ما 12348 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

میدیا ئەمین نژاد

بگذریم، صدایش آشناست، آن صورت سراسیمه، پر از احساس نیاز ولی گریزان، آن هیکل کوچک، همچون گمشدەای مضطرب اما آرام. من مشغول تماشای چه چیزی هستم؟ انگار به عکسی نگاه می کنم که سوژه به فکر فرورفته است. تماشا کردن کسی که نوزده سال است در زندان زندگی می کند بسیار فریبنده است. مردی که رویاهایش فریبش دادەاند و حتی زمان، بوی تهوع آور فاضلاب و زندان هم نتوانسته او را از کاویدن بیشتر مسائل منصرف کند، بلکه خود تبدیل به ضرورتی برای تکمیل این کاویدن ها شده است. حس کرد از گوشەی تاریکی دوباره بهش خیره شدەام و به خاطراتش نفوذ کنم.

آوای خمیدەها

میدیا ئەمین نژاد

وقتی چشم گشود، شب بود. چراغ روشن بود، و او را دید. آینه را روبه روی خویش قرار داده بود و به خود جلا می بخشید.

پرسیدم: تو که هستی؟ با خنده ای پاسخ داد: می خواهی که باشم؟ منو می شناسی دیگه. گفتم: آخه تو که مرده بودی! چشم هایش را به من خیره کرد، و گفت: اینطوری است دیگر، حالا تو چه می خواهی بکنی؟ همینطوری سپری می کنی تا تکه تکه فراموش شوی؟

 صبح سردی از صبح های مهر، صبحی از صبح های نصفه گرم مهر. از آنهایی که تابستان هنوز کاملا ناپدید نشده است، ولی پاییز در صبح و عصر خود را با پررویی تمام به اثبات می رساند.

درست مانند شهری که این جماعت در آن زندگی می کنند؛ شهری که روی اصول چاپلوسی سرشار از عدم اطمینان از نتایج و قسمت های به درد نخور تاریخ و تاریخ های جعلی استوار شده است. چاپلوسی های اولِ صبحی کارمند برای رئیس، بیماران برای دکترها، مغازه داران برای مشتریان و حتی گربه ها برای قصاب، که در نهایت خود یک نارضایتی را در وجود همه برمی انگیزد، اما این نارضایتی هرگز به روح شخص خاطی خطور نمی کند و این محصول ترکیب جعل و سرکوب نتایج به دست آمده را متوجه خود نمی داند. از بدی روزگار گله می کند و این هارا تولید یک نوع رفتار جدید و در عین حال سرشار از تحقیر و کسالت را نشان می دهد.

بگذریم.

شروع دغدغەها

در آن شبهای تاریک، زمانی که دنیا به نظر می رسید در سایەها پنهان شده و بار اسرار سنگینی در هوا حاکم است، خود را به عنوان ناظری فراموش شده پیدا کردم. اهمیتی نداشت که من در یک شهر زیبا زندگی می کنم که همیشه خورشید بهترین پرتوهای خود را به عنوان علامت آزادی برای ما می فرستد. ما در این دنیای زیبا جزو فراریان هستیم و برای برخی از ما، این فرار با پیامدهایی همراه است.

بی درنگ صدای ماشین هارا می شنوم، من پنهانم البته کمابیش ولی آنها نه. هر روز خدا آنها را می بینم، به صدای زنگ تلفن ها و اگزوز ماشین هایشان عادت کردەام لیک سلامی نمی کنند. همواره در پیداترین حالت ممکن، پنهانم.

مرا نمی بینند. صدایم را نمی شنوند با آنکه همیشه جایم همینجا بوده و از هر طریقی شده بهشان کمک کرده ایم.

بگذریم، صدایش آشناست، آن صورت سراسیمه، پر از احساس نیاز ولی گریزان، آن هیکل کوچک، همچون گمشده ای مضطرب اما آرام. من مشغول تماشای چه چیزی هستم؟ انگار به عکسی نگاه می کنم که سوژه به فکر فرورفته است. تماشا کردن کسی که نوزده سال است در زندان زندگی می کند بسیار فریبنده است. مردی که رویاهایش فریبش داده اند و حتی زمان، بوی تهوع آور فاضلاب و زندان هم نتوانسته او را از کاویدن بیشتر مسائل منصرف کند، بلکه خود تبدیل به ضرورتی برای تکمیل این کاویدن ها شده است. حس کرد از گوشه ی تاریکی دوباره بهش خیره شدەام و به خاطراتش نفوذ کنم.

