از کردی: ماجد فاتحی
رهبر بر زانوی خود می زند، عصبانی است،... بسیار. به باور او، تنها زندگی پر از شادی و بیهودگی اروپا وغرب میتواند منشا چنین احساسی باشد. آنجاست که انسان تهی از زمان حال ناگهان پر از گذشتەاش میشود، پرشدنی مملو از لذت! لبخندی تلخ بر لبانش می نشیند. رهبر میداند که گذشته اساس هویت است، اما فکر نمیکرد تا این حد. «نه، جایگاه راه و هدف را نمیشود اینگونه عوض کرد،... این گونه نیست که این یکی جای آن یکی را بگیرد و آن یکی جای این یکی را!»
بی حوصلگی رهبر
فرخ نعمت پور
از کردی: ماجد فاتحی
چهل سال پس از شکست طرح انقلابی، رهبرتصمیم گرفت بالای مرتفعترین کوه روبروی وطن برود. او نیاز داشت در آنجا هم گذشته، هم حال و هم آینده را بررسی کرده و عمیقا بیندیشد. اینکە کجای کار اشتباه بود، و چرا این اتفاق افتاد! کوهها آنقدر بلند و درهها آنقدرعمیق بودند که نه مردم دیده میشدند، نه شهرها و نه روستاها. تنها طبیعت و طبیعت و طبیعت. رهبراندیشید شاید خطا از این باشد. خطای محلی که آنان در میانش مخفی شده بودند. گناه آغوش طبیعت. اینکه بلندیها آنقدر که به آسمان، خدا و ملائک نزدیک بودند، به مردم نزدیک نبودند. اما نه،... او با تکان دادن دستانش در هوا این افکارعجیب را سریع از خود دور کرد. آنگاه دست برده موبایل 'فور اس' خود را از جیب درآورد و ازمناظر وطن عکس انداخت. عکسهای دور و نزدیک، عکسهائی کە گاهی در آنها بیشتر آسمان نمایان بود، و گاهی کوهها و قلهها؛ اما احساس میکرد عکسها چیزی کم دارند،... آری خودش، رهبر را! بنابراین پس از انداختن چند عکس از خودش «البتە او از این عکسها خوشش نیآمد، چرا که چین و چروکهای زیر گردنش در آنها بیشتر نمایان بودند»، به یکی از رفقایش دستور داد که ازش عکس بگیرد. در هیچ یک از عکسها رهبر به دوربین نگاه نکرد. او فقط بە دوردستها می نگریست «بە دور دستها بنگر، بە جائیکە افق می درخشد!» بنابراین رفیق عکاس تنها توانست نیمی از صورت، پشت سر و پشت گردن رهبر را به تصویر بکشد،... فقط همین.
مدتی گذشت. رهبر گفت میخواهد به تنهایی به آن بلندای روبرو برود که فقط صد متری از موقعیت فعلی فاصله داشت. گفت میخواهد فکر کند. رفقا با شک و تردید سخنانش را گوش دادند. با این حال چشمان خود را تا آنجا که میتوانستند تیزتر کردند، اسلحههایشان را از دوش بە کف دست لغزانیدند تا آمادگی بیشتری برای مقابله با هر حادثه ناگواری داشته باشند.
رهبر آنجا توقف کرد. روی سنگی نشست، و این بار به جای موبایلش، دوربین دو چشمیاش را به دست گرفت که هنگام راه رفتن دور گردنش میرقصید و بر شکم و سمت چپ و راست کمرش ضربه میزد.
آه، چقدر وطن از اینجا و از این فاصله چە روشنتر، براقتر و رنگین تر به نظر میرسید! وقتی رفت بیست و پنج ساله بود، و آلان شصت و پنج سال دارد. اما وطن هنوز جوان بود، یا شاید پیر. نمیداند. وطن هرگز سن خود را نشان نمی دهد. و این یکی از چیزهایی است که او را به شدت عصبانی میکند. آخر اگر وطن مثل یک انسان دغدغه زمان و عمر را داشت، اینقدر بی خیال و بی مسئولیت کە نبود! عدم مسئولیتی به اندازه چهل سال آزگار!
