ما 1673 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

اِپامینونداس غوناتاس

از یونانی: یانیس گوماس، رامیار حسینی

دریغا بر آن شکارچی که بی خبر از همه جا مسلح برای اولین بار با این پرنده روبه‌رو می شود. با جدیت جذاب رنگینش، با شیرینی توصیف ناپذیر صدایش و با حرکات موزون پر طلایی روی دمش شکارچی را دعوت می کند که به او نزدیک شود. شکارچی بدون هیچ پیش زمینه‌ی ذهنی به نزدیکش می آید، با لوله‌ی کشیده‌ی تفنگ و انگشتش ثابت روی ماشه، پرنده را نشانه می گیرد.

چهار داستان یونانی

اِپامینونداس غوناتاس

از یونانی: یانیس گوماس، رامیار حسینی

 

بهار

از پله‌های سنگی و تراشیده روی صخره‌های مرتفع بالا رفتم، و به فلات رسیدم که داشت بەسان یک گوش بزرگ جلوی پاهایم پهن و گسترده می شد. در فراسو، تپه‌ها که رنگ گوشت ذبح شده روی قلاب قصابی را داشتند، در نور شنا می کردند. به هر سوی دیگر که نگاه می کردم تنها گِل خشک ترکیده را می دیدم. نه برگ سبزی، نه گُلی و نه حتی زنبور عسلی. هوا که گویی از یک کوزه‌ی خالی بیرون می آید، بوی غلیظ و سنگینی داشت.

همچنان که داشتم قدم می زدم، احساس کردم که دارم صدای جریان آب که از لوله‌های زیرزمینی دارد رد می شود را می شنوم. گوشم را به زمین چسپاندم، و بسیار شفاف همراه با صدای آب که غل‌غل‌کنان جریان داشت یک خش خش آرامی را نیز شنیدم.

از جیبم چاقویم را بیرون می آورم، و آن را در خاک فرو می کنم – چاقو را حس کردم کە انگار در گوشت یک ماهی بزرگ فرو می رود- و شروع کردم به خراش دادن زمین، آن را لایه لایه برش داده و با زورزدن زیاد پوسته‌ی سختی که صورت زمین را پوشانده بود، می کشیدم.

و سپس چه معجزه‌ای! هزاران شکوفه و گل با برگهای چروکیده و با ریشه‌های سپید، صورتی و بنفش و برگهای سبز و نوک‌تیز بی شماری، حشرات و زنبوران سرخ با دماغ گزنده، خرمگس‌های سبزآبی، کرم ابریشم و پروانه‌ها با بال‌های تاشدە، همه به سان یک جهان سراسر در خواب فرو رفته، آشکار شدند. پرتوهای خورشید به آرامی آن جهان را گرم می کردند و از کرختی و بی حسی در آورده و آن را به هوش می آوردند.

علف فرفری با سروصدا و جیرجیرکردن در اطرافم داشت قد می کشید. هوا بسیار معطر بود. یک پرنده از مخفیگاهش بیرون آمد، خاک را از تنش تکاند و بهم گفت: راستی، یک ذره مانده بود که بهار امسال زیر خاک جا بماند.

 

جوجه تیغی

روی تپه‌ای، یک جوجه‌ تیغی از یک گلدان بزرگِ تهی هی بیرون می شد، و هی دوباره داخل می رفت. این گلدان چهارگوش برای جثه‌ی جوجه تیغی بسیار بزرگ جلوه می کرد. اما جوجه‌ تیغی اصرار داشت که زمانی خواهد رسید بدون کمک هیچکسی می تواند حجم گلدان را پوشش بدهد.

"با گذر زمان بزرگ می شوم و بزرگ تر می شوم، و هر بار یک ذره بیشتر حجم گلدان را پر می کنم"، جوجه تیغی دارد فکر می کند، "آن وقت خستگی در می کنم، وقتی روزش فرا رسد تمام گوشه‌هایش را با تنم پر می کنم".

جوجه تیغی به بیرون و داخل شدن در گلدان ادامه می دهد.

او هیچوقت از اینکه دوربرش چه می گذرد، اطلاعی ندارد نه اینکه او یک جوجه تیغی بی تفاوت باشد، بلکه تنها غرق در هدف خودش است، همچنین او کرولال هم است.