همیشه بهش گفتم شماره ١، برای پشتت بد است، چیزی پیدا کن تا پشتت زبری این لوله چاەهای سیمانی را حس نکند ولی این چند سال گوش نداده است، بهتر است بگویم از روز5 اکتبر که این سه تا مهمانم شدن، هیچ کدامشان گوش نداده اند.  

بهش سلام می کنم، جوابم را طبق معمول نمی دهد. به مانند همیشه از جایش یکم بلند شد و سرش را به نیمه بالایی لوله چسباند و در همان حالت چموشی. به خورشید خیره شد. جوان است ولی زمزمەهای روزمرەاش اصلا به سنش نمی خورد. یک جمله را که فکر کنم قبلا یکی بهم گفته بود مال کافکا بوده، مدام ازش می شنوم: "آسمان در برابر هرکس که از او تقاضای کمک کند: سپری سیمین."

روزی ملای ده بخاطر فعالیت بیش از حدش بهش گفته بود: "آرام بگیر بچه، بدنت از جیوه ساخته شده مگه؟"

 از کجا می دانست روزی در لولەای چند سال را بدون تحرک سپری خواهد کرد؟

خش خش کاغذپارەهایی در من می پیچد و نشانه ایست که دوباره آنها را با خواندنم زنده کنم.  

در روستا تقریبا اهل فامیل از اینکه او بتواند کمکی در کار روزانه به کسی بکند، ناامید بودند و هرگز در مورد نحوه معیشت شان از او نظری نخواسته بودند. او هم سکوت کرده بود و ورقەهایی را می خواند.  

همچنان که سالها بعد مخالفتش را همیشه با سکوت نشان داده بود. حتی وقتی در خانه مخفی دوستش همچنان که او را نگاه می کرد و داشت غذا می خورد، نمکدان در دست، گفته بود: "پرنده را شکار می کنند، می پزند، با همین نمکدان رویش نمک می پاشند و می خورند." و او سکوت کرده بود.

 در هفتەی بعد از این سالهای بعد، در جواب اصرارهای همان دوست مبنی بر آدم ربایی یک خلبان زن- که به نظرشان سالها پیش مرتکب جنایت جنگی شده- باز با سکوت مخالفت خود را اعلام کرده بود.

مدتها بعد، در یکی از سرزمین های دور، تعدادی در تلویزیون خودشان را به آتش زدند. در اطراف خانه شعارهای تهدیدآمیزی به گوش می رسید.  

می خواستیم بالای پلەها برویم و پدر سریعا مارا هل داد. انگار گوشهایش چیزی شنید که سالها بود دوست داشت بشنود، اما دنیای پشت صداها خطرناکتر از این حرف ها شده بود و حتی چراغ حیاط را هم خاموش کرد.  

شبی که رازی مابین من و تو داشت شکل می گرفت.

 تویی که از تحرک بازداشته شده ای و در دادگاەها از خود دفاع نمی کردی و سرنوشتت تو را مابین اعدام و تبعید به لولەها، سرگردان کرده بود. بایستی اعتراف کنم باعث تفرقه های قابل ذکری شده ای، آن هم در سرزمینی که خیلی زودتر از این ها باید به تو خیانت می شد ولی توان تو در روبه رو شدن مستقیم با آنها را دلیلی می بینم برای قبول تفرقه انگیزی هایت.

 با برادرم مخالفم، با دوستانم مخالفم. با همه مخالفم که ضعف تو در انتخاب سرسختانه ی کلمات خشن و تک معنا در برابر قدرت های سیاسی، کار تو را به اینجا کشاند. نگذاشتند متوجه شویم که تمام تلاش های تو که شاعر نیستی چه بسا ترسیم شکلی بی نقص از اخلاق کهنی ست که طی سالیان، چند قرن یکبار از خود ردی به جا می گذارد و اکنون تقصیر را تنها متوجه تو کرده است.

اینگونه است که نمی گذارند حتی بعد از گذشت نوزده سال، دقیقا نام تو را یاد بگیریم.  

بعد از آن شب که پدرم نگذاشت حتی صدای طرفداری از تو را هم نشنویم، بعضی ها اسم تو را روی نوزادان خود گذاشتند. در سالهای ابتدایی که همه چیز با نیرنگ و کاغذبازی عادی شد، فکر کردند یاد تو فراموش خواهد شد. حتی دولت به بهانه نزدیکی ماه به زمین و خروشان شدن دریا، اجازه ملاقاتت را به خانواده ات هم ندادند.  

