ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
پس باید آستین بالا بزند، و از حالا آن رویداد ساده، یعنی زندگیش را به عنوان خوشبخت ترین آدم این جهان که روزی از روزها خیلی معمولی و ساده پایان مییابد، دوباره بازیافتە و آن را تعریف کند. تعریفی برای خود. اما چگونه؟ سختترین کارها در زندگی روایت اتفاقات سادە است. به نظر او اتفاقات ساده جزو آن وقایعی اند که زیاد تکرار میشوند. برای نمونه طلوع خورشید. رویدادی ساده که هر روزه اتفاق می افتد و تکرار میشود، اما روایتش دشوار است.
برفهای بیزار
فرخ نعمت پور
ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
در این جهان خود را جزو خوشبخت ترین آدمها میداند. لااقل یکی از آنها. یکی از آن آدمهائی که به ندرت یافت میشوند. آنانی که بسیار شاداند، و خندههایشان ظاهری نیست و از اعماق وجودشان است. جائی در اعماق درون که مملو از خنده است، و دست کسی به آن نمیرسد و نمیتوان آن را به نابودی کشاند، تغییرش داد یا اینکە نوع خنده را عوض کرد. خودش اذعان دارد که دارای بزرگترین و صبورترین قلبها است، و این دلیل خوشبختی اوست. آنقدر از وضعیت موجود راضیست که ناخودآگاه تبسمی ناخواسته بر لبانش نقش میبندد. از آن تبسمهائی که باعث میشود دیگران پیش خود او را فحش دهند. «عوضی از خود راضی... متکبر... بیکاره!... گوزو!» خودش خوب به این امر واقف است که نه فردی از خود راضیست، و نه گوزو. حتی خیلی آدم خاکی، خوش برخورد و حتی خوشبوئی است. آنقدر خاکی و مردم دار که مقابل سادهترین چیزها مانند اشک کودکی فداکاریها بکند، و آنقدر خوشبو تا جائی که حاضر نیست شاخه گلی را حتی اتفاقی پایمال کند. اما کی این را می داند! تنها خودش، خود و خودش. آنقدر خود، کە این حقیقت تنها نزد او است و بس!
در درون خود بر این باور عمیق است که خیلی ساده روزی زندگیش پایان مییابد. آنقدر سهل و ساده که نه خود و نه دیگران نمی توانند تصورش کنند. از آن حکایاتی کە بە آن گوش می دهی، اما باورشان نمی کنی. شیرینترین حکایات هم همین هایند. بی شک اگر بعد از مرگش زنده میبود، میتوانست برای داستان زندگیش نامی انتخاب کند. برای نمونه «مرگ خوشبخت ترین آدم جهان»، یا « مرگ خوشبوترین آدم جهان».
زمان اندک است. همانطور که از قدیم گفتهاند، از اجداد گرفته تا نسلهای متمادی، زندگی بسیار کوتاه است.
پس باید آستین بالا بزند، و از حالا آن رویداد ساده، یعنی زندگیش را به عنوان خوشبخت ترین آدم این جهان که روزی از روزها خیلی معمولی و ساده پایان مییابد، دوباره بازیافتە و آن را تعریف کند. تعریفی برای خود. اما چگونه؟ سختترین کارها در زندگی روایت اتفاقات سادە است. به نظر او اتفاقات ساده جزو آن وقایعی اند که زیاد تکرار میشوند. برای نمونه طلوع خورشید. رویدادی ساده که هر روزه اتفاق می افتد و تکرار میشود، اما روایتش دشوار است. رویدادی که فقط باید آن را دید،... و دیگر هیچ. هر روزه. آیا بهتر نیست داستان مرگش را مانند غروب خورشید روایت کند؟ غروب کردن. بازگو کردنی به مانند رمانهای کلاسیک. یا مانند پرندهای هنگام پرواز، کە ناگهان جائی پایین میآید و در جنگل از دیدگان ناپدید میشود؟ یا مانند راهی که در جائی جاده آن را در خود فرو می برد و دیگر نشانی از آن نمیماند؟ از جادههائی که نمیدانی چگونه دگر بار با طبیعت در هم میآمیزند؟ و این جاده است کە در مقابل طبیعت تسلیم میشود، یا طبیعت است کە جاده را در خود فرو می برد؟
مینشیند. احتمالات را بررسی میکند. او در غروب همه روزها، در زمانی که خورشید در پشت کوهها از نظر ناپدید میشود و نسیمی دل انگیز صورتش را نوازش میکند، از این جاده میگذرد. سالهاست این عادت را دارد. شاید او در غروب یکی از این غروبها هنگام پیمودن راه و تماشا کردن آسمان شهر بمیرد. بر روی جادهای خلوت. کنار آن خانەهائی که گرمی عشق و دلدادگی از آنان تراوش میشود. یا شاید در مکانی دیگر. او در تمامی روزهای جمعه، ساعت دو نصف شب در خواب رویا میبیند. در رویاهایش حیاط خانەاشان مملو از درختان بادام میشود، و در فصل بهار گلهای سفیدی بر آن میرویند و تمام پرندگان شهر آنجا جمع میشوند. حتی پرندگان کوچ. پرندگان کوچی که سفر بخشی از 'بودن'شان است. شاید او هنگام دیدن رویا در خواب بمیرد. مرگ میان شکوفههای سفید درخت بادام،... و پرندگان کوچ.
