە از جبهە جنوب مرتب خبر جنگ و درگیری می آمد، اما در جبهە شمال سکون و سکوت حکمفرما می شد. و می گفتند کە جبهە شمال اساسا برای تغییر تمرکز دشمن بر جنوب بازشد. و نیز بهرەگرفتن بیشتر از نیروهای مخالف دشمن در عمق خاک خودش. نیروهای شبەنظامی ای کە می توانستند متحدان خوبی باشند. و او فکرکرد پس در اینجا امکان کشتەشدن نسبت بە جنوب کمتر است. و امید بیشتری در درونش نسبت بە ادامە زندگی بچەهایش پدید می آمد. اما،... اما پای قطع شدە همسرش برای همیشە مهر جنگ را بر خانوادە آنان کوبیدەبود. هواپیماها آمدەبودند و پای همسرش را باخودشان بردەبودند. کجا؟ کسی نمی داند. و البتە لازم نیست حتما جائی بردەباشند. و شبها را بیادآورد کە همسرش از او در عین همخوابگی خجالت می کشید و گاهی گریە می کرد. شبهائی کە او تشخیص می داد مردش بە آن نیاز دارد و بنابراین تلاش می کرد هرچە زودتر، قبل از اینکە چراغها خاموش شوند، او عصا را پنهان کردەباشد. و عصا کە پنهان می شد او باید مدتی می خزید، بر روی باسن در حالیکە دو دستش را عصا می کرد. و چشمهایش را از مردش می دزدید. و پنهانی دستی بر سر و صورتش می کشید. شب سیاە در آن تاریکی عشق، چنان سیاەتر می شد کە او خود را بخشی جدائی ناپذیر از آن تصور می کرد. و مردش چە وفادارانە همە چیز را پذیرفتەبود. زن تصور می کرد کە هواپیماها همراە پایش، غرور مردش را هم با خودشان بردەبودند. واقعیت این بود کە مردش در پایین ترین پلەها می نشست و از آنجا دنیا را نظارە می کرد، البتە اگر بشود از آنجا نظارەکرد و چیزی برای نظارە وجود داشتەباشد.

و بچەها بزرگتر می شدند. با بزرگترشدن آنها کار و زحمت مادر هم بمراتب کمتر می شد. دخترها مسئولیت بیشتری می گرفتند و مادر شکرگزار بود. و خانە بیشتر خانە شد. در خلوت شهر و در سکوت آن، و در شرایط دلهرەهای همیشگی، جزء بە جزء خانە چنان در دیدگان آنها برجستەشد کە خانە شد همە دنیا. و دیگر نمی شد جائی دیگر را برای زندگی تصورکرد. اگر در اوائل آنان هم مانند دیگران می توانستند در فکر کوچ باشند، اما 'ماندن' این رویا را بە عقب راند و آنها چنان بە ماندن خوگرفتند کە دیگر تصوری از کوچ در ذهنشان باقی نماند.  و شاید بعضی روزها با تعجب بە خلوت کوچە و خلوت خانەهای همسایە می نگریستند. مردمانی کە تنها سایەهایشان آنجا ماندەبودند. مردمانی از جنس کوچ و ترس کە نمی دانستند ماندن در خانە، حال در هر شرایطی، لطف خود را دارد و باید جرات کرد و این لطف را چشید.

و من نمی دانم زمان برای چنین خانوادەای چگونە می تواند باشد. آیا آنان مانند 'مارسل پروست' می خواهند 'در جستجوی زمان از دست رفتە' باشند؟ نە، فکر نمی کنم. آنان چیزی هستند تنها در لحظە، بدون اندیشیدن زیاد بە گذشتە و آیندە. آنان باور آوردەاند کە نمی توان زیبائی رویا را در واقعیت یافت. بنابراین درست مانند خانەاشان می شوند: دژی در جنگ با کمترین امکانات استحفاظی. اما پروست گفت کە بو و مزە بیشتر بنای عظیم خاطرە را حمل می کنند. و این خانە پر است از بو و مزە. و بیچارە پدر، مادر و بچەها. و گذشتەها می آیند، بیرحمانە می آیند. "آقا پسر، سعی کنید همیشە یک تکە آسمان بالای سر زندگیتان نگەدارید." و آنها نگەداشتەاند. در واقع کسی مانند آنها این تکە آسمان را نگە نداشتەاست. "گذشتە در جائی بیرون از قلمرو دسترش وجود دارد، در چیزی مادی، در هر حسی کە این چیز مادی ممکن است القا کند." و آن چیز مادی می تواند از یک درز دیوار زمان جنگ گرفتە تا هواپیمای بی رحمی کە آن بالاها دارد جولان می دهد، باشد. اگرچە هواپیماها می روند و تنها درز است کە باقی می ماند.