اگر آن پایین «باد» از پشت سر میآمد، و بر پیکرش میپیچید، خوشبختانه اکنون روی قله از روبرو، درست از سوی وطن میآمد. از آنجا رایحه مطبوع وطن را با خود داشت، بویی آمیخته با گیاه، خاک، آفتاب و تنهایی کوهها،... مناظر برشته و کباب شده زیر نور آفتاب. شاید اگر بهتر توجه میکرد متوجه بوی عطر سر و صدای مردم و شلوغی خیابانها نیز می شد. اما نه، هیچ چیز دیگری به جز آن بوی نیامد،... بوی چهل سال و بوی راهی که رهبر درست چهل سال قبل از طریق آن بە اینجا آمدەبود. بوی جوانی رویاهایش، اینکه راهها همان قدر که برای رفتن بودند، به همان اندازه نیز برای بازگشت بودند. رهبر احساس غم بسیار عمیقی کرد. درد شدیدی در شکمش می پیچد. می فشاردش. رفقا این را میبینند، و نگران می شوند. یکی از آنان می خواهد کاری کند، اما دیگر رفقا پیشنهاد میکنند تا زمانی که رهبر خودش نخواسته، بهتر است صبر کنند. صبر میکنند. رهبر، پس از مدتی مانند مار به خود پیچیده، زیر نور خورشید، هیکل در هم فرو رفتهاش را از هم باز میکند. دوبارە سر حال می شود. با دستی، دوربین دو چشمی اش را می گیرد و، با دیگری گوشی فوراسش را.
سر برمیگرداند، به رفقایش می نگرد، نگاه به خودروی سفیدی که صد متری پایینتر از رفقایش بە انتظارشان ایستادە. با دو خودرو دیگر، که بر یکی مسلسلی سوار است. و آن دو تک تیرانداز که در دو مکان مختلف کشیک می دهند. «چه صحنه پر شور و حماسی!» همیشه رهبر از این گونه صحنهها بە شور و شوق آمدە. از وقتی دنیا بوده و هست. در واقع به باور او نه وطن، بلکه خود زندگی حماسه است. سرتاپا. بدون شور و شوق و حماسه، زندگی مانند جنگلها، کوهها و درەها مملو از صدای باد، پر از اصطراب و پر از زوزه در خود فرورفتن می شود. در واقع وطن با این تصاویر وطن است. رهبر لبخندی میزند. از اینکه در این تفکر تنها نیست، و بسیاری دیگر با او هم نظراند، خوشحال است. با این وصف مدت زمان زیادی طول کشید تا او اطرافیانش را به این باور برساند. و خوشبختانه موفق هم شده بود. این توانایی به تنهایی توانایی او نبود. نه نه، برعکس، توانایی خودش بود! بلند می شود، و می ایستد. "البته مال منه، هیچوقت یادم نمیره کە خیلیهای دیگه خیلی چیزای دیگه گفتن،اما نهایتا افکار من تسلط پیدا کردن، آرە،... نظرات من!"
کلمه « تسلط» ذهنش را بخود مشغول می کند. اینکه "تسلط" نتوانستەبود بعد از چهل سال او را از راهی که آمده بود، بازگرداند، چهرەاش را اخمو می کند. کمی شک وجودش را فرا می گیرد. در حالی که با دوربین دو چشمی اش به چوپانی و بزهایش در دور دستها نگاه می کند، به خود می گوید آنچه مهم است اینست که تسلط داشته، تسلط دارد و باز هم خواهد داشت. حفظ این مهم هم شوخی کە نیست.
یکدفعە متوجه می شود کە یکی از بزها از گله جدا شدە، از ردیف صخرهها بالا رفتە و خود را به فضایی برهنه و بدون پوشش گیاهی می رساند. بەناگاه رهبر نفرت عجیبی را در خود نسبت بە چوپان و بز احساس می کند. فکر می کند کە تاریخ در کل همین بودەاست و بس. چه صحنهی معناداری! آنهایی که خستگی و پرخوری اراده شان را سست می کند. حتی در این چهل سال. اما او چە می تواند بکند؟ مگر قرار بود همه دنیا را بکشد، و به آنها فشار بیاورد؟ از بز و چوپانە عکس می گیرد، هر چند مطمئن نیست در عکس مشخص باشند.
