ما 1469 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

اَلکساندرُس پاپاذیاماندیس

از یونانی: رامیار حسینی، یانیس گوماس

همە جا شب، سراسر ماه و شبی ژرف. همەی آفرینش شیشەای شدە از ماه در خواب بود مانند جن کە بە پهلو دراز می کشد و در ژرفای نهرهای جاری و در چشمە طنین می اندازد و بازتاب می خورد. از باغچەهای اطراف، از بوتەزارهای کوهی و از کوەها شیرینی، خنکی و رایحەی معطر و صدا و نالەهای رمزآلود بیرون می آمد. پارثنیس پیرمرد خیرە در اشتیاق شنیدن چیزی، در اشتیاق لذت بردن از این همە چیزهای مطبوع ایستادە بود. اما نمی توانست ژرفا احساسی بە این طبیعت داشتە باشد، فقط شیفتەی تماشاکردنش بود.

ساحرەها

اَلکساندرُس پاپاذیاماندیس*

از یونانی: رامیار حسینی، یانیس گوماس

هر بار صبح زود هنگامی کە بە سمت دهکدە متروکە پایین می آمدیم، بعضی با پیادە و بعضی سوار بر الاغ، مردها با با بالاپوشهای روی دوش، زنان با پای برهنە و با کفشهای پاشنە بلند در ساک دستی آویزان از آرنجشان، بچه ها باسروصدای زیادی می دویدند، گاهی دنبال لانە کبوتر می گشتند و گاهی در بوتەها پروانە ها را تعقیب می کردند، گاهی جلوتر از بقیە می دویدند و گاهی هم پرسە زنان عقب می افتادند، همیشە سر کاروان اعظم ما، کشیش یاکومیس بر بلندای یک پرتگاه کوچک، کنار یک آبکند کە نزدیک خوشەای از درختان بود، می ایستاد و با نشان دادن یک قسمت خمیدە از زمین می گفت:

_ ببیندید! در این خندق جنازە خانم میرمیگِنا را کە کف در دهان داشت، پیدا کردند.

بعد یِراکو دختر سوسانا یکی از زنان حاضر در کاروان، می پرسید:

_ خوب چند سال قبل این اتفاق رخ داد؟

کشیش یاکومیس یک تاریخ می گفت:

_ بیست و هشت سال پیش!

در ادامە مالامو همسر پاپاکونستاندیس یک زن دیگر حاضر در کاروان می افزود:

_ آرە و اون بخت برگشتە خودش سم خوردە بود! آقا حال می شە کە بگیم خدا رحمتش کنە؟

کشیش حالتی معذب و مردد بە خود گرفت مثل اینکە می خواست بگە، می شە و نمی شە! و در نهایت خانم کیراچولا  کە البتە او را دیوماتاراکی صدا می زدند، یکی دیگر از زنهای کە در اردو شرکت کردە بود تکمیل می کرد:

_ آخە مچش رو گرفتن وقتی داشت سحر بازی و ساحرەگی میکرد و شنیدم کە می گفتن پارثنیسِ پیرمرد جنازەاش را پیدا کردە است.

و بعد بە راهمان ادامە می دادیم.

زن طفلکی مسموم شدە کە نە تنها کولیوا[1] هم برای مراسم یادبودش پخش نکردند و حتی برای شادی روحش مراسم مَس[2]  هم برگزار نکردند، در هر حال او ناخواستە مکانی را برای مردنش انتخاب کردە بود. چنین مکانی کە کشیش پاپایاکومیس مدام و ناخواستە وغیر رسمی یاد او را گرامی بدارد. هنگامی کە بە این اردوهای خوشایند برای انجام مراسم مس می رفت (همانجای کە کلیساهای کوچک متروکە در پایین در انتهای سرازیری وجود داشتند کە دهکدەی متروکە نیز قرار داشت). دم صبح پیش از اینکە یک دعا کوتاه و تقدیس نان و شراب را مهیا کند، مراسم یادبود او را بە جا می آورد. چنان کە سە زن اهل همان قَصبه یعنی یراکو دختر سوسانا، مالامو همسر پاپاکونستاندیس و کراچولا معروف بە دیوماتاراکی در این مراسم یادبود مشارکت کردند بە صورتی کە یکی از آنها پرسش های تاریخی انجام می داد، گویی می خواست سال های سپری شدە، نبش قبر و دیگر روح شاد هایی کە برای او انجام ندادە بودند را شمارش کند. دیگری می افزود کە چگونە خودش را مسموم کردە است و سومی مطلعمان می کرد کە او را در هنگام ساحرەگی گرفتەاند. گویی مایل بودند کە او را عفو و بخشش کنند و  مراسم کولیوا را برایش انجام بدهند.