من فکر می کنم پروست شیفتە 'گذشتە' بود نە بە خاطر اینکە گذشتە همان خود زندگیست، بلکە بە این خاطر او هیچ جنگی را تجربە نکردەبود. اگر مزە و بوهای او از جنس جنگ بودند، در 'جستجوی زمان از دست رفتە' را نمی نوشت. او یک نیمچە بورژوای طبقە گم کردە در اثر هجوم خاطرات است کە حتی خاطرات خود را هم بازنمی یابد. و اینچنین باید در اتاقی با پنجرەهای بشدت بستە و با پردەهای ضخیم کشیدە بر روی آن بنشیند و تنها گذشتە را نشخوار کند. بە نظر من کسانی کە جنگ را تجربەکردەاند، عاشقترین پنجرەهای بازاند، پنجرەهائی رو بە شرق با اشتیاقی از جنس فراموشی. آە پروست عزیز! زندگی چە زمان از دست رفتەای است!

مدتیست دو تا مرغی کە دارند تخم نمی گذارند. تخمی کە زن همسایە با آن سوپ گوجە فرنگی درست می کند. با کمی پیاز، روغن و البتە نمک. یک تریت حسابی کە بچەها بشدت می پسندند. مرغها در حیات پرسە می زنند، و بە نظر نمی رسد از لحاظ خوردو خوراک مشکلی داشتەباشند. همە حسرت رنگ زرد زردە تخم مرغ تە دلشان است، اما کسی چیزی نمی گوید، کسی گلایەای ندارد.

مادر مطمئن است علت تخم نگذاشتن مرغها جنگ است. او معقتقد است آنها هم جنگ را می فهمند، اگرچە بعد از مدتهای طولانی. مرد خانە شب می گوید می بینم مرغها بیشتر از قبل بە آسمان نگاە می کنند، حتی اگرچە در آسمان شاهین ها هم کمتر دیدەمی شوند! و زن همسایە شانە سمت چپش را بە علامت نمی دانم بالا می برد. شاید اینطور است و شاید هم نە، اما این دردی از مشکل را دوا نمی کند. و او نمی تواند تا پایان جنگ منتظر بماند. نکند حتی جنگ هیچ وقت هم پایان نیابد، آنوقت تکلیف چیست؟ تا شب، هنگام خواب متوجە می شود کە او این اواخر نگذاشتەاست مرغها بە داخل کوچە بروند و ول بگردند. او نمی تواند این کار رابکند. این روزها مرغها هم برنمی گردند. تازە کوچە هم دیگر لطف غذائی ندارد. او لحافش را جابجا می کند و بە همسرش می گوید فردا خودش همراە مرغها بە کوچە خواهدرفت، اما همسرش غرق خواب چیزی نمی شنود.

و او حالا غروبها نان می پزد. همسرش می گوید مردم گفتەاند هیچ چیز مثل دود در زمان جنگ نیست و باید از آن حذرکرد. او حذر می کند. شب دود را خفەمی کند. و بوی نان برشتە در حیاط و محلە خلوت می پیچد و حس بویائی همە خزندگان و جانوران درون شب، حتی گوشتخواران را هم، تحریک می کند. گربە بە میومیو می افتد و پسر کوچکشان سنگی برمی دارد و برای تاراندنش پرتاب می کند. چشمهای درخشان گربە در درون شب سراسیمە گم می شود، و موشهای حیاط نفس راحتی در سایە بوی نان برشتە شب می کشند. مادر و بچەها این را نمی دانند. و کنارەهای حیاط، درست کنج دیوارها ترافیک بیشتر می شود. نان بە شب جان می بخشد. و زندگی برای همە طور دیگری می شود. طوری دیگر از جنس نشاط. و شاید روزی جنگ تمام شد. مادر این را بە بچەهایش می گوید و آنها هم لبخند می زنند. مادر می گوید اگر جنگ تمام شود نذری خواهدکرد، بە هر طریقی کە شدە، حتی اگر تنها گوشوارە یادگاری مادرش را هم فروختە باشد، و آهی می کشد. و گوشوارە مال سالهای سال قبل است. مادرش گفتە بود برای روزهای مبادا. و چە روزهائی از این مباداتر بودند؟ اما او مقاومت کرد و نفروخت. شوهرش هم از گوشوارە خبر نداشت. او از همان اوائل گفتەبود کە همسرش را سادە دوست دارد. درست مانند خود زندگی کە بە نظر او سادە است، آن هم از نوع بسیار سادە آن. و قرمز شدەبود و سرش را پایین انداختەبود. و زن کە دوست داشتن را داشتەباشد، وقتی بداند دوست داشتن در کنارش است، با پای چلاق تا هر کجا کە بخواهی می آید، حتی تا پایان جنگ. از میان همە کورەراهها و همە سنگلاخها.  او در واقع آنجا است قوی است. حتی با یک عصا هم می تواند بیاید. با باسنهای خزیدە بر سنگلاخها کە زخمی و خونین شدەاند.

