فرخ نعمت پور
دوبارە بە عکس روی دیوار خیرە می شوم. راستی مو فرفری کجا رفت؟… راستی از آن سالها چە ماندەاست؟ و خیلی سریع بە این نتیجە می رسم کە هیچی بجز همین عکس سیاە ـ سفید. و بیرون پر از رفقای آلودە بە رنگی است کە دیگر مثل سابق نیستند. یعنی با اینکە رفیق اند، اما دیگر رفیق نیستند! شاید بە این دلیل کە آلبومهایشان پر از عکسهای رنگیە، و خودشان با اینکە سیاە ـ سفید بودند، اما رنگی شدند. و کسی از رفقای سیاە ـ سفید رنگی شدە، در خانە ما را نمی زند تا حداقل با هم پیالەای عرق بزنیم، آرە با هم بە یاد سالهای دور سیاە ـ سفیدی!
سیاە ـ سفید
بە قاب عکس روی دیوار خیرە می شوم. عکسی از دهە پنجاە و یا شاید چهل. عکسی سیاە ـ سفید از یک رفیق. بهتر بگویم از رفیقی سیاە ـ سفید. با سبیلی کلفت، نگاهی سنگین، موهای فرفری و پوستی کە شفافیت آن بە ماە می زند. همە چیز چنان حکایتی از استحکامی غیرقابل تصور دارد کە باورم نمی شود. بخودم می گویم یعنی آن زمانها آدمها اینجوری بودند؟ و ناگهان نفرتی عجیب از هر نوع عکس رنگی سراپایم را فرا می گیرد.
و شاید تمام داستان از آنجا شروع شد کە آدمها شروع بە کشیدن عکس رنگی از خودشان کردند. از خودشان، از دیگران و از تمام دنیا. عکسهائی کە همە را جور دیگری کرد. با آن رنگهای عجیب و غریبی کە انگار از اعماق آمدەبودند، و راز واقعی آدمی را برملا می کردند. عکسهائی کە گذشت زمان را در خود می کشند و همە چیز را آنقدر بە حال تبدیل می کنند کە انگار نە گذشتەای وجود دارد و نە گذر زمان. و گذر زمان کە وجود نداشتە باشد، همە چیز ابهت خودش را چە عجیب و چە آسان از دست می دهد.
بە مادرم می گویم بە نظر من باید مخترع دوربین رنگی را دار زد!
استکان عرقم را سر می کشم. می گویم بە سلامتی رفقای سیاە ـ سفید! بە یاد سالای سیاە ـ سفید! بە سلامتی اونایی کە در خود تنها دو رنگ داشتن؛ و جنگ و جدال، تنها میان سیاهی و سفیدی درونشان بود،… نە بیشتر. درست مثل جنگی کە در بیرون میان همان سیاهی و سفیدی بود. فریاد می زنم مرگ بر سبز، مرگ بر زرد، مرگ بر قرمز… مرگ بر…!
و های های گریە می کنم.
مادر با عجلە بە اتاق می آید، می نالد کە وای باز این نکبتی گە خوردە، بە خدا کە هیچ وخ خدا نمی بخشدت،… بیچارە! عاقبتت هم اتاقی با ابلیس در جهنمە!
من با چشمهای اشک آلود، و در عجب از تیزی مادر در آن سن بالای هشتاد سال، فریاد می زنم کە وای ننە وای ننە تو چە می دانی کە بر من چە گذشتە، تو چە می دانی بر رفقای سیاە ـ سفید چە گذشتە! بیا بشین پیالەی بزن تا برات تعریف کنم کە دنیا چە خبرە… بیا ننە!
ننە کە از فلسفە، تاریخ و سیاست خبر ندارد، در را با خشم محکم پشت سر خودش می بندد. عکس روی دیوار می لرزد.
مادر کە ناپدید می شود، احساس می کنم نگاە ابلیسانە شیطان لای در را کە مخفیانە بە فریاد من رسیدەبود. بە خودم می گویم از همین حالا هم اتاقی شدەایم.
