ما 389 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

چشمان رهبر روی لیوان مقابلش خیره و میخکوب شد. «نکنە لیوان مقصر باشە!» او دیشب با همین لیوان یکی پس از دیگری شراب را سر کشیدەبود. از همین پنجره نیز شیشه‏های مشروب را به داخل اتاق آورده بودند. هنوز اتاق بوی گوشت کباب شده می داد. سخن بی معنی یکی از رفقا به یادش آمد «آن چیست موقعیکە نداری براش می میری و زمانی هم کە داری می میراندت!» همه دیوانه‏وار قهقه خندە سر دادەبودند. لبخندی تلخ و دردناک بر لبانش ظاهر شد. اگر دور و برش را خلوت کنند بدون شک لیوانش را عوض می کند. جرعه‏ای دگر از آب می نوشد، از جا بلند شدە و به پنجره نزدیک می شود. آن روز محوطه بتونی حیاط، زیر گرمای داغ خورشید کباب می‏شد. از گرمای این کشور چقدر نفرت داشت!

    حکم رهبر

ترجمە از کردی: ماجد فاتحی

فرخ نعمت پور

 

به رهبر خبر دادند که او نمی‏ خواهد همراه ماشین راهی ماموریت شود. گفتند می‏ گوید کفشهایم پارەاند، و انگشتانم به مانند مار دشت خاکی از سوراخها سر بیرون می آورند و با زبان خشکیدە‏شان خاک جلو خود را می ‏لیسند. گفتند می‏ گوید اگر یک جفت کفش تازه و نو برایم بخرند، آنگاه اسلحەا‏م را برداشتە، فانوسقەام را بستە و راهی می‏ شوم. آرە، تمرد نکرده و با ماشین مذبور راهی می ‏شوم، مانند همیشه پشت ماشین سوار می ‏شوم و در حالیکه باد گرم و سوزان جنوب صورتم را می ‏نوازد، از آنان مراقبت خواهم کرد، مانند همیشه،... مواظب و مدافعشان خواهم بود. اما،... اما قبل از هر چیز یک جفت کفش می‏ خواهم!

 

رهبر کە از مشروب دیشب که با رفقایش نوشیده بود، هنوز سرش گرم و سنگین بود و هنوز دهانش طعمی ترش و بدمزه داشت و سوزش معدە آزارش می‏داد، گفت «بهش بگید کفشا برای مدت شش ماه خریداری شده، شش ماه تمام و کمال،... و هنوز سه ماه نگذشته. بهش بگید همین کفشا را به پا کنە اسلحه‏ش را بردارە و برە. اینکه کفشاش پارەان، مهم نیس، مهم به انجام رساندن ماموریتشە، بگید من دستور دادەام،... دستور! بگید اگە نرە ملت ما از به ثمر نشستن امری مهمی باز می مونە. خودش هم اینو می دونە.»

 

در جواب سخنان رهبر، گفتند که این کار را کردەاند و قبلا تمام اینها را به او گفتەاند، اما بی فایده بوده. گفتند او بدون کفش به ماموریت نمی‏ رود. یعنی گفتە نمی ‏تواند. رهبر از آب لیوان که جلو دستش بود، جرعه‏ای نوشید. شنیده بود آب از آزار و از درد معدە بعد از شب بادەخواری می کاهد. از صبح زود چندین لیوان آب نوشیده بود، بی آنکه دردش کم شود. در حالیکه ذهنش حول وحوش درد شکم و آب بود، گفت «بهش بگید میل خودشه، تا سه ماه دیگە خبری از کفش تازه نیس، این حکم حزبە. بگید می‏ تونە از اونای دیگە جفتی کفش به عاریه بگیرە، او که رفقای زیادی دارە. ندارە! یا می ‏تونید بگید چند جفت جوراب بپوشە. مثل کفش می ‏شن، دیگە زمین گرم و خاک و سنگ پاهاش رو آزار نمی‏ دن.» باز در جواب به رهبر گفتند که این را هم گفتەایم. او اما در جواب گفته که جورابهایش نیز پارەاند، جدای از این گفته مگر چند جفت جوراب دارد! هست و نیست او تنها دو جفت جوراب است که دست بر قضا هر دو پارەاند! و هر چند پاره و پورەاند، اما قابل استفادە! چون از قسمت پاشنه پاره شده‏اند.

چشمان رهبر روی لیوان مقابلش خیره و میخکوب شد. «نکنە لیوان مقصر باشە!» او دیشب با همین لیوان یکی پس از دیگری شراب را سر کشیدەبود. از همین پنجره نیز شیشه‏های مشروب را به داخل اتاق آورده بودند. هنوز اتاق بوی گوشت کباب شده می داد. سخن بی معنی یکی از رفقا به یادش آمد «آن چیست موقعیکە نداری براش می میری و زمانی هم کە داری می میراندت!» همه دیوانەوار قهقه خندە سر دادەبودند. لبخندی تلخ و دردناک بر لبانش ظاهر شد. اگر دور و برش را خلوت کنند بدون شک لیوانش را عوض می کند. جرعە‏ای دگر از آب می نوشد، از جا بلند شدە و به پنجره نزدیک می شود. آن روز محوطه بتونی حیاط، زیر گرمای داغ خورشید کباب می‏ شد. از گرمای این کشور چقدر نفرت داشت!