آن شب بوی نان تازە منزل ما را هم در خود پیچید. من پنجرەها را بیشتر بازکردم و بو را بلعیدم. و ناگهان کسی برای اولین بار بعد از مدتها از درون کوچە، جلو پنجرە گذشت. شناختمش، سارتر بود. با پیپ سیاە روشنش و اخگر سوزان درون آن. گفت حتی جنگ هم نمی تواند زیبائی های زندگی را برای همیشە نابود و پنهان کند، نیچە درست می گفت کە زندگی استاتیکا است، و من امشب تنها برای همین می خواهم از این کوچە عبورکنم، این را برای سیمون هم تعریف خواهم کرد، امشب را می گویم، مطمئنم خوشش خواهد آمد، او زنانی را کە خود انتخاب می کنند دوست دارد. بعد بە علامت خداحافظی دستش را بەشیوە سربازی بە پیشانیش برد. صدای پاهایش هنگام دورشدن در کوچە می پیچید و تنهائی کوچە را باخود می برد.

ندائی از درون در گلویم پیچید و گفت امشب یکی از بهترین شبهای زندگیست.

دوستم می گفت ما بچەهای انقلابیم، و بە یک معنا یعنی اینکە ما بچەهای جنگ هم هستیم. او انقلاب و جنگ را مترادف هم می دانست، و برای اینکە استدلالش را با فاکت مزین کردەباشد، می گفت مثلا بە انقلاب اکتبر نگاەکن، بە انقلاب فرانسە، بە چین، بە مصر، عراق، افغانستان و حتی هند کە سرزمین گاندی و عدم اعتقاد بە خشونت است. می گفت جنگها معمولا اگر در هنگام انقلاب هم اتفاق نیفتند، اما می آیند، خیلی زود می آیند.

و من اگرچە بخوبی انقلاب را بەیاد داشتم، اما تا حال در این مورد فکرنکردەبودم کە جنگ کنونی پیامد انقلاب چندین سال قبل از شروعش بود. و این شاید کاملا درست بود، اگرچە من کمی دیر پذیرفتەبودم. دیر پذیرفتم چونکە در نگاە من انقلاب و جنگ دو مقولە کاملا متفاوت بودند، اما حالا آزمون زندگی نشان می داد کە چنین نبود. هنگامیکە طبقات و یا نیروهای دارندە قدرت سیاسی تغییر می کنند، بمانند زمین لرزە همە کس و همە جا را تکان می دهند، از جملە خواست و ارادە جنگ را. و این چنین جنگ متولد می شود، حتی اگر نیروی آغازگر آن نیروئی در آن سوی مرزها باشد. جنگ نتیجە دو خواستە و یا خواستەهائیست کە در هیچ نقطەای با هم منطبق نمی شوند. و عدم انطباق بخودی خود یعنی اصطکاک. یک اصطکاک آتشین.

