ما 3211 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

از آن روزی که رهبر فوت شد، رفیقی از ستاد رهبری در اتاقی کنار اتاق سابقش با همان عینک سیاه رهبر روی صندلیش نشستەبود و خواب انتقالش را به اتاق رهبری در سر می‏ پروراند. رفیقی دیگر در اتاق دوم به آینه مقابلش می ‏نگریست و در اندیشه جراحی سیمایش بود، رفیقی دیگر در اتاق سوم بر این باور بود کە رمز پیروزیهای رهبر، باز‏نشسته کردن، برگرداندن و به کارگیری دوبارە پنجاه ‏سالە‏ها بوده و بس. برای همین باورش این بود کە اگر او به اتاق رهبر نقل مکان کند ، می‏ تواند همان سیاست را ادامه دادە و انقلاب را به روال سابق و عادی خود بر‏گرداند. او پنهان کاری نکرده، و آشکارا می گوید کە از آن دوی دیگری برای در دست گرفتن مقام مهم رهبری بسیار لایقتر است.

 

                                                  رهبر برمی گردد

فرخ نعمت پور

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

اگر چه رهبر هفتاد سال داشت، اما دستور بازنشستگی آنانی را صادر کرد که سنشان پنجاه ساله بود. در کنگره بعد در همان سال، به دلیل افکار روشن و تابنده رهبر، دگر باره برای چهار سال آینده برگزیده شد. انبوه رای دهندگانی که به وی رای دادند، یا همان پنجاه سالەها بودند، یا همسر پنجاه سالەها. در آن کنگره، بعد از انتخاب رهبر، رای دهندگان برای ابراز شادمانی به حدی کف زدند که دستهایشان حالت کوفتگی پیدا کرد، و گوشهایشان چنان سنگین و گیج و منگ شد که تا کنگره بعدی بی آنکه چیزی از سخنان رهبر را متوجه شوند و درک کنند، فقط می گفتند (آره، درسته... واقعا همین طوره!)

 

بعد از دستور رهبر، مسئولین بخش زنان، جوانان و در کل سازمانهای مدنی وابسته به حزب ما بین دختران، پسران، داماد و فک و فامیل او و اعضای حزب انتخاب شدند. در جلسەای رهبر عنوان کرد دلیل این کار این است کە زیر پنجاه سالە‏ها فقط دخترها، پسرها، داماد و فک و فامیلی ‏‏اند که اینجا به دنیا آمدەاند. وقتی پنجاه سالە‏ها سخنانش را شنیدند بیش از بیش از هوش و فراست او حیران شدند. آنها ناگاه واقعیت روشن و تابناک چو خورشیدی را دیدند که فقط و فقط رهبر قادر به کشف آن بود. همان وقت سر جادە‏ای که خانە‏های هواداران را به دو نیم تقسیم می‏ کرد، در حال قدم زدن مشغول بحث و گفتگو در مورد سیاست، حزب و... عبور از دریای اژه بودند.

 

رهبر در حالیکه متعجب و سرمست از پیروزیهای خود بود، جلو پنجره اتاقش روی صندلی نشسته و بیرون را می نگریست، در افکار خود به کارهای بزرگتری می‏ اندیشید که یکدفعە به یاد شهیدان افتاد. یادش آمد که خیلی وقت بود کاروان شهدا ازدحام سابق را نداشت، و دیگر مانند سالیان گذشته خون رفقا و دوستان روی زمین ریخته نمی‏ شد. رهبر از جا پرید. (خوب تا به حال چرا به این مسئله نیندیشیده بود؟) در حالی که مشت گره خورده اش برچانه سفیدش بود، مدتی داخل اتاق قدم زد. آنگاه حکم دیگری صادر کرد. (رفقا! همانطور که می‏ دانید شهیدشدن یک الزام و ضرورت تاریخی است و متاسفانه مدتیست این امر کم شده، و حتی می توان گفت اساسا اتفاق نمی ‏افتد. پس به خاطر اینکه انقلاب شور و شوق بیشتری بیابد و مردم و جوانان همچون سابق به ما بپیوندند، لازم است شهید بدهیم!)

