ما 387 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

بەخودم می گویم شاید سالها گذشتە،... شاید گذشتە را باد و یا شاید آب با خود بردە. و قورباغەای زیر درخت گردو در حیاط می خواند. با چشمان بزرگ و گشادش مثل بلبلان چهچهە می زند. شعری است از سعدی: شربتی تلختر از سم فراقت. ملت روی دیوار زیر باران چمباتمە می زنند، و مشتاقانە گوش می سپارند. قورباغە را شوق بیشتر فرا می گیرد، و اینبار ویگنی می خواند. و روی دیوار را ارتفاع رقص بلندتر می کند. می شنوم انگار کسی "با لبای بستە فریاد می کنە".

قاب خشک

فرخ نعمت پور

عکسی از جمعە غمگین را توی قاب خشک روی دیوار قرار می دهم. بیرون ابرها قهوەای اند، و اشکهای زرد از آنها شرشر می بارند. ناودانهای روی دیوار، آواز بیداد را سر می دهند.

نمی دانم خستەام یا نە، تنها اینکە لبهایم را هیچ فریادی مهمان نیست و صدائی نمی آید کە "موسم دل کندنە".

صدای وزوز سماور مادر می آید، کە اتاق کناری، بخار آن بلند می شود و بە سقف می زند. عکس جمعە غمگین توی قاب خشک روی دیوار، خیس می شود... و گریە می کند. صدای وزوزی غریب اتاقم را پر می کند.

تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارم. کسی آن طرف خط می گوید کە عصر یک روز جمعە است، و ممکن است کە عمر آن بە هزار سال برسد. صدای خندە مادر از اتاق کناری بر می خیزد. بخودم می گویم شاید کارتون نگاە می کند.

ابرهای قهوەای اکنون سرخ و سبز و زرداند، و شتابان می خواهند بگذرند. چشمهایم را می بندم و اما... "این ازم برنمیاد". کسی از کوچەهای شهر فریاد می کشد. علت شاید این باشد.

صدای درب حیاط بلند می شود. لولاهای پوسیدە و زنگزدە می نالند. پدر است. با نایلونی از سبزەهای خوردنی وارد می شود. می ایستد. بە باغچە نگاە می کند، و فریاد بر می آورد کە چرا گلها را کسی آب ندادەاست. پوزخندی صورتم را می شکافد، و بر حماقت پدر می خندم کە چگونە متوجە باران زرد نیست. صدای خندە مادر قطع می شود.

در طول اتاق شروع بە قدم زدن می کنم. سایەای کنارم شروع بە همراهی ام می کند. من سکوت و او سکوت. هر دو لبریز. "اون کە همراە منە" چاقوئی سایەای در دست دارد. او عادتی قدیمی دارد... "خنجر از پشت میزنە". ناگهان مادر فریاد می زند کە با سایەها هیچ وقت دوست نشو! چە فریاد دیر هنگامی! خنجر فرود می آید، و در پشتم فرو می رود. خون زرد رنگی بیرون می زند، و صدای درون ناودانها باز بر قدرتشان بیشتر افزودە می شود. "نفسم درنمیاد". پدر از حیاط می خواند "جمعەها سرنمیاد". می اندیشم "کاش می بستم چشامو". مادر عاجزانە می نالد "این ازم برنمیاد".

از کوچە صدای افتادن برگهای پاییزی می آید. برگها خیس بر زمین می لغزند. عابران روزهاست نیستند،... و یا شاید سالهاست. پنجرەای بستە می شود. دستگیرە دری می چرخد. "جمعە وقت رفتنە". خندەام می گیرد. پدر با سبزەهای خوردنی از پلەهای قدیمی بالا می آید. مادر آب و نمک را آمادە می کند. من از پنجرە بیرون را نگاە می کنم. او را... "تو چشاش ابرای سنگین می بینم".

بەخودم می گویم شاید سالها گذشتە،... شاید گذشتە را باد و یا شاید آب با خود بردە. و قورباغەای زیر درخت گردو در حیاط می خواند. با چشمان بزرگ و گشادش مثل بلبلان چهچهە می زند. شعری است از سعدی: شربتی تلختر از سم فراقت. ملت روی دیوار زیر باران چمباتمە می زنند، و مشتاقانە گوش می سپارند. قورباغە را شوق بیشتر فرا می گیرد، و اینبار ویگنی می خواند. و روی دیوار را ارتفاع رقص بلندتر می کند. می شنوم انگار کسی "با لبای بستە فریاد می کنە".

بوی نیمرو در خانە می پیچد. و بوی پیاز. سبزیها بە ناهار فردا سپردە می شوند. پدر سری تکان می دهد. خواندن آن چە دشوار! و من کە نیمرو دوست ندارم بە بە چلوکبابی می اندیشم. پدر دیوانەوار می خندد. و کبابها زیر باران زرد لە می شوند. "چە سیاهە بە تنش رخت عزا".

"اونکە همراە منە" چاقوی تا دستە فرورفتە در پشت مرا بیرون می کشد. من کە خیال کباب از کلەام پریدە، بخودم می گویم شاید در سفر بە اروپا روزی برسد کباب بخورم. و آنکە از کوچە می گذرد نگاە سراسیمە و گذرائی بە من می کند. شاید "نفسم درنمیاد".

و باز مثل همیشە شب دیرهنگام همە جا را سکوت مطلقی، مطلق تر از روز فرا می گیرد. صدای زرد باران بیشتر و بهتر از هر زمان دیگری شنیدە می شود. راستی چرا با وجود باران، پدر از آب دادن باغچە می گفت!

شاید من در اشتباهم. شاید من باز دنیا را جور دیگری می بینم. صدای پدر از دیوار می گذرد کە "حالش چطورە... امروز بهترە؟" می پرسد کە آن ضبط صوت لعنتی هنوز آنجاست.

و من ضبط صوت را خاموش می کنم. ترانە کە می رود دنیا باز همانی می شود کە بود. اما باز با همە اینها خوشحالم کە ترانە بە تمامی مرا تسخیر نکردەبود.

بە قاب خشک روی دیوار نگاە می کنم. عکسی از جمعە شاد را می بینم.

اگرچە نمی دانم جمعە شاد چیست.

گەڕان بۆ بابەت