 

اندیشید پسره را نمی‏ شناخت، شاید قبلا او را دیده و اکنون به یادش نبود. برایش مهم نبود. صورتها مهم نبودند، مهم یونیفرم‏ها بود. «همه چقدر به هم شباهت دارن، البتە تا حدودی هم متمایز از همدیگە. یکی قد بلندە، آن یکی کوتاه قد، یکی تپلی و آن یکی لاغر اندام. خوب این کیه که اینهمه سمجه و دارە گیر می ده؟ چرا جوابگوی کسی نیس؟ چرا داشتن کفش از فرمان و حکم حزب برایش مهمترە؟» اندیشید شاید بهتره احضارش کنم، اینکه به اینجا بیارنش تا از نزدیک قیافەاش را ببیند. قیافه شومش را.  بعد از گذشتن اندک زمانی گفت:

 

ـ «چطور پسریه؟... منظورم اینه سن و سالش، قیافەاش و...، در مجموع چگونه به چشم می‏ آد؟»

 

ـ قربان! شما او را خوب می‏شناسی. صورتی تپل با قدی متوسط و با ریش و سبیل تازه روئیده، چشمانی ریز و لاغر اندام. به همراه شما چند بار به جاهای مختلف ماموریتی فرستادە شده. بسیار هوشیار و زرنگ است. یعنی بود. اما،... اما ناگهان این جوری شده...ن...»

 

رهبر اندیشید. چیزی به ذهنش خطور نمی‏کند. اندیشه و اندیشه... ناگهان می‏گوید:

 

ـ «نکنه احمد باشە،...ها؟... نکنه؟»

ـ «خودشه قربان، درست حدس زدی!»

رهبر به یادش آمد دیشب احمد اینجا بود. پشت پنجره هنگامیکە او مشغول کباب کردن گوشت بود. همو بود که با رنگ و روی کودکانەاش گاهی پشت پنجره نمایان می‏ گشت، با تفنگش. همچون روح از درون تاریکی به سوی روشنایی اتاق، آن روح که شعلە‏های رقصان آتش گاهی زرد رنگ و گاهی سرخ رنگ نمایانش می ‏کرد. ناخود‏آگاه توجه رهبر به این منظره چندین بار معطوف گشته بود.

 

ـ «پس احمده؟...  احمد!»

ـ «بلە قربان! خودشه.»

ـ «ای بی وفا،... ای بی وفا...!»

 

رهبر مدت زمانی داخل اتاقش قدم زد. در حالیکە دستش زیر چانەاش بود، اندیشید. زیر لب چندین بار کلمات مبهمی را تکرار کرد. در افکار و مغزش کلمات و جملات آشفتگی عجیبی پیدا کردەبودند. اندیشید پس بدون شک گاه گاهی دزدکی هم کە بوده طعم گوشت کباب شده را چشیده، چرا دزدکی! نه اینکه یکی از رفقا به افرادی که آتش را احاطه کرده بودند چند بار قدح قدح ویسکی هم داده و بهشان گفته بود برای خودتان نیز از گوشت کباب کنید. آنها نیز کباب کرده بودند. غرولندی نمود «پس با گوشت و ویسکی هار شده،... آری ویسکی و گوشت من!» آنگاه صدایش را بلندکرد، و حکمی صادر کرد.

 

آن روز هنگامی که ماشین خارج شد، تنها یک مرد مسلح در پشت ماشین دیده می‏ شد. مردی مسلح با دو جفت جوراب و کفشهای پاره شده آدیداس که انگشتان دیگر نمی‏ توانستند چون مار از سوراخهای آن بیرون آیند و خاک جلو پا را لیس بزنند. گویی مارها کفن شدەبودند! احمد، کە جسمش هنوز درد می‏ کرد، و لکەهای قرمز روی دست و پشت و گردنش مانده بودند، به داخل ماشین نگاه کرد. راننده و مسئولی ( که جسمش غرق عرق بود) حرف می ‏زدند و می‏ خندیدند. در ادامه راه احمد آنقدر که به بد و بیراه و فحشها می‏ اندیشید، به آزار و درد جسمش نمی‏ اندیشید. باد، اخگرهای بدنش را خنک می‏ کرد، اما اخگرهای درونش را هر لحظه مشتعلتر. گاهی صدای آواز درون ماشین، وزش باد را قطع می‏ کرد و به گوش می ‏رسید. ترانه از کوههای سر به فلک کشیده و از وطن می‏ گفت. از کوههای سر به فلک کشیدە‏ای که زمانی او را بە این سو کشانیدە بودند. آن هنگام او نمی‏ دانست که می بایست گاهی باید بدون کفش مدافعشان باشد،... بدون کفش.

 

منبع: مجموعە داستان 'رهبر'، اثر فرخ نعمت پور

 

 

 

 

 

گەڕان بۆ بابەت