یورغوس یوانو
از یونانی: یانیس گوماس، رامیار حسینی
جلوی همان در و پنجرهها تا سحر بیدار ماندیم. جسورترین و جدیترین زنان محل پیش مادر دختر رفتند تا او را دلداری بدهند که حال دیگر کامل سکوت کرده بود. دیگر زنها ماندند و در مورد هزل و بطالت زندگی و همچنین در مورد اینکه شاید همسر جوان دختر دوباره ازدواج کند، صحبت بکنند و همه یکصدا می گفتند که همسرش تسلی خاطرش را باز خواهد یافت و اضافه می کردند که "افسوس برای مادرش و دخترک که جوانمرگ شد". البته گهگاهی هم یک صدای خشن مردی تنها مانده که همسرش میان جمع بود زنی را از این مباحث فلسفی جدا می کرد و او را به منزل همسرش فرا می خواند.
جیغ
از یونانی: یانیس گوماس، رامیار حسینی
ناگهان در میان گرمای ماه اوت دمدمای بعدازظهر از خانهی بزرگ روبهرویمان صدای جیغ بلندی شنیده شد. همه مردم جلوی در و پنجرههایشان جمع شدند. ما بچهها فرصتی را یافته بودیم که بتوانیم وارد باغ با درختان توت شویم. مرد تازه ازدواج کرده با پریشانی و زردرنگی همراه با یک غریبه از خانه بیرون زد. مادرزن پیرش هنوز داشت جیغ می کشید و کلماتی نامفوهم را فریاد میزد. یەدونه دخترش سر زا فوت کرده بود. همسایهها از انفعال معمول بعدازظهر تابستانیشان خارج شده و آغشته به تردید خانه را دورە کردند. این خانوادهی مرگدیده بسیار غیراجتماعی و پر افاده بودند و در محله با کسی رفت و آمد نداشتند.
نزدیکای غروب جسد دختر را آوردند. آمبولانس کلینک پزشکی نتوانست وارد کوچهی تنگ شود و اینچنین بود که جسد را با برانکارد از جلوی ما رد کردند. او را با پتوهای ضخیم پوشانده بودند به طوری که نمیتوانستی خود جسد را ببینی اما می شد کاملا بدنش را تصور بکنی. می گفتند که نوزاد دخترکی ست که زنده مانده و حالش خوب به نظر می رسید.
جلوی همان در و پنجرهها تا سحر بیدار ماندیم. جسورترین و جدیترین زنان محل پیش مادر دختر رفتند تا او را دلداری بدهند که حال دیگر کامل سکوت کرده بود. دیگر زنها ماندند و در مورد هزل و بطالت زندگی و همچنین در مورد اینکه شاید همسر جوان دختر دوباره ازدواج کند، صحبت بکنند و همه یکصدا می گفتند که همسرش تسلی خاطرش را باز خواهد یافت و اضافه می کردند که "افسوس برای مادرش و دخترک که جوانمرگ شد". البته گهگاهی هم یک صدای خشن مردی تنها مانده که همسرش میان جمع بود زنی را از این مباحث فلسفی جدا می کرد و او را به منزل همسرش فرا می خواند.
صبح روز بعد یک صلیب بزرگ ساختهشده از گلبرگ سفید گل صدبرگ را آوردند. همه گفتند که این صلیب تاج خار و نشانهی عذاب و شکنجهی مادر است. این صلیب را از گل فروشی بزرگ شهر آتن سفارش داده بودند و همان شب بی درنگ آن را با قطار شبانه در یک جعبه مخصوص با یخ فرستاده بودند. این جزئیات همگان را شگفت زده کرده بود. کمک کردیم که آن جعبهی بزرگ با صلیب درازکشیده در داخلش را بالا ببرند.
