ما 2246 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

کاوه نعمت پور

وقتی که داخل خزینەی کثیف حمام عمومی می شدند هنوز هوا تاریک بود. مادر آرام در گوش دخترش گفت «به هیچکس توجه نکن... گوشا کر چشما کور... خودتو به نشنیدن و ندیدن بزن» دختر سرش را به نشانەی تایید تکان داد و سرش را داخل آب کرد. ناگهان درد ناخوشایندی را در شکمش احساس کرد. کمی سرش گیج رفت. با خود گفت نه الان وقتش نیست. خودش را جمع و ‌جور کرد. سنگینی نگاه ها را برروی خودش حس می کرد. پچ پچ های زنانه را می شنید و مثل سوهان روحش را خراش می داد.

قرمز و غلیظ

کاوه نعمت پور

به آرامی جاری شد... قرمز و غلیظ… بر روی سنگفرش حیاط کم کم راه خودش را پیدا کرد... نم نم بارانی که می بارید با خون قاطی شد و قرمزی آن را کم رنگ و کم رنگتر کرد. زمان برای چند لحظه انگار متوقف شد. همه چیز آرام شد. باران صبحگاهی موذیانه می بارید... همه با هم به عمق تاریخ پرتاب شدند. آب و خون... آبرو...جان... کلاغی از روی بلندترین شاخه پرید...                            

راننده بیل مکانیکی کلاهش را از سر برداشت و عرق پیشانی اش را با آستین پیراهنش پاک کرد. آفتاب سر ظهر روانش را به هم ریخته بود. خاک بود و غبار که از حیاط خانەی قدیمی بر می خاست. روز اول عملیات خاکبرداری بود، و کرختی ای وجودش را گرفته بود. متوجه پیامی از صفحه ی گوشی اش شد و نگاه کرد. «بابا جون امروز اگه تونستی زودتر برگرد خونه‌. بوس به لپات». لبخندی روی لبش نشست، و آهی از خوشحالی کشید. به ثانیه نکشید که لبخندش خشک شد و با دهان باز به منظره ی زیر پایش نگاه کرد. چشمانش را تنگ تر کرد بلکه بهتر ببیند.استخوان ها تکه تکه پیدا شدند،یکی پس از دیگری... لباس پاره و خاک آلود و پوسیدەای که معلوم بود زمانی سفید بوده... جمجمه...

پیرمرد قفل فروش دوره گرد گاری اش را به دیوار ماست بندی تکیه داد، و سیگاری روشن کرد. قفل و کلید و و لولا و دستگیره و خنزرپنزرهایش را بساط کرد. مشتری ها تک و توک می آمدند، چیزی می خریدند و دور می شدند. پیرمرد در فکر بود. به اتفاقات این چند وقت اخیر فکر می کرد. به زنش، به پسر نوجوانش و به دو دختری که در خانه داشت. در این فکرها بود که حاجی ماست بند از در مغازه بیرون آمد و گفت «گارداش،صبح بخیر. شرمنده ام اینو می گم روم سیاه. از قدیم گفتن در دروازه رو می شه بست در دهن مردم رو نه. خودت که وضع و حال منو می دونی، منم رزق و روزیم از همین یه گُله مغازه است... از وقتی جواب رد به خواستگاری اون رئیس ژاندارمری بی همه چیز دادی حرف زیاد شده زیربازارچه. مرتیکه خودش چندسر عائله داره... بگذریم... چند وقت دیگه که اوضاع آروم شد اگه اومدی اینجا قدمت روی چشم... می خواستم بگم...» پیرمرد به آرامی گفت «هیچی نگو حاجی جان. الان جمعش می کنم... به اندازەی کافی شنیدم». پیرمرد تمام جانش گر گرفت... خون به همه ی صورتش دویده بود. حس تحقیر کل وجودش را در برگرفت. به دختر بزرگش فکر کرد. کاش زیبا نبود. کاش اینقدر مورد توجه همه قرار نمی گرفت. بساطش را جمع کرد و از آن جا دور شد.

پسر قفل فروش مشت آخر را که زد از روی اسی زردمبو بلند شد. اسی زردمبو همان جوری که خون روی لبش را مزه مزه می کرد با دهان بی دندانش با صدای بلند خندید و گفت« خودم دیدم. آره آره خودم دیدم خواهرتو بردن پشت آسیاب... سه نفر بودن... بردنش... اونم می خندید... منم می خندیدم... هاهاها...» پسرک خیز برداشت که به طرفش برود که جمعیت جلویش را گرفتند. «ولش کن بابا این دیوونه ست...» «کی حرف اسی زردمبو رو باور می کنه آخه؟» «حالا شاید یه چیزی می دونه بنده خدا...»