سال های زیادی گذشتند و پارثنیس پیر مرد دیگر در قید حیات نبود. اما دیدم کە نیکولاکیس پسر دیانِلوس حکایت را تعریف کند. نیکولاکیس بعدها کە راهب شد، او را پارثنیس غسل تعمید دادە بود و داستان را روایت می کرد همچنان کە او را از آن مرحوم شنیدە بود.   

نصف شب بود و ماه کامل در آسمان دیدە می شد. پارثنیس پیرمرد در حاشیەی قصبە یک خانە کوچکی داشت. کنار آن خانە یک خرابە و کمی آن طرفتر یک چاه آب و دو درخت شاه پسند (پنج انگشت)، یک درخت سداب و یک دو تا درخت دیگر وجود داشتند. یرمرد زودهنگام خوابیدە بود همانطور کە مردم آن زمانها زود می خوابیدند. از خواب سیرآب شدە بود. از رختخواب برخاست و جامەای بە تن کرد چون هوا خنکی ماه مە را داشت. از سراچە اش بیرون رفت.

همەجا شب، سراسر ماه و شبی ژرف. همەی آفرینش شیشەای شدە از ماه در خواب بود مانند جن کە بە پهلو دراز می کشد و در ژرفای نهرهای جاری و در چشمە طنین می اندازد و بازاتاب می خورد. از باغچەهای اطراف، از بوتەزارهای کوهی و از کوها شیرینی، خنکی و رایحەی معطر و صدا و نالەهای رمزآلود بیرون می آمد. پارثنیس پیرمرد خیرە در اشتیاق شنیدن چیزی، در اشتیاق لذت بردن از این همە چیز های مطبوع ایستادە بود. اما نمی توانست ژرفا احساسی بە این طبیعت داشتە باشد، فقط شیفتەی تماشا کردنش بود.

برای چند لحظە ایستاد. چند قدم بە طرف خرابە رفت کە در سمت چپ و شمالی سراچەی خودش قرار داشت.

خانەی خرابە و متروک بدون سقف ولی هنوز دو دیوار استوار و یک نصفە دیوار داشت و دیوار چهارم اصلا وجود نداشت. از دیوار جنوبی کە کامل بود گذشت و بە سمت دیوار شمالی رفت همانی کە کاملا فرو ریختە بود.

وقتی بە دیوار شرقی رسید کە فقط نصفی از آن باقی ماندە بود، ناگهان احساس کرد کە زمزمەای شبیە بە نفس کشیدن می شنود. دوبارە ایستاد و نگاه کرد.

و از میان نصفە دیواری کە بلندترین قسمتش بالا بلند تر از قد پیرمرد بود و بلندای اواسط دیوار تا دهان و چانەی او می رسید، سە نفر را دید کە ایستادە بودند.

زن بودند. سە زن عریان، سە زن عریان مادرزاد. شبیە حوا مادر همگان، در دورانی کە هنوز بال پوش چرمین دوختە نشدە بود و هنوز بە دوران برگ انجیر نرسیدە بودیم. در سایەی خرابە، پایین تر از کلاهخود نقرەای و بخارکردەی شب از نور مهتاب، ایستادە بودند.

آنجا کە ایستادە بودند یکی از آنها بە سمت خاک تا زانو بە سجدە درآمدە بود، دومی در حالت رکوع بود و سومی هنوز راست قامت ایستادە بود و حضورشان رازآلود و رمزگونە بە نظر می رسید.

آنها وهم و خیال نبودند. با اندام و تن واقعیشان آنجا حضور داشتند. بدنشان مثل جن نامرئی نبود از گوشت و استخوان برهنە نبودند همانطور کە از لباس. در تمنای چە چیزی بودند؟

دنبال چی بودند، کدام دعا را می خواندند؟ این سە زن راهبە، برهنە و بدون کلاهخود در تمنای چە چیزی بودند از هکاتە[3] الهەی رنگ پریدە و از مادرشان کە در بلندای آسمان پرسە می زد.

آنها از ماه نقرەای و بلندبالا التماس می کردند کە روی تنش لکەهای سیاه و قائن[4] بردارکشی کە سرش از اصابت صخرەای شکستە بود، را داشت. از این ماه کە آنقدر بالا می رود و آنقدر پایین را نظارە می کند التماس و تمنا می کردند کە با حسن نیت پایین تر بیاید و مرهم عجز و ناتوانیشان شود و تمنایشان را بشنود و دعای شان را مستجاب کند.