این اولین بار و آخرین بار بود که ما داخل خانهیشان شده بودیم. بلافاصله روز بعد پیرزن تمام پنجرەها را قفل کرد و همە را از پشت چفت و بست کرد. آرام آرام کسی دیگر نمی دانست آیا واقعا داخل خانه انسانی زندگی می کند یا نه و فقط با گریههای نوزاد بود مطمئن می شدیم که خانه کاملا متروک نیست. می گفتند که پدر نوزاد بعضی شبها با دست پر می آمد و پس از مدتی کوتاه دوباره آنجا را ترک می کرد. پیرزن هیچوقت در را بر رویش باز نمی کرد مگر اینکه از قبل اسپند دود کرده باشد.
علفهای هرز و درختهای عَرعَر در حیاط بزرگشان که تا پشت خانه وسعت داشت، هی عظیم الجثهتر می شدند. سالها بعد هرزگاهی پیرزن نحیف را می دیدیم با چهرە و لحنی سختگیرانه که در حیاط دخترک بور را همراهی می کرد. نمی خواست به کسی سلام بکند و حتی هیچوقت برنمیگشت که ما را نگاه بکند.
یک روز اما که از پرچین حیاطشان پریدم تا از درخت توت برای کرم ابریشم که پیلە شدە بود برگ توت بچینم، دخترک را که به تنهایی نشسته بود، دیدم. به محض اینکه مرا دید به سان گربهی وحشی از ترسش از جا پرید و در یک گوشه خودش را جمع کرد. دخترک از بس بیرون نیامده بود بور و رنگ پریده به نظر می رسید. رخسارش بچهگربههای را که به تازگی گربهمان در پشت بام زاییده بود را به یادم می انداخت. همان لحظهای که از درون خودم صدایی می شنیدم که می گفت: این موزی مادرش را به کام مرگ فرستاد، پیرزن به طرزی ترسناک از پشت در ظاهر شد و من هم زدم به چاک.
خانه همچنان بسته بود و پنجرههای قراضهاش میان گرد و خاک گم شده بود. همه می گفتند که پیرزن تنها از یک فرشته می ترسد که هر شب سوار بر الاغی درون خانه می پلکید و بسیار درنده چوب دستیش را به در و پنجرەها می کوبید. در طول شب برای نگهبانی و مراقبت خواب به چشمانش نمی رفت، در حالی که نوەاش در خواب شیرین بود. می خواست به هر قیمتی که شده نوەاش را مرگ در امان نگه دارد. چوب دستی این فرشته دختر سرزنده و سبکبارش را لمس کرده بود. به نظر می رسید در مورد فرشته بیشتر به دامادش مضنون بود.
در طول دوران اشغال یونان به دست نازیها آن خانه را همیشه بسته به یاد دارم. حتی بعدها در زمان جنگهای چریکی هم این خانه را اینگونه بسته به یاد دارم. پس از این مجبور شدم برای مدت زیادی اینجا را [محلە] ترک کنم و غایب باشم. خدمت اجباری، مسافرتهای دریایی، عشقهای بی انتها و حسرت و غمهای بی شمار که برای من بسیار متمایز و سنگین بودند. تا اینکه سوگها و عزاها مرا دوباره به اینجا کشاندند و سپس من سرپرست بازماندگان و خانواده شدم. من هم بالاخره در چیزی سرپرست شدم...
نه تنها آن خانهی همیشه بسته دیگر وجود نداشت بلکه حتی خیابان را هم نمی شد فهمید که کجا قرار داشت. طرح شهرسازی که معمولا از سوی آدمهای تنظیم می شود که نه ما را می شناسند و نه به رنج ما اهمیت می دهند با یک حرکت بی وقفهی مداد هم خانه و هم خیابان را پاک کرده بود. من اما بدون اینکه آن محله را بازبشناسم همش اینجا پرسه می زنم. به این مسئله بسیار مشکوک هستم که چگونه روی آن خانهی کلنگی با تمام علفهای هرزش این ساختمان عظیم چند طبقه ساخته شده است که من نیز یک واحد نهان از آن را برای روزهای بی قاعدگیم اجاره کردهام. شاید اگر تحقیقاتی بکنم در مورد آن دخترک نیز چیزی خواهم یافت که البته می ترسم او هم در قبال خانه چندین واحد از این آپارتمان را صاحب شده باشد. اما نمی خواستم از کسی پرس و جو بکنم به ویژه از سرایدار ساختمان که همش به طرز عجیب غریبی به من نگاه می کند.