همسر پیرمرد قوری را از روی سماور زغالی که برمی داشت زیرچشمی نگاهی به او و به دخترش کرد و گفت «خدا رو خوش نمیاد مرد... برای چی می خوای این دختر رو آواره کنی؟ بفرستیش شمال خونه ی خواهرت که چی بشه؟ دخترته دشمنت که نیست» پیرمرد به گل های قالی زل زده بود و سرش را بلند نمی کرد. دختر بزرگ پیرمرد قفل فروش همان طور که داشت موهای خواهرش را می بافت آرام اشک می ریخت. پسر قفل فروش در را باز کرد و به سمت خواهرش رفت و گفت «نامرد روزگارم اگه بذارم پاتو از در این خونه بذاری بیرون. هرروز تا برسم به حجره ی کربلایی و غروب برگردم هزارتا نیش و طعنه باید بشنوم، بیرون رفتن قدغن، تمام» پیرمرد نگاهش کرد و هیچ نگفت. مادر دستش را میان صورتش گرفته بود و آرام زار می زد. خواهر کوچکتر دختر سرش را برگرداند و گفت« آبجی؟ قدغن یعنی چی؟»

وقتی که داخل خزینەی کثیف حمام عمومی می شدند هنوز هوا تاریک بود. مادر آرام در گوش دخترش گفت «به هیچکس توجه نکن... گوشا کر چشما کور... خودتو به نشنیدن و ندیدن بزن» دختر سرش را به نشانەی تایید تکان داد و سرش را داخل آب کرد. ناگهان درد ناخوشایندی را در شکمش احساس کرد. کمی سرش گیج رفت. با خود گفت نه الان وقتش نیست. خودش را جمع و ‌جور کرد. سنگینی نگاه ها را برروی خودش حس می کرد. پچ پچ های زنانه را می شنید و مثل سوهان روحش را خراش می داد.

دختر کوچک پیرمرد که لیز خورد، مادر هرچه تلاش کرد نتوانست جلوی افتادنش را بگیرد. خون که جاری شد و زنها دوره شان کردند، مادر بغلش کرد و با عجله از آنجا زد بیرون. وقتی داشت می رفت به دخترش گفت سریع لباس بپوشد و تا برادرش بو نبرده به خانه برگردد.

دختر که از حمام بیرون آمد. نم باران به صورتش خورد. هوا ابری و دلگیر بود. هنوز کمی مانده بود تا روشنایی هوا و خورشیدی که در چنین روزهایی هوای بیرون آمدن از پشت ابرها را در سر ندارد. دختر با عجله راه می رفت. درد شکمش بیشتر شده بود. بازهم سرش گیج رفت. یک لحظه ایستاد. صورتش عرق کرده بود... هوای دم کرده ی حمام حالش را بدترکرده بود. چادرش را محکم تر دور خودش پیچید و راه افتاد. به سر کوچه ی خودشان که رسید چشمانش فقط سفیدی می دید و گوشش سوت می کشید. دستش را به دیوار تکیه داد و چند نفس عمیق کشید.

پسر شاگرد بنا که چند روزی بود در خانه ی روبرویی خانه ی پیرمرد کار میکرد و دختر را یکی دو باری در حیاط دیده بود وقتی که سوت زنان و سنگک به دست از سرکوچه پیچید فقط صحنه ی افتادن و ولو شدن دختر در کوچه را توانست ببیند. در جا خشک شد. ایستاد و با تردید نگاه کرد. جلوتر که رفت خون را دید. هول شد. نگاهی به دو طرف کوچه کرد و با انگشت اشاره دخترک را تکان داد... چشم باز نمی کرد. سنگک را زمین گذاشت و دختر را بغل کرد و راه افتاد.

پیرمرد با صدای کوبه ی در به خود آمد در را که باز کرد پسرشاگرد با چشمان وق زده فقط نگاهش می کرد. مرد نگاهش به پیراهن سفید خون آلود افتاد. دختر چشمانش را کمی باز کرد و بست. دوباره باز کرد و پسر را دید. پسر شاگرد بنا آرام دخترک را در درگاهی گذاشت و عقب عقب رفت و امتداد کوچه را با دویدن طی کرد. پیرمرد دختر را کشید تو و در را بست. چند لحظه ایستاد. آرام مسیر حیاط تا زیرزمین را طی کرد. دختر چاقو را که به دست پدرش دید جیغ زد و خواست بلند شود که نتوانست. پیرمرد آستین های پیراهنش را با حوصله تا زد. موهای دختر را در چنگ گرفت و او را به طرف باغچه کشاند. باران بر سر و صورت دختر می بارید و با اشکهایش قاطی می شد. سرش که در میان دست های پدر بود یک لحظه چشمش به کلاغی در بالاترین نقطه ی درخت حیاط افتاد. برادر از پشت پنجره نگاه می کرد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. تنها چیزی که دختر می دید لبەی باغچه و خاک بود. به سر و صورت پیرمرد پاشید... خون بود... خون جاری شد...

راننده بیل مکانیکی کلید را که در قفل چرخاند، فشفشه و نوار رنگی بود که به سر و صورتش می پاشید. دخترش به طرفش آمد‌... بغلش کرد و گفت «بابای قشنگم... تولدت مبارک!»

گەڕان بۆ بابەت