یکی از آنها تنها می خواست از طلسمی کە بر او گذاشتە بودند رها شود. در روز عروسی هنگام عوض کردن حلقە، دیگر دخترها او را نفرین کردە بودند کە فقط دختر بزاید و او تا حالا پنج دختر بە دنیا آوردە است. پیرزن ها کە از این چیزها بهتر سردرمی آورند، پیش گویی کردە بودند کە تا ٩دختر بە دنیا خواهد آرود.

دومین زن نیت داشت کە گزندی را بە یک زن دشمنش وارد کند. زن دشمنی کە امیال پلیدی برایش داشت و او و شوهر و بچەهایش را بە نابودی تهدید می کرد. پس او هم تصمیم گرفت کە هنر افسونگری و ساحرەگی را فرا بگیرد و در برابرش بتواند از خود دفاع کند. و این یک جواب بە طلسم و افسون آن زن دشمنش است.

و زن سومی اما می خواست بگوید کە چە چیزی را تمنا می کرد. شاید نامزد داشت یا شاید هم معشوق البتە می توانست معشوق نامزدش شود و شاید حتی همسرش. اما دریغا کە دیگر معشوقش عاشقش نبود. حواسش دیگر بە کسای دیگر بود و زن های دیگری ذهنش رو مشوش کردە بودند. او تلاش می کرد کە زیر نور زنبوری مهتاب معجونی را بە کمک هکاتە رئوف و بخشندە درست کند تا حواس شوهرش را بە سوی خویش بکشاند. "اگر اکنون عاشقش نشود، بعدا دوستت خواهد داشت"، آواز بخوان  ای سافوی[5] نوشین، همدردی کن با هم جنس های خودت.

هر سە زن سجدە کنان و معطوف با صدای لطیف و زمزمەوار مناجات و نغمەسرایی می کردند با یک زبانی چنان رمزآلود کە هیچ شاعری نتواند کلامشان را تفسیر و هیچ موسیقدانی آن را بە زبان نت در بیاورد.

ای الهە هکاتە با این زنها، رحیم و مهربان باش، امشب با آنها مهربان باش!

 -اما در روز قیامت چی؟!

پارثنیس پیرمرد انسان مومنی بود و ایشان در کلیسا متون مقدس میخواند و مناجات میکرد. آنها را ناگهان دید، شگفت زدە و متحیر شد و یک جیغ خفەشدە از خود در کرد.

ابتدا مثل شبح بە نظرش رسید. با نگاه دوم اما فهمید کە ساحرە هستند. تلاش کرد کە کرختی رعدآسا را از خود برهاند و این کابوس در بیداری را از خود دور کند و تلاش کرد ساق پاهای وزین و ثقیل شدەاش را بجنباند و بە سراچەاش برگردد.

اما دیگر دیر بود لذا جیغ آرام و خفەشدەاش در سکوت و تاریکی اطراف شنیدە شدە بود. یکی از ساحرەها کە روبەرویش بود او را دید و با سر بە دو ساحرە دیگر ایما و اشارە کرد.  هر سەی آنها با پریشانی جا خوردند و تمایل داشتند آنجا را ترک کنند، تلاش کردند کە عریانی درخشندە و براقشان را از نور کم رنگ مهتابی کە نورش را روی پوست آنها می انداخت، بپوشانند. در حالی کە در آن لحظە پارثنیس پیرمرد مطمئن بود کە آنها هر سە باهم می خواهند بە او حملە کردە و خفەاش کنند.

پس بی درنگ خوف زدە با باز شدن زبانش فریاد کشید:

-شماها را دیدم و شناختمتان عجوزەها، ساحرەها! و فردا پیش شوهرتان شما را لو می دهم.

اما در واقع بە دلیل وحشتش بود و گرنە هیچکدام از سە زن را نمی شناخت و صدایش می لرزید و با تشنج  کرد و کف دهشتناکی از فک و دهانش بیرون می آمد.

ساحرەها دستپاچە شدە بودند و همزمان پارثنیس پیرمرد توانست بالاخرە توان استفادە از پاهایش را دوبارە کسب بکند و جست زنان و تلو تلو خوران با سر وصدای کە انگار پاهایش چوبی است بە در سراچەاش رسید و لنگ لنگان بە داخل پرید و با صدای گوشخراشی در را قفل کرد.

روز بعد، خانم میرمگنا، همسر جوان و مادر بچەها کل روز از خانەاش غیبش زدە بود. خویشاوندان و نزدیکانش همە جا دنبالش گشتند اما پیدایش نکردند. روز بعدترش در همان جادەی سرازیر بە سمت دهکدەی متروکە، در همان قسمت خمیدەی زمین، پایین تر از درختان جسدش را پیدا کردند.