فراموش نشدنت این نبود که ما از بیرون نگاه می کردیم، این نیاز تو به اجتماع بود که به شکل سکوتی پر از خشم به تک تک ما می رسید و فاصله اختلاف های شکل گرفته را با آوای درستی پر می کرد.  

نحوه تشکیل خاطرەات برای چند میلیون نفر به بعد و قبل از خودت نهایت خودخواهی تو بوده و الان می دانم خودخواهان مالکان جهان اند.  

تمام تلاش هایمان برای تبدیلت به یک قهرمان بی فایده بوده اند.  

مقام سرگردانی در تو آنقدر بزرگ شده بود که اگر کسی می خواست احترامش را برایت بفرستد، هیچ آدرسی ازت پیدا نمی کرد و برای اینکه صدایش را به گوشت برساند، مجبور می شد با تمام مردم حرف بزند.  

می دانی با ما چه کرده ای؟ هیچ یک از ما، دیگر ما نبودیم. پناهندگان تن توایم که با اصرارهای مداوم برای کم کردن فاصله با تو بی جان افتاده ایم. مجموعه ای از انکارها، روایت های مسموم و آوارگانی سرگردان.

 همچون موزه ای که تنها بازدیدکنندگانش خودمان هستیم.

برخی از آوارگانت می گویند: "نگذارید آتش ما خاموش شود"، اما من یکبار هم اسلحه ای در دستانت. . .  

چکار باید بکنم؟ وقتی به خودمان نگاه می کنم، آن لرزش دست و گونەها، آن پاهای تاول زده و حتی از کارافتاده، آن دندان های کلید شده از وحشت، آن سرهایی که از خیره شدن به آسمان خسته نمی شوند.  

هیچ کس جای من نبوده و نمی دانم که با شما چکار بکنم، آنقدر از فکر شما استرس به خودم داده ام، تمام بدنم زبر شده است.  

علی چقدرمی لرزد، مثل همیشه.

"چشم ها تار و پگاهی ست دمان، راز دیرین همه سو پردەدران"

"یک خواب را همواره می بیند. بگذارید صدای لودرها کمتر شوند تا بهتر ببینید.

دیروز عصر هنگامی که می خواست وارد حیاط شود، دوباره آن صورت را دیده بود. نتوانسته بود نگاه اش کند. نتوانسته بود در آینه هم نگاه کند، تا نگاه می کرد همان صورت در آینه جای صورت خودش می نشست. کلافه شده بود.

هنگامیکه مادر برای برداشتن سفره به اتاق آمده بود با چشم هایی بسته ادای شانه کردن موهای کوتاهش را جلوی آینه درآورده بود.  

"مگر صورتش در این سال ها چه چیزهایی دیده که به این روز افتاده است؟"  

شام را با عجله خورد بدون پلک زدن که مبادا در سیاهی پشت پلک ها اتفاقی بیافتد. اولین باری که بعد از مدتی طولانی او را می دید چند روز قبل بود. وقتی که شب دیرهنگام فاصله ی روستا تا خانه خودشان را طی می کرد ناگهان حس کرده بود دو چشم خیره از گوشەی تاریکی به او زل زده اند. رسیده بود خانه و رفت خوابید انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، تا دیروز عصر که از روستا رد شد و چهره اش را به وضوح دید. تا خانه دوید و از پشت دیوار سرک کشیده به اطراف نگاه می کرد، حتی صدایش را شنید ولی به اتاقش فرار کرد. از آن دقیقه دانست که راه خلاصی ندارد و هر وقت دلش بخواهد می آمد.

 من مشغول تماشای چه چیزی هستم؟ هیچ یک از رفتارهایش قابل دفاع نیستند چه برسد به چشم پوشی!