به هر حال من نیز اکنون هیچوقت کرهکره پنجرهها را بالا نمی زنم با اینکه مردهای فرشتهگونهای که مخفیانه به خانه می آورم گاهی اوقات از من می خواهند آنها را باز کنم ولی من هرگز پنجرهها را باز نمی کنم نه به خاطر اینکه دیگران ما را نبینند بلکە تا من چشمم به کسی نخورد، البته نه می خواهم و نه می توانم به این حقیقت پیش آنها اعتراف بکنم و اینگونه است که این معشوقهها تشنهی هوای تازه یک ساعت زود تر از برم می روند. من هیچوقت همزمان با آنها از خانه بیرون نمی روم. من همیشه می خواهم در میان ویرانگی نامهربان و مشوش اتاقم تنها باشم و در فکر سرگذشتهای اساسی و در داستانهای تار و کدر شده فرو بروم که آنها را در خلال غوطهورشدن و ژولیدگی عاشقانه به کلی فراموش کرده بودم. تنها حافظهام تا سدی مملو از اشک، تا صداهای نامفهوم و مقطع و جیغهای اندوهگین مرا یاری می کرد و دوباره با بهم کوفتن در به قصد جستجوی کابوسوار معشوقهای دیگر از فرشتههای مرگآور، از خانه بیرون می زنم.
در بارە نویسندە
یورغوس یوانو در شهر سالونیک به سال ١٩٢٧ متولد شد. والدینش که از اقلیتهای یونانی ساکن در ترکیه بودند، هنگام جنگ ترکیە و یونان از آنجا فرار کرده و به کشور یونان پناهنده و در شهر سالونیک ساکن شدند، آنجا یورغوس به دنیا آمد و بزرگ شد. بعد از اتمام دوران آموزش متوسطه، در همان شهر در دانشکدهی فلسفه، در رشتەی تاریخ و باستان شناسی دانشگاه ارسطو پذیرفته شد. چندی بعد به مطالعهی یونان باستان پرداخت و به عنوان استادیار بخش تاریخ باستان استخدام شد. در سن ٢٧ سالگی اولین کتابش که مجموعە شعری بود به نام "گلهای آفتابگردان" را با هزینهی خودش منتشر کرد. در سال ١٩٦٠ فضای آکادمیک و دانشگاهی را رها کرد و به لیبی سفر کرد و آنجا در مدرسهی یونانی شهر بِنغازی به مدت دو سال به تدریس ادبیات و زبان یونانی پرداخت. سال ١٩٦٣ در همان ایام که در لیبی زندگی می کرد دومین مجموعه اشعارش نیز تحت عنوان "هزاران درخت" به چاپ رسید. از سال ١٩٦٤ به بعد به داستان نویسی رویآورد و اولین مجموعه داستانش را تحت عنوان "برای یک شرافت" به چاپ رسانید. پس از آن مجموعه داستانهای کوتاه دیگری را منتشر کرد که برخی از مشهورترین آنها عبارتند از: (یگانه میراث، ١٩٧٤)، (خود خون ما، ١٩٧٨)، (اُمونیا[1] سال ١٩٨٠)، (پایتخت پناهندگان سال ١٩٨٤،) و... .