به هرحال زمانی خواهد آمد که بتواند کل گلدان را با تنش پر کند. حتی اگر لازم باشد که شکل و شمایلش را عوض کند و خود به مربعی تبدیل شود.

 

واژگونی

یک پرنده‌ی به شدت سیاه و ابریشمی با تنها یک پر طلایی روی دمش اینجا وجود دارد!

هنگامی که آفتاب صبحگاهی، زردگونه، نادم و پشیمان روی باغ پشت درختان انبه پدیدار می شود، یا هنگامی که غروب به گستراندن سایه‌ی سرخ‌آبی خویش روی تپه‌زار و ماهور بکر و پایمال نشده می آغازد، آن هنگام است که آن پرنده که در میان چمن‌زارهای سنگی لانه دارد، از سوراخش بیرون می زند و در جنگل به گل‌های استکانی هجوم می برد. کُرک و پرزهای پرنده، گل‌ها را به سرگیجه می اندازد. این پرنده کابوس تمام شکارچی‌های کارکشته است. با ملودی بال‌هایش، قدم‌های شکارچیان عقب نشینی می کنند.

این پرنده هیچوقت از محل خطر فرار نمی کند و از جایش جم نمی خورد. در هنگام سفر کردن خود را در برگ سبز نمی پیچاند و او هیچوقت خودش را به سان دیگر پرندگان از چشم دشمن پنهان نمی کند.

به اندازه‌ی انگشتان یک دست هم نیستند آن شکارچیانی که برخود می بالند زیرا توانسته بودند در سراسر عمرشان دو سە باراین پرنده را از نزدیک ببینند. حتی هیچکسی نیست بر خود ببالد که این پرنده را منحوط کرده و کلکسیون پرنده‌های نایاب خشک شده‌اش را با پرهای این پرنده غنی کرده باشد.

دریغا بر آن شکارچی که بی خبر از همه جا مسلح برای اولین بار با این پرنده روبه‌رو می شود. با جدیت جذاب رنگینش، با شیرینی توصیف ناپذیر صدایش و با حرکات موزون پر طلایی روی دمش شکارچی را دعوت می کند که به او نزدیک شود. شکارچی بدون هیچ پیش زمینه‌ی ذهنی به نزدیکش می آید، با لوله‌ی کشیده‌ی تفنگ و انگشتش ثابت روی ماشه، پرنده را نشانه می گیرد.

لحظه‌ای که می خواهد ماشه را بکشد چه روی شاخه‌ی درخت، چه روی صخره‌ها و یا روی لبه‌ی چاه خشکیده با پریشانی و حیرت همان پرنده به شدت سیاه را می بیند که اینبار با یک نگاه متفاوت و غریب دارد به او می نگرد.

شکارچی از کجا این چشمان را می شناسد، کجا این بال و پر را دوباره دیده است، از کجا به یاد دارد این مشخصات بسیار آشنا را که روبه‌رویش است؟

نه، اشتباه نمی کند!

به جای تن سیاه و سر پرنده الان شمایل ریز و میکروسکوپی کله‌ی خود شکارچی پیداست. از دریچه‌ی یک لنز واژگون که اجسام را کوچک‌تر نشان می دهد، روی شاخه‌ی درخت، روی صخره‌ها و یا روی لبه‌ی چاه خشکیده انگار که چهره‌ی خود را نشانه گرفته است.

مگر چه کسی جرات دارد که به انعکاس تصویر خود شلیک کند هنگامی که می خواهد یک پرنده را بزند؟!

 

 

بیرونمان خواهند کرد

تقدیم به میلتوس ساختوریس[1]

نمی دانم چطور شد که سر از این دهکده‌ی دریا نشین [نزدیک به دریا] درآوردم. نمی دانم بایستی اینجا را ترک کنم یا اینکه بمانم. یادم نیست چطور و از کجا آمدم. شاید کل زندگیم را اینجا سپری کرده باشم. یک بچه‌ی کوچک با لباس پاره پوره از پنجره‌ی کوچکی بهم اشاره می کند که دست نگه دارم. با بلند کردن سرم که نزدیک بود ازعقب روی پشتم غلت بخورد بهش می گویم "از چه چیزی دست نگه دارم". بر روی یک سندان می نشینم و پاهایم زرد و نحیف تا کف زمین آویزان می شوند. من ترسان از اینکه نکند که به َشکل گوسفند مسخ شده باشم هیچگاه به پاهایم نگاه نمی کنم. همه جا دوروبرم تکه‌های از تنکه، زغال‌های نصفه خاموش و پودر، پودرهای ریز آهن می درخشند. آن بچه‌ی نوجوان به سازی که روی زانوهایم گذاشته و نوازش می کنم، اشاره می کند. دیدی چی شد، اصلا هواسم به ساز نبود! ساز موسیقی که دارم تمام قد زرد و دراز شبیه طالبی است. با همین دست‌هایم آن را ساخته‌ام.