بە نظر می رسد کە زهر را در قصبە خوردە و بە سمت دهکدە متروکە راه افتادە بود همانجایی کە خاطرەهای زمان کودکیش او را بە آن سو می کشیدند، چون انگار از ملاقات با انسانها هراس داشت. احساس می کرد کە انگشت نمای همگان شدە است. در راه زهر کار خودش را کرد و او را در قسمت خمیدەی زمین مردە رها کرد.

بعد از پیداشدن جسد زن، در سراسر قصبە شایعەهای مبهمی پخش شد بدین صورت کە سە ساحرە در طول شب زیر نور مهتاب در حال سحر و جادو دیدە شدەاند.

می گفتن کە ابتدا پارثنیس پیرمرد آنها را پیدا کردە است.

-آنها کی بودند؟

برای بعضی ها، یکی از آنها میرمیگنا بود، دومی غوسکِنا نام داشت و سومی اسمش ئاسیمینا بود. برای بعضی ها دیگر اما اولی میرمیگنا بود و دومی ماوردیچا و سومی کاپسورِنا. برای بعضی دیگر باز اولی همیشە میرمیگنا بود، دیگری لیولیوتا و سومی پولارو نام داشت.

بە نظر می رسد پارثنیس پیرمرد همانطور وحشت زدە کە بود، همان شب هر آنچە را کە دیدە بود برای همسرش تعریف کرد. در هر حال آن دو تا دیگر، هر کی کە باشند برای روز های زیادی هنوز هراس می داشتند و بعد کە فهمیدند هنوز شوهرانشان گردن آنها را نبریدند و آنها را با ساطور تهدید نکردند، خیالشان راحت شد.

ولیکن، اینکە هرکدام از زن ها در چە فکری بودند نهفتە بود تا اینکە یک گوش نامرئی آنها را شنید کە یکی بە دیگری میگفت:

-خوب کاری کرد کە سم را خورد، این ترسو یک روز همەی ما را لو می داد.

- دومی گفت: تازە حتی اگر پارثنیس پیرمرد هم ما را بشناسد، چون او زن ناروا از دنیا رفت، می ترسد ما را لو بدهد.

- آرە واقعا، اولی گفت، ببین راستش فکر نکنم ما را اصلا بشناسد.

زیرنویس:

[1] -کولیوا یک نوع شیرینی است برای یادبود درگذشت استفادە میشود از گندم جوشیدە و آنار و گژنیز و دیگر حبوبات

[2] -یک نوع آیین ستایش است

[3] در اسطورەهای یونان الهەی بود برای افسونگری و اغلب با سە سر بە تصویر کشیدە می شود: یک سر سگ است، دومی مار و سومی اسب.

[4] در تورات پسر آدم و حوا کە برادرش هابیل را بە قتل رساند

[5] سافو، از شاعران پرآوازەی یونان سدە هفتم پیش از میلاد است. شهرت او پیرامون سرودەهایش بود کە دربارەی عشق همجنس گرایانە بین زنان بود. او اهل جزیرە لزبوس بود و بدین دلیل امروزە زنان همجنسگرا را "لزبین" می نامند.   

 

در بارە نویسندە:

* اَلکساندرُس پاپاذیاماندیس در روز ٤ مارس سال ١٨٥١ در جزیرە اسکیاتوس در یک خانوادەی مسیحی ارتدکس بە دنیا آمد. دوران ابتدای را در همان جزیرە سپری کرد. وقتی او بە مقطع راهنمایی رسید در روستایشان مدرسە نداشتند و چون خانوادەای تهیدستی داشت و آنها نمی توانستند هزینەهای تحصیل و اقامتش را در یک شهر دیگر تامین بکنند، مجبور شد برای دو سال، از سال ١٨٦٣ تا ١٨٦٥ در همان اوان کودکی از تحصیل باز بماند. پدرش یک کشیش مسیحی معتقدی بود کە در کلیسای روستا آیین های پرستش را انجام می داد. پاپاذیاماندیس در طول آن دو سال بە تنهای مطالعە کردە و در کارهای کلیسا نیز بە پدرش کمک می کرد. از همان دوران کودکی و نوجوانی نقاشی می کرد و بە نوشتن شعر و کمدی سرگرم بود. همین دوران بعدها در داستان هایش تداعی پیدا کردند بە عنوان پسرکشیشی کە تحت تاثیر مسیحیت و دین در کودکی هیچگاه کودکی نکرد.