 

دگر باره پنجاە ‏سالەها متعجب و مفتخر از هوش و فراست رهبر، به خود نیز افتخار کردند که در چنین حزبی عضوند. اما سوال این بود که قرار بود چه کسی شهید بشود؟ رهبر بناچار مجبور شد عمیقا این مشکل را بررسی کند (آه، باز نشسته کردن پنجاه سالە‏ها چه اشتباه بزرگی بود!) تصمیم گرفت بنشیند، و در مورد جنگهای جهان عمیقا مطالعه کند. خوشبختانه قانونی وجود داشت که می توانست به داد او برسد، قانون (احضار دوباره شهروندان زمانی که وطن نیاز به آن داشت، اینکه هر کسی بشرط دارا بودن سلامتی کافی می‏ بایست دوباره مسلح شود و مسئولیتی به عهده بگیرد.) روی لبان رهبر لبخندی نشست. آنگاه بیان‏نامه تازەای صادر کرد. بیان‏نامه قبلی کنگره باطل و پنجاە سالەها دوباره به صفوف مبارزه بازگشتند.

از آن سال به بعد پنجاە‏ سالەها به صفوف شهدا باز گشتند، و رهبر قهرمانیهای آنها را با خطبەهای حماسی ارج می ‏نهاد و مسئولین فرهنگی حزب، ارگانهای زنان و جوانان و... در روز‏نامه و ماهنامە‏‏‏‏‏ها زندگینامه شهدا را تحریر می‏ کردند و به وجودشان افتخار. حال دیگر رهبر مطمئن بود نامش در تاریخ می ‏ماند، و نوه‏های آینده مجبور‏اند در موردش صحبت کنند. او در حالیکه لبخند بر لبانش می ‏نشیند، از این همه هوش و فراست سر از پا نمی‏ شناسد.

سالها از پی هم گذشتند و رهبر سرگرم نبوغ خود بود، و در حقیقت متوجه گذشت سالها نبود. چون به باور او انقلاب آنقدر مهم و چنان او را مسخ کرده بود که از گذشت زمان و چگونگی آن کاملا بی خبر بود. تا اینکه روزی حس کرد مانند سابق پاهایش تحمل نگهداری جسمش را ندارند، و هنگام نوشتن و غذا خوردن نیز دستهایش می‏ لرزند. تا جائی که توان داشت با عجله از جا برخاست، و مقابل آینه رفت. آنجا خوب خود را برانداز کرد. با دیدن خود یکه خورد. هیچوقت باورش نمی شد اینطوری تغییر کردە باشد،... سر و رو و محاسنش سفید و پیر و چروکیده. پوست زیر گردنش  بشیوەای ترسناک شل و آویزان، و چشمانش به دلیل افتادگی پوست به سختی نمایان بود. آه، چه اندوهی وجودش را فرا گرفت. همان وقت که در آینه خودش را می‏ نگریست، به جانشینش اندیشید (خوب چه کسی می‏ تواند جانشینش شود؟) هر چه اندیشید کسی را نیافت. وی که دگر باره پنجاە‏سالە‏ها را باز نشسته کرده بود، نباید دیگر در فکر‏‏شان باشد. جوانان نیز هنوز نا‏آزموده و خام بودند. اطرافیانش نیز جز وفاداری و دلسوز بودنشان آنی نبودند که برای جانشین رهبری حسابی رویشان باز کند. به پسرانش اندیشید. اولی از صبح تا شب دنبال شکار گنجشکها بود، دومی از ترس درس و مدرسه عاشق شده بود و سومی همیشه قسم می ‏خورد که انقلاب بزرگترین اشتباه انسان از بدو تاریخ تاکنون بودەاست. اندیشید تنها راه، ماندن خودش بود،... اما با کهولت سنش چه کند؟

بالاخره بلیط هواپیما تهیه کردە، و به اروپا سفر کرد. آنجا پوستش را جراحی کرد و پزشک گفت برای احساس جوانی فقط جراحی پوست اکتفا نمی‏ کند، و بایستی از اعماق روح و وجودش نیز احساس جوانی کند، اینکە باید مدتی کنار دریا و در حالیکه مدام آینەا‏ی در دست دارد و به سیمای خود می ‏نگرد، میان زنان رعنا و خوش اندام بنشینید (پزشک به وی گفته بود به خاطره اینکه از پیری جسم نفرت نداشتەباشد و بیزار نشود، بهتر است صورتش را با نیم سانتیمتر کرم سفید بپوشاند و هیچوقت نگاهش نکند!)