به آهستگی و درگوشی بهم می گوید "ساز نزن!" و اشک از چشمانش شبیه باران بر روی زغال‌ها می چکد. "بغل این مغازه هستی و صدایت را می شنوند، متوجه نیستی که اگه بفهمند بیرونمان می کنند؟"

 

دربارە نویسندە:

پامینونداس غوناتاس به سال ١٩٢٤ در آتن به دنیا آمد. اصلیتش از شهر آیوالِک واقع در آسیای صغیر بود. او در شهر آتن از دانشگاه حقوق فارغ التحصیل شد و تمام عمرش به وکالت پرداخت.

 اولین کتاب او به نام "مسافر" در سال ١٩٤٥منتشر شد. در سال ١٩٥٩ در همکاری با شاعر دمیتریس پاپادیتساس اولین شماره‌ی مجله‌ای تحت عنوان "ماده‌ی اولیه" را منتشر کرد. غوناتاس در این مجله اشعاری از خود را با عنوان "مخفی‌گاه" و همچنین ترجمه‌ی اشعار شاعر سورئالیست فرانسوی ایوان گُل را همراه با مقدمه‌ای طولانی درباب شعر ایوان منتشر کرد.

غوناتاس در طول زندگیش پس از کتاب مسافر و مخفی‌گاه چهار کتاب کوچک دیگر نیز که شامل نثر‌های شاعرانه و کوتاه بود با عنوان‌های "پرتگاه"، "گاو‌ها"، "آمادگی"، "کاردینال مهمان‌نواز" منتشر کرد. او در حوزه‌ی ترجمه شش کتاب به چاپ رساند که از زبان‌های فرانسوی، انگللیسی، اسپانیایی و آلمانی به یونانی ترجمه کرده بود. معروف‌ترین آنها آثار گوستاو فلوبر بود. به طور کلی وسعت کارهای او کم است اما او یکی از معتبرترین صداهای ادبیات یونان در زمان پس از جنگ به شمار می آید.

درباب شعر غوناتاس که عمدتاً شامل نثر‌های کوتاه شاعرانه‌ است می توان گفت که به مکتب خاصی در ادبیات یونان تحلق ندارد. او عمدتا به "تناقض‌نویسی" مشهور است. با این حال بسیاری از منتقدان ادبی معتقد هستند که یکی از مشخصه‌های اساسی ادبیات غوناتاس وضوح انگاره‌های سوررئالیستی در آثارش است و او به نوعی رویا را بازنویسی می کند. این در حالی است که خودش در مصاحبه‌ای گفته بود که من رویا‌ها را بازنویسی نمی کنم، برعکس هر چه می نویسم تجربه زیسته است!

اما این ادعای او پارادوکس است، زیرا آثارش حاوی یک شاخص رویاگونه هستند و شاید بتوان گفت که ادبیات غوناتاس روایتی از یک واقعیتی ابسورد بوده که به صورت نهان در واقعیت و تجربیات زیسته آغشته است. آثار او اغلب دارای حسِ دیگری‌شدن است که نویسنده از راه تکنیک روایت مسخ‌ شدگیِ عناصرِ داستانیش، به شیوه‌ی موفقیت‌آمیزی تغییر و دگردیسی "دیگری" در "خود" را پردازش کرده است.

"صبور باش! اشک به انجماد خواهد رسید و جزیر‌‌ەای می شود!"

"سر سِن نورها را خاموش کردند. سالن نمایش خالی شد و شمعی پروازکنان از این صندلی به یک صندلی دیگر!"

اِپامینونداس غوناتاس در سال ٢٠٠٦ در سن ٨٢ سالگی با سرطان ریه چشم از جهان بست.



[1] یکی از برجسته ترین شاعران نسل دوم از سورئالیست‌های یونان و دوست صمیمی غوناتاس بود

گەڕان بۆ بابەت