چنانکە گفتم من روزهای انقلاب را بەیاد دارم. انقلابی کە پدرم از آن متنفر بود، پدربزرگ در موردش سکوت می کرد، عمویم از آن متنفرتر بود، برادرم آن را دوست داشت و من هم یک متمایل بە آن، اما همزمان فردی خجالتی بعلت عدم درک آن و رویداهای درونش بودم. و مادر و مادربزرگ هم مثل پدربزرگ سکوت می کردند. و شاید علت روی آوردن من بە فعالیت مخفی تنها جنگ نبود، بلکە درک انقلاب از طریق مشارکت در سیاست و جبران روزهای عدم درک بود، البتە در سالهای بعد. و هیچ وقت برای کار سیاسی دیر نیست. و شاید هر انسانی باید آن را امتحان کند. امتحان کند تا میزان جرات خود، سطح توان و پایداری خود و نیز درجە وفاداری خودش را بسنجد. البتە بە ایدەهای سیاسی و نە بە سازمانها و احزاب. و آنانی کە این دو را با هم قاطی می کنند بدترین نوع سیاسیون هستند. و دوران انقلاب پر از چنین آدمهائی بود و دوران جنگ هم بشدت خالی از چنین آدمهائی. شاید پرسیدەشود پس جنگ را چە کسانی پیش می بردند و انجام می دادند، باید در جواب گفت کە جنگ را آدمهای سیاسی انجام نمی دهند، بلکە سربازانند می جنگند، و سربازان تنها چیزی کە نیستند سیاسی بودن است. سربازان بە جای اینکە سیاسی باشند، سیاسی ها را دوست دارند! و همین دوست داشتن بهترین انگیزە برای خوب جنگیدن است. بهترین جنگجوها معمولا حساس ترین و عاطفی ترین انسانها هستند. آنها وابستەترین اند.

پدر بزرگ، مادر بزرگ و مادر در مورد انقلاب سکوت می کردند چونکە انقلاب چیزی بود بیرون از خانە. و بیرون از خانە هم زیاد بە آنان مربوط نبود. پدربزرگ در روزهای انقلاب روی سکوی جلو مغازەای می نشست، و مردم تظاهراتچی را کە با مشتهای گرەکردە شعار می دادند، بدقت نظارە می کرد. او کە در همە عمرش هیچوقت چنین ازدحام بیشماری از آدمها را ندیدەبود، انقلاب را بە تجمع بیشمار آدمیان خشمگین و یکصدا تعبیر می کرد. آدمهائی کە چیزی را از کسی می خواهند کە آن کس خودش در آنجا نیست، اما می شنود، بواسطە همین فریادهای همگن، بلند و محکم. و این برایش عجیب بود. زیرا در نگاە او آن فرد جائی پشت پنجرەها قایم بود و دزدکی و بشدت هراسناک بە فریاد آدمهای خشمگین گوش فرامی داد. و براستی برایش معلوم نبود کە چقدر در واقع گوش می دهد، پیش پدربزرگ آن فرد یا افراد می شنیدند اما گوش،... اللە الاعلم! و بنابراین بە این نتیجە می رسید کە نە این فریادزدنها و نە آن شنیدنها اساسا برای گفتگو نبودند. و او می ترسید.

پدربزرگ اگرچە گاهی وقتها دوست داشت بە میان مردم برود و مثل آنان شعاربدهد، اما این حرکات را چنان عجیب و غریب و نامعقول می دید کە بلافاصلە پشیمان می شد. و البتە بەواسطە سنش کسی از معترضان بە عدم حضور او اعتراضی نمی کرد و آنگاە کە ندا سردادە می شد کە افراد بی طرف بە صفوف متحد تظاهراتچی ها بپیوندند، او بلافاصلە بلند می شد و بە طرف خانە راە می افتاد. اما حوادث خیابان آنقدر مهیج بودند کە هر بار دوبار می آمد و تا می توانست و شرایط اجازە می داد بە مردم نگاە می کرد. و دنیا چقدر پر از مردم شدەبود. پدربزرگ این را بسیار خطرناک یافت و ناگهان آیندە بسیار بدی برای انسانها پیش بینی کرد. آیندەای لبریز از جنگ و خشونت و گرسنگی. پدربزرگ همانند مادربزرگ و مادرم بدون اینکە خودشان هم بدانند تلفیقی بودند از مالتوس و گاندی. برای همین بسیار رام. در سال انقلاب بود کە پدربزرگ آن سنگ بزرگ نماز را خرید و آن را در حیاط، نزدیک حوض آب قرارداد.

