فەرەیدون سامان
طاووسهای لالش
فریدون سامان
لە کوردییەوە: کامیل بۆکانی
(بە دخترکان شنگال)
انگار آفتاب این سرزمین غریب
به سیارەای دیگر کوچیده است؛
دوبارە این آواز سرزمین اندوه
افسانه مرگ طاووسهاست.
درزمانیست که در اینجا
خورشید لباس تاریکی پوشیده
و من دیگر مشکوکم .....
همچون شک بودن در نبودنم،
مرگ در زندگی،
که این بار آفتاب سیارەی ما در مرداد طلوع کند.
و کسی نمیداند کە بر تخته سنگ سکوت و
کر و لال این کیهان
چه غربت بی نام و نشانی
در پیشگاه تاریکی
در پیشگاه گله گرگهای بیابان خوابیدە است.
آه ای طاووسها
آه ای طاووسهای غمگین،
ای طاووسهای آبستن اندوه،
مگر شما نیستید
کە با خویشتن هم غریبەاید؟
بە رنج و خستگی پوچیتان پشت کردەاید
از آن هنگام کە هستید
از آن هنگام کە زمین و آسمان
از آن هنگام که بهشت و دوزخ هستند
درد شلاق آتشین روزگار را تحمل میکنید.
مگر شما نیستید
که در این سرزمین آبستن اندوه و اشک
در عبادتگاهی که تشنەی درد است
همیشه برای سرگردانی
از این سو تا آن سوی جهان آمادەاید،
برای فرمان نسل کشیتان
زادە نشدەاید؟
یا با مرگ پروانەهای عاشق
و سنگسار گلها
چشمتان را نگشودەاید؟ ...
.....
فصلهای کوچ در عبورند
و ابر بیدار در دستان باد
نمیداند کە چه زمستان سختی
نیزه بە دست
با پرچمی سیاه و کثیف
در کمین انقراض جنگل است.
پیام خنجریست کە سر تمامی درختان را میزند
و با آتش نیزەاش برفسار را خاکستر میکند
طاووسها از میان نیزگان پرواز میکنند.
در فصل کوچ این بارشان
نە بە پشت سر مینگرند و
نه بازمیگردند
بە میعادگاه عشاق سربریده.
و از آن روز
آشیانەها خاکسترند
درختاند خشکند
و رودخانەها بە ارتفاعات باز میگردند.
مگر
در مقابل معجزه کدام کتاب
کدام تقدس
شرعیت مرگ را بر شما روا داشتەاند؟
بر بی پناهی خویش همیشە عاشقانە
همچون درختان ایساده نمردەاید؟
شما بە جز گورهای زنده بەگوریتان
سرزمینی دیگر نمیبینید ...
سالهاست کە این ابر
چشمانش قرمز گشته
و در کورەی اجاقهای قحطی هم
باران است که مستمر میبارد
باران خون
خارهای دشت
سنگهای کوه
درەهای پوشیده بە رنگ خون.
طاووسها سر به راه مینهند
آواز عشق آتشین پارە ابر و
عریانی درخت و
دعاهای سوختن در زیر آفتاب و
سفیدی باکرگی برف را سر میدهند.
و تنها خاکستر است
که بوی پاک خاطرات لالش را دارد.
و از آن روز به بعد
طاووسها خواب آرامگاه گندم و
نان خشک سفرەی فقرا را نمیبینند
خوابهایشان برای پهندشت مشتاق آب و آفتاب
سرچشمه مهتاب نخواهد شد.
یا در شبهای سرد زمستانی سخت
در کنار اجاق،
دلشان را با خواب گرم و شعله خوش میکنند
و برای بازگشت عشاق دعا میخوانند.
....
روزگاری تلخ و تار است و
قلبها پر از درد و آزار
آخر ای خدا بە کدامین گناه
اینان را
اینچنین عذابشان دادی
زبانشان را بستی
چشمانشان را کور و
زهر نفرت را در رگانشان ریختی.
به قبیلەی بیابان نشین اجازه دادی
بە زور نیزه و سر بریده
دار و ندارشان را بە تاراج ببرند
آمدند
آمدند
آمدند
سنگرهای امید را خراب کردند
بە آهوان باکره
درخت و سنگ و چشمه
رودخانه و کوه و...
تجاوز کردند.
سلام
ای کسانی که بە خاطر بوی غنچەای
هرچه سرخ گل و آلاله و زنبق را پژمردید
سلام
ای زیبا گل پژمردەی نوبهار لالش
ای پروانەی شکستەبال ناکام
ای آهوی در خون غلطیدەی آزادی
سلام ای سرود اعماق زمین
ای آواز اوج آسمان
برای ملاقات عاشقان خورشید آمدەام
تا نوشته دل، بە سطرهای انتها میرسد
تا در میان درد و زخم تامل میکنم
کودکان کوی و برزن را قسم بدهم.
گروه دخترکان مفقود!
از گوشەی انتظار لبه بامها
تصویر مادران پیر را ببینم
از گرمسیر تا سردسیر
بر درگاه انتظار بازگشتتان ایستاده اند.
و بر ضربان قلب سکوت شبها
با هم درد دل میکنند.
...
نگاه کنید طاووسها بر پایند
با دست و بال پیروزی
فاصله دور سکوت را استمرار میبخشند
و اکنون با گروه دخترکان مفقود
بە سوی لالش برمیگردند.
به دنبال جنازەی طاووس میگردند،
در هر گوشه و کنار
داستانهایی را همچون خوابی
برای کودکان بازمیگویند...
اینک سواران راه افتاده و
از لالش صعود میکنند.