 در سال ١٨٦٥ در دانش سرایی در جزیرەی اسکُپِلوس تحصیلاتش را از سر گرفت. یک سال بعد با نمرە عالی از دورەی راهنمایی فارغ التحصیل شد. دوبارە یک سال و اندی دیگر بەخاطر شرایط بسیار بغرنج مالی تحصیلاتش را متوقف کرد و دوبارە بە جزیرەی زادگاه خود برگشت. در سال ١٨٦٩ در مکتبی در پیرئوس ثبت نام کرد ولی بە دلیل اختلافات نظری و مذهبی کە با معلم دینی خود داشت بە مناظرە پرداخت و نتیجتاً از آنجا اخراج شد و دوبارە از ادامە تحصیل باز ماند و بە اسکیاتوس برگشت.

نهایتاً در سال ١٨٧٣ بە آتن مهاجرت کردە و بعد از یکسال تحصیل در دانشسرای وارواکیوس، در دانشگاه فلسفە آتن تحصیلات عالی را آغاز می کند. آنجا با همکلاسش گیورگیوس ویزینوس ( کە بعد ها بە عنوان بنیان گذار داستان نویسی مدرن یونان لقب می گیرد) آشنا می شود. در درس های ادبیات این دانشگاه شرکت کردە و بە شیوەی خودآموز یادگیری زبان های خارجی را شروع می نماید و هم زمان بە عنوان معلم خانگی مشغول بە کار می شود. آنجا نیز بە دلایل نامشخصی نتوانست تحصیلاتش را بە پایان برساند و بە خدمت اجباری در دو مقطع سال های ١٨٧١ و بعدتر در سال ١٨٨٠ اعزام شد.

در طول این دوران پاپاذیاماندیس توانستە بود بە صورت خود آموز بە زبان های انگلیسی و فرانسوی تسلط خوبی پیدا کردە و شروع بە ترجمەی متون ادبی و انتشار نوشتە های خودش بکند. شرایط مادی نویسندە همیشە نقطەی ضعفش باقی ماند حتی هنگامی کە با روزنامە ها و مجلە های زیادی بە ویژە روزنامەی مشهور آکروپولیس  همکاری می کرد و ساعت ها می نوشت و ترجمە می کرد و حقوق نسبتا خوبی هم داشت اما بە دلیل شیوە زندگیش هیچوقت نتوانست از لحاظ مالی بە اثبات برسد، بدین معنی کە اول ماه کە حقوق دریافت می کرد، اجارە خانە و هزینەی زندگی خواهرانش را پرداخت می کرد، همچنین هزینەی خورد و خوراکش را در قهوخانەی کِخریمانیس در محلە پسیری شهر آتن کە برای ٢٧ سال آزگار غذا می خورد، پرداخت می کرد و بلافاصلە تەماندەی پولش را بین فقرای محل پخش می کرد و روز های میانی ماه دیگر پولی برایش نمی ماند و همانطور کە خودش در داستان (پدر در خانە) می گوید: آخ روز های اول ماه تنها عصر و دورانی کە پولدار هستم!

پاپاذیاماندیس جنون وار عاشق تنهایی بود، هیچ وقت ازدواج نکرد، حلقەی دوستان صمیمی نداشت بە جز دو نفر یکی پژوهشگر و نویسندە یانیس ولاخویانیس و شاعر میلتیاذیس مالاکاسیس. از نقاشی کشیدن و شعر سرودن در تنهایی لذت می برد و بسیاری از داستان های شاعرانەاش را هم در همان اتاقک کوچکش در مرکز شهر آتن نوشت. از پاپاذیاماندیس دو رمان نیز بە جا ماند یکی با نام مهاجر کە در انتشارات سوتیرا بە سال ١٨٧٩ منتشر شد و دیگری با عنوان دلالان ملت بە سال ١٨٨٢ کە در انتشارات مین خانسە بە چاپ رسید. او در جهان بیرونی نیز همیشە یک مسیحی ارتدکس معتقد باقی ماند و در اوقات فراغتش بە کلیسا خدمت می کرد.

در هر حال پاپاذیاماندیس با شیوە زندگی عجیب و غریبش بە نوشتن در تنهایی ژرف ادامە داد و تبدیل شد بە یکی از مهمترین داستان نویسان ادبیات مدرن یونان، آثارش بە زبان های زیادی ترجمە شدە اند و بعضی از منتقدان ادبی او را با موپاسان در ادبیات فرانسە و تولستوی در ادبیات روسیە مقایسە کردەاند. الکساندرس پاپادیاماندیس نهایتا در روز ٣ ژانویە ١٩١١ چشم از جهان فرو بست.

گەڕان بۆ بابەت