مادربزرگ و مادر هم صدای انقلاب را تنها از پنجرەها می شنیدند، و نیز از طریق رادیو و گفتگوهائی کە در خانە انجام می شدند. و برایشان چە وحشت آور بود شنیدن اخبار مربوط بە کشتە و زخمی ها. و خدا را شکرمی کردند کە تاکنون کسی در شهر ما کشتە و زخمی نشدەبود. و پدر این را بە کوچک بودن شهر و شناخت اهالی از همدیگر برمی گرداند. شهری کە در آن رئیس شهربانی اش و فرماندە پادگانش بەراحتی با مردم سلام علیک و خوش و بش داشتند. و چە خوب بود. رئیس و فرماندهی کە حتی حمامچی شهر و کیسەکشهایش هم آنها را می شناختند. مادربزرگ و مادر تنها نگران من و برادرم بودند، بویژە برادرم کە آتشش بسیار گرم بود و بشدت انقلابی شدەبود. آنها بە برادرم می گفتند این احمق است و خیلی زود آتشش گرم می شود و این یکی هم کە آتش زیر کاهدان است؛ اما بە یک اندازە باید از هر دو ترسید. و پدر هشدارداد، اما برادرم مرتب بە تظاهرات می رفت و هر بار با صدای گرفتە برمی گشت، و شبها دیر می خوابید و روزها هم با دوستانش مرتب از سرنگونی حاکمیت می گفتند. و مادربزرگ و مادر علیرغم نفرتشان از اعمال برادرم، اما این واژە سرنگونی را بسیار پسندیدند و دوست داشتند کە در محاورەهای روزانەاشان از آن استفادەکنند، و بنابراین من بی جهت و با جهت این کلمە را از آن سال انقلاب بە بعد در سخنانشان می شنیدم. سرنگونی بە 'سرنگومی' تبدیل شدەبود! هر دو هنگامی کە عصبانی می شدند و بویژە بعد از اینکە بوضوح سرنگونی دولت قبلی را دیدەبودند علیە طرفی کە دوستش نداشتند و ازش بدشان می آمد، دعا می کردند کە "خدا سرنگومش کند!"

و پدر با آنکە اهل کتاب بود، از انقلاب بدش می آمد چونکە از عجلە متنفر بود و کاملا بە این حرف باورداشت کە "عجلە کار شیطان است." و او در خفا همە را شیطان می دید، شیطانهائی کە خود نمی دانستند شیطان اند اما پدرم می دانست. و همین برایش کافی بود. در واقع او از آن آدمهائی بود کە بە اعتقادات خودشان کاملا باورداشتند و تحت هیچ شرایطی از آن عقب نمی نشستند. و همیشە هم بە آیندە ارجاع می داد: "حالا می بینیم!" و همیشە هم آیندە چیزی باخود داشت کە گفتە او را تائیدکند. و شاید آیندە بیش از هر کس دیگری گفتەهای او را تائید می کرد، برای همین بسیار ازخود راضی شدەبود. بویژە آنگاە جنگ شروع شد. پدرم دیگر خود را نە پیامبر بلکە خدا می دانست، البتە یک خدای در خفا، چونکە می دانست چنین داعیەای کفر محض است و زندگی اش را بشدت با خطر مواجە می کرد. و تنها من این را می دانستم، زیرا بعد از آنکە من بە سازمان زیرزمینی پیوستم، او با اشراف بە این امر و اینکە من آدم دهن قرصی ام، درد دلهایش را پیش من می کرد. البتە او هیچگاە مستقیما از موقعیت من نگفت، اما همە نگاهها و نوع حرفهایش موضوع را کاملا می رساندند. و این چنین من پیش پدرم هم فاش بودم. و دانستم کە در واقع نمی توان، علیرغم هر نوع زرنگی، چیزی را، بویژە موارد مهم زندگی را از پدر و مادر پنهان کرد. نگاهها خود عین کلمات اند.

اما پدر با آنکە مخالف انقلاب بود و از آن تنفر داشت، اما علیە آن کار خاصی هم انجام نمی داد. او حتی معتقد بود انقلاب پیروز هم می شود، اما در نگاە او بعضی پیروزی ها تنها در ظاهر پیروزی اند واللا خود شکست اند. و جنگ کە شد و بویژە بعد از آن بمباران لعنتی صبحانە، و نیز سفر برادرم بە جبهە، با چشمهایش بە من خندید. و من گاهی وقتها احساس می کنم بە یک سازمان زیرزمینی پیوستەام تنها برای اینکە شرایط را بە همان شرایط قبل از انقلاب برگردانم، و واقعا مسخرە است! منی کە هیچ اعتقادی حتی بە شرایط قبل از انقلاب ندارم، اما در چنبرە نگاههای تمسخرآمیز پدرم گیرافتادەام و ظاهرا راە فراری هم ندارم.

و گاهی سازمان زیرزمینی، مثل یک زیرزمین، پر از خندەهای پدرم می شود. فرکانس خندەها انعکاس چندین و چندین بارە می یابند و من گوشهایم را با کف دستانم می پوشانم. و بخودم می گویم باید ادامەداد!

