ما 2654 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

کاوە نعمت پور

وارد حیاط که می شوم همسایەها هستند و خون و جیغ و پارچه ای که روی جسد آرش کشیده شده. مهری با صدایی که از فرط نعره زدن دو رگه شده می گوید «سعید چرا دیر اومدی؟ کجا بودی لعنتی؟ چرا وقتی داشت نفسای آخرو می کشید کنارش نبودی؟ سعید بیا ببین آرشمون نفس نداره... بیا ببین» روی زمین زانو می زنم. الهام ضجه می زند «سعید بخدا فقط یه لحظه حواسمون نبود از رو کابینت رفته بود بالا که توی کابینت بالایی کنار پنجره پُفک برداره. کابینت رو که باز می کنه تعادلشو از دست می ده و به پشت می فته پایین...» اشک هایم بی وقفه پایین می آیند و لب هایم می لرزند...

شنل سوپرمن

کاوە نعمت پور

باقی مانده ی پول را از مسافر که می گرفتم، دستم به دنده بود عوض کنم و به راه بیفتم که گوشی ام زنگ خورد و شمارەی خانەی خودم روی صفحه افتاد. صدای خواهر کوچکم الهام را که سلام و احوال پرسی سرد و عجیبی کرد را شنیدم. گفتم «چی شده وروجک؟ دیشب پشه زده بهت یُبس شدی؟ حالا بذار یه شبم خونه ی ما بهت بد گذشته باشه.» گفت: «سعید مسخره بازی درنیار، زود برگرد خونه آرش مسموم شده باید ببریش بیمارستان» گفتم: «آره ارواح عمه ات. باز با اون دوست پسر مشنگت چه شرطی بستی برای سرکار گذاشتنم؟» با جیغ الهام پشت تلفن دلم خالی شد. انگاری با سرعت ۱۲۰ با ماشین رانندگی کنی و یک دفعه یک چیزی جلویت سبز شود و بخواهی ترمز بگیری که بهش نخوری. «می گم زود برگرد خونه لعنتی...». تلفن که قطع شد، راه افتادن یک قطره عرق از پشت گوشم و سُرخوردن آن بر گردنم را حس کردم. نمی دانم چرا دستم به گوشی نمی رفت برای گرفتن شماره ی مهری. «آرش چرا باید مسموم شده باشه؟ یعنی چی آخه؟ مهری چه چیزی بهش داده دیشب که باید مسموم شده باشه؟»هرچه فیلم و سریال و خاطرات بد که اینجور وقتا دیده ام و تجربه کردم به ذهنم می آید که نکند خبر مرگ باشد «... نه نه... امکان نداره... آرش ۵ ساله ی من... پسر باهوش و بانمکم چرا باید اتفاقی براش افتاده باشه؟ همین دیشب بود که می گفت بابا میدونستی من سوپر منم می تونم پرواز کنم؟ همین جوری دستمو راست می برم بالا و می پرم رو به آسمون... بابا؟ قول داده بودی شنل سوپر من برام بخری. فردا می خری؟»

با صدای تق بزرگی به خودم آمدم. سپر عقب ماشین جلویی را داغان کرده بودم. راننده از ماشین پیاده شد و گفت «مرتیکه مگه کوری؟ سوار الاغ شدی؟ این چه طرز رانندگیه؟ این ترمز کوفتی رو برای چی گذاشتن خب؟» همین جور مات و مبهوت نگاهش می کنم. با صدایی که خودم هم نمی شناسمش از ته حلقم می گویم « آقا هرچی خسارتش شد می دم فقط بذار برم عجله دارم» راننده می گوید «چیزی زدی؟ وایسا زنگ بزنم افسر بیاد تکلیفم باهات معلوم شه» دستش را می کشم و کارت پولم و رمزش را می دهم و می گویم برود عابر بانک آنسوی خیابان وهرچقدر خسارتش بود را کارت به کارت کند.

سر خیابانی که به آپارتمانم منتهی می شود، می پیچم. فکرهای مزخرف مثل مورچه در ذهنم رژه می روند و اذیتم می کنند... آمبولانس را که دم دروازه ی آپارتمان می بینم از کمر به پایینم بی حس می شود. به زور از ماشین پیاده می شوم. پاهایم از زور استرس نای راه رفتن ندارند. مثل اولین باری که امتحان گواهینامه ی رانندگی داشتم، مثل اولین باری که پا پیش گذاشتم تا به دختری ابراز علاقه کنم...

فرشاد سرایدار جوان آپارتمان اولین چهره ی آشنایی است که می بینم. با عجله به سمتم می آید و بغلم می کند. می گویم «چی شده؟ چرا این همه آدم جمع شدن؟» می گوید «آقا جون یه کم آروم باشین الان براتون توضیح می دم» از کنارش می گذرم. چند قدم دیگر که می روم جیغ های وحشتناک و پی در پی مهری در عمق جانم می نشیند. به صورت رگباری فقط جیغ می کشد و می گوید «آااارش... آاارش...آررش...» زیر نگاه سنگین همسایه ها از کوچه رد می شوم. می شنوم که زیر لب می گویند «آخیی باباشه مثل اینکه». « خدا بهش طاقت بده» «ای وای من، الان چه حالی می شه»

وارد حیاط که می شوم همسایەها هستند و خون و جیغ و پارچه ای که روی جسد آرش کشیده شده. مهری با صدایی که از فرط نعره زدن دو رگه شده می گوید «سعید چرا دیر اومدی؟ کجا بودی لعنتی؟ چرا وقتی داشت نفسای آخرو می کشید کنارش نبودی؟ سعید بیا ببین آرشمون نفس نداره... بیا ببین» روی زمین زانو می زنم. الهام ضجه می زند «سعید بخدا فقط یه لحظه حواسمون نبود از رو کابینت رفته بود بالا که توی کابینت بالایی کنار پنجره پُفک برداره. کابینت رو که باز می کنه تعادلشو از دست می ده و به پشت می فته پایین...» اشک هایم بی وقفه پایین می آیند و لب هایم می لرزند....

بعضی وقت ها واقعیت خشن تر از چیزی که فکر می کنی به صورتت کوبیده می شود. ابتدا شوک بعد خشم بعد غم و این احساس لعنتی که چرا این ظلم عظیم باید در حق من انجام شود؟

##

دستی به ریش دو ماهه ام می کشم. سردم است. یادم می فتد احتمالا سویشرتم را صندوق عقب گذاشته ام. مسافر را که پیاده می کنم از ماشین بیرون می آیم که آنجا دنبالش بگردم. صندوق را که باز می کنم چشمم بهش می افتد. آرام از کیسه پلاستیکی بیرونش می آورم. بغض می کنم. شنل سوپر من را روی دوشم می اندازم. «قرار ما این نبود آرش...خودت می گفتی سوپرمن همیشه رو به بالا پرواز می کنه نه پایین... اما نه... حق با توئه... الان تو بالایی... خیلی بالا!»

گەڕان بۆ بابەت