هیچ کس جای من نبوده و نمی دانم که چکار می توانم بکنم وقتی آن صورت مستاصل و در عین حال پر از خواهش برادر بزرگتر آدم در حوالی نماز ظهر به سمتش می آید. تاریک. با موهای حلقه شده دور گردن. مدام یک چیز را از آدم بخواهد. مگر آدم چرا باید بترسد؟ آن هم از برادر بزرگترش؟ وقتی با پاهای برهنه از کناره های دشت به سمت او هجوم می آورد تا از آدم بپرسد چه شد؟ آدم چشم هایش را ببندد. ظرف یخ را برای پدر می برد، زمین بگذارد و با چشم های گریان بگوید: "وقتی صبح رفته بود داخل طویله تا گاوها را بدوشد، رفتم سر وقتش. تو که می دانی خانه امان از روستا چقدر دور است. تا کسی بخواهد چیزی بشنود، صدایش کردم، مادر، شیر گاوها کم است، مگر نه؟ یکهو چرخید و خیلی ترسیده بود. من بایستی کنار پدر سر زمین می بودم، مگر نه مادر؟ اما اینجام. نازنینت از من خواست. برادر بزرگ من. حلقه موهای ات چقدر شبیه به موهای اوست. عقبکی رفت. سطل نصفه ی شیر ریخت لای پهن ها. چقدر دوست داشتم گاوها بیشتر باشند تا هر بار بتوانی پشت یکی شان پنهان شوی اما چکار کنم نازنین مادرم که فقط دوتا هستند. پسرت از من خواست مادر."

چه کسی می داند چقدر آدم ترس برش می دارد وقتی این ها را در حوالی نماز ظهر تنها، وسط دشت پر از گل لاله سیاه، با چشم های گریان برای برادر بزرگترت. نگاه ات را ازش بدزدی و او مشتاقانه با لبخندی چشم هایت را دنبال کند.  

اصرار می کرد کامل تعریف کنم اما نتوانستم. داشت عصبی می شد. شک کرد دارم دروغ می گویم. ترسیده بودم مثل مادرم. لگدی به ظرف یخ زد. خواستم فرار کنم اما مچ دستم را گرفت. عین همیشه مردمک هایش می لرزیدند، گاهی متمرکز می شدند.  یکهو خشم اش به شوق تبدیل شد. شوق دیدن خونی که به پیراهنم چسبیده بود. خونی که زود شناخت. دستم را رها کرد و برای اولین بار با من حرف زد. صدایی گرفته اما گرم به آرامی بهم گفت: "ما هنوز برادر هم هستیم مگر نه؟"

روزی که من از خانه فرار کردم هیچکس نمی توانست دلیلش را بفهمد. روایت های زیادی نقل شده بود و اما بینی و بین الله چه کسی می توانست چیزی را ثابت کند؟

مادرم مهاجری بود که لباس کردی گل دار می پوشید. همیشه لباس های شاداب و خوشبو. قد بلند بود؟ نمی دانم اما می دانم زیبا بود اما پرحرف! تمام کارهای خانه را تنهایی انجام می داد و هرگز شکایتی نمی کرد.

ازدواجش با پدرم رازی ست که کسی نمی داند و مهم نبود ولی برای اهالی روستایمان مهم بود انگاری! همه تمنای یک ساعت داشتن مادرم را می کردند، نمی دانم برای چه کاری ولی همیشه بهم می گفتند ای کاش...

 پدرم؟ قد کوتاه بود، صورتش از بچگی زبر بود و چروکیده و کمی هم گوژپشت بود.  

شنیدم می گن کرولال بوده اما نه،  کم حرف بود. خانه ما بیرون روستا بود تا تقاصی باشد که دیگر کسی از ارباب برای ازدواج اجازه نگرفته، اقدام نکند.  

یکبار با مادرم همبستر شد، البته نیت واقعی اش تنها همان یکبار نبود. مادرم حامله شد اما شکمش زیاد بزرگ نشد.  