و سالهای سال بعد دانستم کە در واقع پدرم یک کنسرواتیو است. من مطمئن بودم او 'ادموند برک' ایرلندی را نمی شناخت، اما با هم همسایە بودند؛ دو همسایە دیواربەدیوار کە تنها یک دیوار صد سالە مابینشان بود. و اگر ادموند زندەبود می توانستند با هم بنشینند و گپ بزنند، و حتی مفهوم 'عجلە' پدرم را هم وارد سیستم تئوری خودش می کرد، اما بشرطی کە سر آن صبحانە لعنتی حاضر نمی شد. آخر کسی چە می داند، شاید او هم بعد از آن مانند برادرم و من می شد.

البتە من هنوز هم نمی دانم کە چرا برادرم انقلابی شد. شاید آن زمان هم حادثەای مثل حادثە صبحانە اتفاق افتادەبود،... کسی چە می داند. او آنقدر حرف نمی زند کە بشود فهمید. او مانند همە انقلابیهای دنیا بشدت عملگراست. و من بعدها انقلابی شدە، هنگامیکە خودم را باهاش مقایسە می کنم احساس می کنم چیزی کم دارم و بە این نتیجە می رسم کە یا من واقعا انقلابی ام و یا او. آخر نمی شود دو نگاە متفاوت و دو منش متفاوت همزمان از یک جنس باشند. و من بعدها بود کە فهمیدم همە انقلابی ها اینجوری فکر می کنند، و انقلابی بودن دقیقا یعنی همین. یعنی خود را حقیقی ترین پنداشتن. و بدون چنین تصوری بدست آوردن پیروزی محال است.

من در تمام عمرم کسی را مانند برادرم نیافتەام، بشدت پر انرژی و حساس. او می تواند بر بال خیال تا بیکران پروازکند، آنچنان پروازکند کە ایدە مبدا در ذهنش کاملا برای همیشە ناپدیدشود. مگر اینکە یک پایش را سرانجام از دست بدهد و دیگر نتواند بپرد. و همە خانوادە هر لحظە و هر ساعت در انتظار شنیدن خبر ناگواری از او بودند، اما او هر بار سالم بە خانە برمی گشت، و هر روز از روز قبل قویتر. پدربزرگ بە شوخی می گفت (شاید هم شوخی نبود) او هیچ جا نخواهد رفت و سرانجام در همین خانە هم خواهدمرد! و منظور او از هیچ جا این بود کە او سرانجام برمی گردد.

و من در درون انقلابی خجل، چقدر آن سالها دوست داشتم بروم و در تظاهراتها شرکت کنم. البتە می رفتم، اما همیشە تە صف بودم و خجالت می کشیدم صدایم را بلندکنم. و پیش خودم آرام شعار می دادم. تە صف را کسی متوجە نبود. بچەها همە آنجا بودند. بچەهای تقلید و تکرار. و من با دیدن پدربزرگ کە همیشە روی آن سکوی لعنتی می نشست، چقدر بیشتر خجالت می کشیدم. و گاهی وقتها صدای برادرم را در بلندگو می شنیدم. بە بچەها نگاە می کردم و دلم می خواست بگویم این صدا برادر من است، اما نمی گفتم. تە صف نباید ادعاهای زیادی داشت،... اینرا می دانستم. و من اینچنین چیزی بودم میان پدربزرگ، پدر و برادرم.

انقلاب کە پیروزشد، پدر متعجب نشد، پدربزرگ و مادربزرگ و مادر متوجە شدند کە فرق زیادی میان بیرون و درون خانە نیست، برادرم خود را فاتح تاریخ دانست، و من هم از خجالت درآمدەبودم بدون اینکە خودم هم متوجە باشم. برادرم برای اینکە آن روزها را فراموش نکند، بلندگوی همیشگی گاە تظاهراتها را کە در واقع مال مدرسەای بود بخانە آورد، و گفت این را کە ندای انقلاب در آن موزەشدەاست را باید نگەداشت! و در پستوی خانە گذاشت.

من گاهی شبها با وجود گذشت آن سالها، نصف شبها بعلت شنیدن صدائی غریب از خواب بیدار می شوم و در رختخوابم می نشینم. صدا صدای شعاردادنها نیست، بلکە بیشتر بە پچ پچ گفتوگو می ماند. پچ پچهائی نامفهوم. و من می اندیشم کە واقعا مردم چە می گفتند. چرا ذهن و یاد کودکی من نباید قد بدهد؟

و شاید من برای کشف دوبارە همان پچ پچها بە سازمان زیرزمینی پیوستەبودم، کسی چە می داند!

ادامەدارد...

Bilderesultat for war art

گەڕان بۆ بابەت