دوبارە بە عکس روی دیوار خیرە می شوم. راستی مو فرفری کجا رفت؟… راستی از آن سالها چە ماندەاست؟ و خیلی سریع بە این نتیجە می رسم کە هیچی بجز همین عکس سیاە ـ سفید. و بیرون پر از رفقای آلودە بە رنگی است کە دیگر مثل سابق نیستند. یعنی با اینکە رفیق اند، اما دیگر رفیق نیستند! شاید بە این دلیل کە آلبومهایشان پر از عکسهای رنگیە، و خودشان با اینکە سیاە ـ سفید بودند، اما رنگی شدند. و کسی از رفقای سیاە ـ سفید رنگی شدە، در خانە ما را نمی زند تا حداقل با هم پیالەای عرق بزنیم، آرە با هم بە یاد سالهای دور سیاە ـ سفیدی!
و گوشهایم تیز می شوند، بە امید صدائی، ندائی و یا نفسی آشنا از حیاط. و چە بیهودە! از پنجرە بە بیرون نگاە می کنم. دارد غروب می شود، و در یک تغییر عجیب و یکهوئی می بینم مثل سابق، یا بهتر بگویم مثل عکس سیاە ـ سفید روی دیوار، غروب بی رنگ می شود. انگار قاب پنجرە دلش بە رحم آمدە. تبسمی بر لبانم ظاهر می شود.
از دور صدای پرندگان شب زدە بر می خیزد. چیزی در بیرون پنجرە می شکند. انگار در حیاط، درخت سیب احساس تنهائی می کند. شاخەای صدایش را با بی نهایت در هم می آمیزد. در دل بخودم می گویم شاید این آخرین نداهای غروبی غیرقابل انتظاراند کە می خواهند همە چیز را بار دیگر دگرگونە نشان بدهند.
بر می خیزم. در اتاق چرخی می زنم. ناگهان کشف می کنم کە اگر چراغ را روشن نکنم همە چیز قبل از اینکە تاریک تاریک شود، سیاە ـ سفید می شود. و چراغ را روشن نمی کنم. غنچە لبخندی، روی لبان عکس دیواری می شکفد، چشمانش کشیدە و باریک می شوند. شاید تا شب راهی طولانی باشد… امروز.
دوبارە می نشینم. لب سفرە عرق خوری، بە قایق در انتظاری در لب دریا می مانم. شاید مرا سفری دیگر باید. داد می زنم کە ننە، راستی، قرارە من دوبارە بە سفر برم،… ها قرارە!؟ و جوابی نمی آید. آرە، مادر دارد نماز می خواند. او نماز غروب را بیشتر از هر نماز دیگری می پسندد. او در غروب احساس قرابت بیشتری با خدا دارد.
بخودم می گویم چە با جواب چە بی جواب باید این راە را رفت.
دوبارە گوشهایم را تیز می کنم. بە برەای تنها در دل هستی می مانم. در انتظار ملاقات نداهائی کە زیاد رفیقانە بە نظر نمی آیند. راستی شب را کجا سر کنم؟
و انگار صدای در حیاط را می شنوم. شادی عجیبی وجودم را فرا می گیرد. بالاخرە یکی آمد. یکی کە هنوز رنگی نشدە، و هنوز سیاە ـ سفیدی می زند. استکان اضافی را کە زیر گوشە سفرە پنهان کردەام، بیرون می کشم. تا نیمە پرش می کنم. همینجوری داد می زنم کە در بازە بیا تو!
و مو فرفری داخل قاب عکس پایین می آید. با همان سبیل کلفت، نگاه سنگین،… و پوستی کە شفافیت آن بە ماە می زند. من تعجب نمی کنم. انگار سالهاست منتظر چنین روزی بودم. می دانم تنها با گذشتە می توان مثل گذشتە بود. باور می کنم کە در بیرونی را دیگر کسی نخواهدزد.
می گویم رفیق خوش آمدی… خوش آمدی… بیا بشین! و رفیق کە انگار خستە از یک زندگی طولانی دیواریست، تنش را کش و قوس می دهد و با کمال خرسندی می آید و می نشیند.
و چقدر من آرامم،… چقدر بە برەای بی پروا در جنگل وحشی خاطرەها می مانم!
بە سلامتی رفقای سیاە ـ سفید،… بە سلامتی سالهای دور هنوز رنگی نشدە، استکان عرقمان را سر می کشیم.