بعد از چند ماه بالاخره رهبر به وطن بازگشت. پنجاە‏سالەهای آن سالها و پنجاەسالەهای اکنون با دیدنش چنان مات و مبهوت، و چنان خوشحال شدند که بر زمین زانو زده و گریه کردند. از اعماق وجود از خداوند شاکر بودند که رهبرشان را دوبارە جوان کرده و سرزنده و تر‏گُل و مر گُل به میانشان بازگردانیدەبود.

 

اکنون رهبر مدتهاست عینک آفتابی به چشم می‏زند. روزی ناگهان دردی شدید و ناخوشایندی در درون شکم احساس کرد. ابتدا زیاد به آن توجه نکرد، و اندیشید شاید دل‏ آشوبیست و زود رفع می ‏شود. برای همین روی صندلیش خم شد، و سرش را روی میز جلو دستیش نهاد، اما هر لحظه دردش بیشتر و بیشتر می ‏شد. رهبر که لبه میز را با هر دو دست گرفته بود، تلاش کرد فریاد بزند و خدمتکار جلو اتاقش را که همیشه برایش چای می ‏آورد و روی میزش را با پارچەای خیس تمیز می‏ کرد، به کمک بطلبد. به قند‏آب داغ اندیشید (بدون شک داروئی مفیده و شفایم می‏دهد)، اما هر کاری کرد جز خُر‏خُر پیاپی گلویش هیچ صدای دیگری از دهانش بیرون نیامد. رهبر ما بین میز و صندلیش رو زمین افتاد. خون عجیبی استفراغ کرد. زمانی کە در اروپا بود، در آنجا شنیده بود بیمارانی هستند با دکمەای آویزان بر گردنشان که در مواقع دشوار و حاد می توانند با کمک آن کمک بطلبند. آرزوی چنین دکمەای را داشت. زیر لب آهسته وبا دشواری زیادی گفت (آه چقدر دکمەای می‏ تواند انقلاب را نجات دهد!)

روز بعد در قبرستان کنار ساختمان رهبری، او را به خاک سپردند. همه پنجاە‏سالە‏های گذشته و پنجاە‏سالە‏های کنونی بودند، و اشک می ریختند.

از آن روزی که رهبر فوت شد، رفیقی از ستاد رهبری در اتاقی کنار اتاق سابقش با همان عینک سیاه رهبر روی صندلیش نشستەبود و خواب انتقالش را به اتاق رهبری در سر می ‏پروراند. رفیقی دیگر در اتاق دوم به آینه مقابلش می‏ نگریست و در اندیشه جراحی سیمایش بود، رفیقی دیگر در اتاق سوم بر این باور بود کە رمز پیروزیهای رهبر، باز‏نشسته کردن، برگرداندن و به کارگیری دوبارە پنجاه ‏سالە‏ها بوده و بس. برای همین باورش این بود کە اگر او به اتاق رهبر نقل مکان کند ، می‏ تواند همان سیاست را ادامه دادە و انقلاب را به روال سابق و عادی خود بر‏گرداند. او پنهان کاری نکرده، و آشکارا می گوید کە از آن دوی دیگری برای در دست گرفتن مقام مهم رهبری بسیار لایقتر است.

پنجاه ‏سالەها نمی‏ دانند که عاقبت رفیق داخل کدامین اتاق به اتاق رهبری نقل مکان می‏ کند. حالا بعد از سپری شدن سالیان سال از مرگ رهبر، بر این باورند که روزی سر‏انجام از آن دنیا رهبر راهی به این دنیا می ‏یابد و بە افکار و اندیشه آن سه اتاق دیگر پایان می‏ دهد. آن سه اتاق نیز همانند اتاق رهبر، عجب بوی پیری گرفتەاند.

 

منبع: رهبر، اثر فرخ نعمت پور

 

 

 

 

                                   

گەڕان بۆ بابەت