به شیخ روستا گفته بود مردم را جمع کند تا خانه ای برایمان بسازند. شیخ گفته بود کسی به کمکت نمی آید. کسی نیامد. پدرم شب ها، جلوی مادرم آینه می گذاشت تا او هم شکمش را ببیند. آن شکم کوچک،  من و برادرم را در یک شب برفی به دنیا تحویل داد. من چند دقیقه زودتر و او دیرتر، برادرم همه را مضطرب کرده بود. موهای برادرم کوتاه بود و من بلند.  زود ایام گذشت و بزرگ شدیم. مادرم همیشه موهایم را شانه می کرد. مرا خیلی دوست داشت. آنقدر انرژی مان زیاد بود با کمک هم در نه روز یک طویله بزرگ ساختیم. انتهایش در روز هم خیلی تاریک بود. با پدرمان کشاورزی می کردیم. همه چیز وقتی خراب شد که روزی مادرم با موهای جمع کرده بالای سرمان در تشت رخت می شست و با عصبانیت برای یکی از زن های روستا می گفت که این ملعون زندگی مان را خراب کرده. آسمان خیلی تاریک بود، آنقدر تاریک که نمی توانستم حرف بزنم. سعی می کردم مثل همیشه باهاش صحبت کنم ولی نمی شد. چرخیدم برادرم را پیدا کنم و بگویم ببین چه می گوید. دیدم لخت روی لانه موش کور چمباتمه زده و هرچقدر مادر صداش می کرد، توجهی به مادر نمی کرد. مادرم سرش رو برگردوند و بهش گفت: "دیدی؟ این منحوس کر و لال،  زندگی مارا ویران. دست کف آلودش را سریع به آسمان بلند کرد و داد زد: "خدایا، خدایا، خدایا" با چشمهای قرمز داد می زد: "ما را به اراده خودت بکش". پدرم دیگر باهاش همخوابه نشد. دلیلش را هیچ وقت نگفت اما من و برادرم می دانستیم. او با خودش حرف می زد که زیبایی زنش را حق خودش نمی دید و حتما می گفته این دو بچه مضحک، سهم من از زندگی نبودن، همچون که تو نبودی". از ترس اینکه پیوند شوم پدر و مادرم به دیگر فرزندان این خانواده بدیمنی ندهد دیگر همخوابه نشدند. هر سال کمتر و کمتر حرف می زد و دورتر و دورتر از ما می نشست.  روزی که معنی لال رو فهمیدم، دیگه از صحبت کردن با بقیه چیزها دست کشیدم. زمان گذشت و من لال شدم. طویله خالی تر می شد. یادم رفت بگویم. اول ها خیلی کم برادرم را می دیدم. بعدها که بزرگتر شدم دیگر او را ندیدم، نه در سفره شام نه وقتی که برای کار می رفتیم. مادرم را خیلی دوست داشتم مخصوصا وقتی موهای بلندم را شانه می کرد ولی وقتی می خواستم باهاش صحبت کنم، فقط صدایی از ته گلویم خارج می شد انگاری سنگی را داخل چاه می انداختند.

فردای آن روز،  دوباره شانه را برای مادرم که خمیر می پخت بردم، گفت کار دارم، شانه را با عصبانیت به داخل تنور انداختم. دوباره آسمان خیلی تاریک را با دست های خمیری اش خطاب قرار داد و گفت "خدایا، خدایا، خدایا، مارا به اراده خودت بکش" پدرم مارا دیگر نگاه نمی کرد، حیوانات را خیلی دوست داشت. نمی گذاشت کسی به حیوانات حیاط دست بزند. پر از جانور شده بود. رفتم داخل طویله تاریک و از داخل پنجره به سمت روستا با خشم تمام، سنگی را پرتاب کردم. آمدم بیرون، هوا روشن شده بود. از رود گذشتم و آب کفش هایم را برد. از کناره های رود دنبال آنها رفتم.  دیروز حوالی عصر برگشتم سمت خونه. از دور پدرم را با دو گاو تازه دیدم. خیلی خوشحال شدم. کف پاهای برهنه ام درد می کرد. نزدیک خانه شدم. دیدم مادرم مرده. یکی داد زد "پسرت، پسرت" پدرم را دیدم دور از جمعیت با صورتی کبود. خواستند به سویم هجوم بیاورند. بی حس گفت: "نه این نیست." صدای درونش را می شنیدم که می گفت، این پسر بزرگترم است که سالها گمشده بود. "بغلم نکرد، دستم را گرفت و مرا روی مادرم انداخت. گلویم صدای سنگ های چاه، از چشم هایم تقلید از رود و دست هایم، دست هایم تقلید از شانه مادرم را کردند، سرم را در سینه اش فروبردم و با دست های خاکی، رو به آسمان روشن گفتم "خدایا، خدایا، به اراده خودت عمل کردی" زمان گذشت. گاوها مردند. جانورها هم پدرم را تنها گذاشته بودند. از مرگ مادرم افسانه ها ساخته اند اما پدرم در ذهنش حتما معتقده هر کی مادرم را کشته، برادر کوچکم را هم کشته. برادری که کمتر او را دیده ام. میدانم که با خودش میگوید قاتل ابتدا مادرم را در طویله که برای دوشیدن گاوها رفته بوده می کشد. بعد به دنبال برادرم افتاده و او را نیز کشته و جنازه اش را پنهان کرده است. چون می داند همان روز منتظر برادرم بوده که برای رفع تشنگی اش برایش یخ و آب سرد ببرد اما از انتظار که خسته شد به سمت خانه برگشته و حتما دیده که ظرف یخ افتاده وسط دشت و برادرم نیست. مطمئنم صدایش کرده خیلی صدایش کرده اما چون برادرم کر بوده صداش رو نشنیده.  