وزش «باد» لبهایش را خشک میکند، حتی دهانش را هم. لبان خشکش را با زبان نیم خیس، خیس می کند. قمقمه آب همراهش نیست، نزد رفقاست. از ساقه کوتاه کنار دستش، برگی چیده و در دهان میگذارد. آنرا میجود. طعم تلخی به دهانش میریزد و... به جانش. کوهها میتوانند چقدر تلخ باشند!... و تلخ هستند! او در فیسبوک دیده و خوانده بود که انسانهای زیادی سرگرم کوهنوردی هستند، گروههایی که میخواهند کوهها را فتح کنند، لذت ببرند، جوان بمانند و تنی سالم داشته باشند. او شنیده بود که هر از گاهی به اینجا میآیند، کوههای لب مرز. به امید دیدن یکی از آنها، دوربین دو چشمی اش را به صورتش نزدیک می کند. اما کوهستان تنهاتر از آنیست تا بتواند چنین گروهی را در ذهن خود تصور کند، نیشخندی تلخ لبانش را فرا میگیرد. سالها، تنها دو دسته از مردم به کوهها روی آوردە بودند: یکی، روستائیان و چوپانها؛ و دوم، کسانی مانند رفقای رهبر. اما اکنون گروه دیگری اضافه شدهاند. گروهی کە لذت، فلسفه پیدایش آن است. «چه نسلی!» اما رهبر به یاد میآورد که او نیز این مسیرها را دوست داشت و، آن زمان برایش لذت بخش بود. هرچند ذوق و لذت وی نوعی دیگر بود. ناگهان متوجه میشود که لذت پشت خیلی چیزهاست، حتی بزی که خود را از گله جدا کرده و چوپانی که بی هیچ غم و اندوهی لم داده و با چهره آفتاب سوختهاش به غروب فکر می کند.
این افکار ناپسند و بیزارکننده را با تکان دادن دستانش از خود دور میکند. به باور او نمیتوان این همه خون برای لذت ریخته شده باشد. در واقع کسانی که تاریخ انقلاب را با لذت همراه میکنند، خائن هستند. اما نه،... مکث کوتاهی کرد. باز هم در فیسبوک دوستانی را دیده بود که روی دیوارشان عکس میگذارند و با حسرت از آن سالها میگویند. سالهای کوه، سفر، خون، عرق و خستگی. «آە، دوستان پناهندە!» رهبر سعی میکند کار آنها را به پیری و دوری نسبت دهد؛ اما نه، آنها با لذت از آن سالها صحبت میکنند. سالهایی که قرار بود سالهای راه و هدف باشند، و نه سالهای لذت. لذتهایی که برای بعدها وعده داده شده بودند. رهبر بر زانوی خود می زند، عصبانی است،... بسیار. به باور او، تنها زندگی پر از شادی و بیهودگی اروپا وغرب میتواند منشا چنین احساسی باشد. آنجاست که انسان تهی از زمان حال ناگهان پر از گذشتەاش میشود، پرشدنی مملو از لذت! لبخندی تلخ بر لبانش می نشیند. رهبر میداند که گذشته اساس هویت است، اما فکر نمیکرد تا این حد. «نه، جایگاه راه و هدف را نمیشود اینگونه عوض کرد،... این گونه نیست که این یکی جای آن یکی را بگیرد و آن یکی جای این یکی را!»
به آیفون و دوربین دوچشمی اش که در دستانش است، نگاه می کند. آنگاه به وطنی میاندیشد که سالها با دوربین به آن نگریستەبود. و حالا بعد از انقلاب تکنولوژی، خاطراتش را با دوربین آیفون ثبت میکرد. خاطراتی که بعدها میتوانست در رایانەاش ذخیره کردە و هنگامی که می خواست اضطراب را از خود دور کند، به آنها نگاه کند. «افکار ده، یا بیست سال آینده،... اگر سن اجازه دهد» شاید برای اولین بار است کە رهبر به زمان میاندیشد. میداند که همیشه همە آنهائی کە پا بە سن گذاشتەاند از زمان گلەمنداند. اینکه عمر چە سریع گذشت و زمان چە بی معناست؛ اما او تا حالا که روی این کوه نشسته، بە این حرفها و احساسات عمیقا فکر نکردەبود. احساس میکند بیشتر از هر کس دیگری در این مورد حق شکوە و گلایە دارد. این برای خودش نبود، بلکه برای وطنی بود که تمام زندگیش را برای آن فدا کرده بود. "وطن؟" سئوال در ذهنش می پیچد. انگار انعکاسی دیگر دارد. آیا جایی که او فقط بیست و پنج سال در آن زندگی کرده بود، واقعا وطن او بود، یا جایی که او چهل سال را در آن گذرانده بود؟ رهبر به سرعت به سوال مبهم خود پاسخ میدهد که «البته بیست و پنج سال اول!» سپس نتیجه میگیرد که هر جا ذهن، آگاهی و احساس ابتدا شکل بگیرند، آنجا وطن است.
رهبر از این افکار خود بسیار خوشحال می شود، یا بهتر است بگوییم، احساس سبکی و تسکین ناگهانی از دردی بسیار سنگین می کند. رو برگرداندە و به رفقایش می نگرد. نگاهی به آیفون و دوربین اش می اندازد. «پس وطن آنی است کە در ذهن و در درون من وجود دارد!»