یا شاید هنگام زمانهای بیهوده. آن زمانهائی کە لحظاتش بە اندیشە می مانند، اما از هر زمان دیگری تهی تری. او هر شب درست قبل از خواب به این حال دچار میشود، و سعی میکند از میان تنها پنجرەای کە امکان روئیت آسمان در آن فراهم است، با فکر کردن به ستارگان اوقات بیهوده خود را پر کند. اما ستارگان یاری نمیدهند. ستارگان آنجا در آسمان، و او اینجا در خانهای که همان ابتدا بدون حیاط بوده. مرگ در هنگامه زمانهای بیهود بی شک اشکهای اندکی به دنبال دارد. و مادرش چقدر خوشبخت است.
یا شاید هنگام احساساتی شدنش. لحظاتی که وجودش آکنده از قدرت می شود. او کە در سال هشت بار به چنین حالتی دچار میشود (در ابتدا و انتهای هر فصل)، تلاشش این است بیرون از شهر در دامان طبیعت باشد. برای نمونه در درهای، یا جنگلی انبوه.
دوباره مینشیند. با این حساب چند بار اگر مرگ او می تواند وجود داشته باشد؟ شروع به شمارش میکند: همه غروبها، همه روزهای جمعه ساعت دو نصف شب، همه شبها قبل از خواب و در هر فصل دو بار. حسابشان میکند، روی هم در یک سال ٧٩٠ بار می شود. ۷۹۰ بار احتمال مرگ خوشبخت ترین آدم جهان.
حوصله ندارد حالتهای دیگر مرگ را مجسم کند. برای نمونه در هنگامی که مادرش از بی حوصلگی هایش بگوید (مادرش دائم بی حوصله است)، یا هنگامی که پدرش دانههای برف را میشمارد. میاندیشد کە با این حساب این شمارە ٧٩٠ چند شماره دیگر بعد از خود را جا میگذارد!
از این همه رویداد ساده و آسان زندگی، سرش گیج میرود. تاکنون نمیدانست زندگی مملو از رویدادهای ساده است: قدم زدن غروبها، رویاهایش در خواب، هنگامه های باطل و بی معنی، احساساتی شدنها، بی حوصلگی های مادرش و شمردن دانههای برف توسط پدرش. میاندیشد که برای یافتن نام داستانش مشکل بزرگی ندارد. حتی میتواند همین حالا نامی بر آن بگذارد. احتیاج نیست تا بعد از مرگ صبر کند. از ته دل، تکرارها را سپاس میدارد که بسیار راحت اسامی نامها را در دسترس قرار میدهند. اگر وجود نداشتند، زندگی چە بی نام و نشان و چە بی معنی بود!
سالها میگذرد.
روزی از روزها در هنگام بی حوصلگی های مادرش و شمردن دانههای برف توسط پدرش، چیزی همانند انفجار، جسم او را با خود میبرد. نمیداند از کجا آمده. در هیچ یک از رویدادهای ساده زندگی حساب این را نکردە بود. پکر و بی حوصله، و از ترس از دست دادن تیترها، جسم از هم پاشیده خود را لمس میکند. تبسمی بر لبانش نقش میبندد. تیتراینجاست،... برفهای بیزار.