من قاتل را می شناسم. هربار خواستم به پدر بگویم گلویم نمی گذاشت. پدرمم در تاریکی دور از من نشسته و باهام صحبت نمی کرد. می خواستم بگویم روستاییان مادرم را کشته اند چون من در طویله بهشان سنگ پرتاب کردم و اونا هم تلافی کردند. چیزهای عجیبی میگویند مثل اینکه من برادرم را مجبور کرده ام مادرم را بکشد و الان خودش از ترس، فرار کرده اما دروغ میگویند. من کلا دوبار برادرم را دیدم آن هم لخت روی لانه موش کور با آن موهای کوتاه. گاهی اما او را می بینم که لخت نشسته روی سنگ های قبرستان، با آن موهای کوتاه.

می گویند فرار کرده ولی نه. هرچقدر صدایش کنی نمی شنود مگر دلش بخواهد بشنود و در جوابم چیزی بگوید. نگاهش کنید. تورو خدا نگاهش کنید چطور از این روستا به این روستا می دود و برای همه دروغ های احمقانه ای تعریف می کند.  

هنگام خواب، ما در اتاق های جدا دراز کشیدەایم، دنیا راه خود را می رفت. شب راه خود را می رفت. ارباب راه خود را می رفت و البته گاوهای طویله های مردم، هم.

 پدرم را آن شب مار زد. خدا رو شکر چیزی نبود. فرداش رفت پیش ارباب که قاتل را بیابد. ارباب گفته بود، آدم زن به این زیبایی را تنها نمی گذارد. پدرم فهمید مادرم از زندگی سهم او نبود.  داشتم چوپانی می کردم که برادر کوچک استوارم را روی پل نزدیک قبرستان دوباره دیدم. به گونه ای نگاهم می کند انگار سمت من خانه است. گرماست و سمت خودش آتش دشت ها. روسری مادر را به دست دارد و برایم دست تکان می دهد. آن قدر شب تاریک شد که چیزی را دیگر نمی دیدم و به هر روشی که شد می خواستم بگویم به خانه برگرد. آهسته روسری را به من داد و گفت:این را به پدر بده و از او بخواه مرا ببخشد. "یادم افتاد آن روز، جسدش روسری نداشت.  

خدا مرا ببخشد. پدرم خیال کند کسی که مادر را کشته مرا هم کشته است. چطور بهش بگویم من زنت را کشته ام؟ تقصیر من نیست. راحتم نمی گذارد. برادر بزرگترم را می گویم. جلوی در خانه، وسط دشت، داخل روستا، هر جا خواستم بیایم و پدر برایت توضیح بدهم، او آنجاست. او همه جاست. دست از سرم برنمی داشت. همه جا پیدایم می کرد حتی وقتی لخت می چرخیدم و حس می کردم کسی دنبالم نیست. وسوسه ام می کرد به خانه بازگردم. دروغ می گوید که لال است. همیشه به من می گفت "دوست داری به خانه برگردی نه؟ بیا چه اشکالی دارد. ما برادر همیم."

با ترس به خانه نزدیک شدم پدر. مرا ببخش. من کجا بودم که خزندگان از هر طرف به تو نزدیک شده بودند و نیشت می زدند. بدنت سیاه و باد کرده برای چه؟ اتاقت چرا پر از زهر شده، پر از سم؟ پاهای نحیفت چرا از حرکت ایستاده اند؟

رفته بود روستا کمک بیاورد. ناله سر می داد و در چشم هایش مخلوطی از شعف و اضطراب دیده می شد. همه را دیدم آمدند داخل و از ترس خشکشان زده بود. با گریه از خانه دور می شدم. کم کم به من خیره می شدند. خواستم داد بزنم، اما لال بودم و کر. نمی شنیدم.

 بگذار بقیه خوابش را نبینیم.  

حوالی ساعت 6 شب شده راستی. لودرهای تخریب نزدیک تر می شن و صدایی از مستاجرهام بیرون نمی آد. دلتنگ می شوم. حس می کنم برایشان بیشتر از خانه بودەام. به جای آنکه خانه ای باشم برای در امان ماندن از این آدم ها، سیاه چاله ای شده ام که تمام آرزوها و رویاهایشان را کم کم بلعیده ام. من با هدفی دیگر آمده بودم،  

آمده بودم برای...

گەڕان بۆ بابەت