در سال ١٩٧٤ از طرف وزارت آموزش و پرورش یونان به عنوان عضو هیت تصمیم گیرنده برای نوشتن و تنظیم کتاب زبان و ادبیات یونانی برای دانش آموزان مقطع ابتدای انتخاب شد. از او دو اثر نمایشی نیز که برای کودکان نوشته بود به جا ماند که یکی از آن دو اثر (پیکوس و پیکا) بعد از مرگ نویسنده بە چاپ رسید. سالهای ١٩٦٤ تا ١٩٧٤ ده سالی بسیار پرکار برای نویسنده به شمار می آید. در آن ده سال علاوە بر نوشتن داستان کوتاه، با شرح، بازنویسی و نشر حکایت و ترانههای محلی به پژوهش در باب ادبیات شفاهی یونان پرداخت و در این حوزه نیز چند کتاب منتشر کرد که برخی از آنها عبارت بودند از: ترانههای دیموتیکی ما سال ١٩٦٥، نقل و حکایتهای خلق یونان سال ١٩٦٦، قصههای محلی ما ١٩٧٣ و ... .
از سال ١٩٧٨ تا سال ١٩٨٥ یک مجله ادبی را منتشر می کرد که تمام محتوای مجله را خودش به تنهایی می نوشت. ٨ جلد را نوشت که در زمان حیاتش ٦ شمارهی آن به چاپ رسید و دو شمارهی ٧ و ٨ پس از مرگ نویسنده به چاپ رسیدند. اسم مجله را فیلادیو که به معنی بروشور است، گذاشته بود.
یورغوس در مرکز شهر آتن در محلهی اکسارخیا به تنهای زندگی می کرد و این تنهایی تا حدی خودخواسته و تعمدی بود و البته که متاثر از گرایاشات جنسی او بود که به دلیل شرایط اجتماعی و سیاسی یونان آن زمان تا سالها همجنسگرا بودنش را مخفی نگه داشته بود اما با گذر زمان و جلوه پیدا کردن هر چه عیانتر بیان عاشقانهش در داستانها برای مردهای معشوقەش دیگر موضوع را مخفی نکرد و در مورد آن صریحتر شده بود. او شاهد جنگ جهانی دوم و شاهد اشغال یونان به دست نیروهای موسیلینی و نازی آلمان بود. مرگ و تنهایی برای نویسنده دیگر امر عادی بود و شاید به همین دلیل در داستانهایش همیشه کسی می میرد و یا تنها ست بدون اینکه لزوما این به یک رخداد داستانی در متنهایش تبدیل شود بلکه تنها یک امری عادی و روزمره است. یورغوس یوانو با داستانهای کوتاهش و زبان خاصی که داشت توجه بسیاری از نویسندگان و پژوهشگران ادبیات یونان را به خود جلب کرده است. با زبانی سارکاستیک و با لحنی خودمانی می نوشت که همیشه چیزی نهان پشت کلماتش داشت.
"من همیشه می خواهم در شلوغی مرکز شهر ساکن باشم تا آرامشم را بیابم بدون اینکه این تنقاضگویی باشد!"
راوی شخص اولی که همه جا با تو ست و همیشه تو را در انتظار رخدادی قرار می دهد که هیچوقت اتفاق نمی افتد. به عبارتی دیگر او می نویسد که هیچ اتفاقی هرگز رخ ندهد! زبان نوشتههای او رخدادمحور نیست بلکه ترکیبی از یک زبان انشائی و یک روایت از شرایط روانی نویسنده است. این شیوهی نوشتن او بعدها به عنوان "نوشتن دورگه" تاثیر زیادی روی روند داستاننویسی معاصر یونان برجای گذاشت.
یورغوس یوانو در ماه فوریهی سال ١٩٨٥ برای انجام یک عمل جراحی ساده و سرپایی به بیمارستان مراجعه کرد و در بد شانسی کامل در حین بستری بودن دچار عفونت بیمارستانی شد و نهایتا در ١٦ فوریه در سن ٥٨ سالگی و غیر منتظره چشم از جهان فرو بست.
[1] اسم میدان مرکزی شهر آتن است و به مثابه واژه به معنی "اتحاد" است