میدیا امین نژاد
ناصر را آنطور که میخواست نکشتهاند، او را تر و تمیز روانه کردهاند. سر بزرگ او با رویاهای فراوان برای آخرین بار، تذکری به ما نداد. او در ذهن خود زندگی کرد. در واقعیت کشته شد. در آخرین ساعت عمرش، در تلاش بود یک نظم سنگین بر روی بدنش نصب کند. اینکه نصب کرد یا نکرد را نمیدانم ولی آن بدن مستعد اضطراب را قشنگ دریدهاند.
یغما
میدیا امین نژاد
خداوند نزدیک شکسته دلان است و روح کوفتگان را نجات خواهد داد.
زحمات مرد صالح بسیار است اما خداوند او را از همه آنها خواهد رهانید،
همه استخوانهای ایشان را نگاه میدارد که یکی از آنها شکسته نخواهد شد.
(مزامیر)
.........
ناصر جان،اکثر مردان اولین دسته گل شان را در مراسم خاکسپاری شان می گیرند.
آخر داستان را همیشه کسانی نوشته اند که مانده اند.
بگذریم.
میگویند غائبین همیشه مقصرند اما او باور نمیکند.
میگویند در این وقت سال در زوریخ برف میبارد اما باور نمیکند.
می گویند گوینده ها قلب هرزه ای دارند اما باور نمی کند.
میگویند کنترل ذرات آلاینده از کنترل انقلابیون سختتر است اما باور نمیکند.
میگویند استاد بزرگ به خودخواهی شاگردش خرده نمیگیرد اما باور نمیکند .
برخی میگویند خورشید پشتش به ماست، این را دوست دارد باور کند؛ اما همین که در صبح روزی زمستانی چشم باز میکند و میبیند نور آفتاب از گوشه پنجره روی قاب عکس بچگیاش تابیده، او را منصرف میکند .
برای او هیچ چیز جالبتر از این نبود که مگسها چطور به راحتی از دست موجودی برونگرا مانند او فرار می کنند و آخرای ظهر در دام عنکبوتی درونگرا گرفتار میشوند .
از زیر پتو جهان را نظاره کرد فرق چندانی نکرده است ، جز آنکه مقامات دولت مردم را به گفتگو و مدارا دعوت میکنند.
"بین صندلی برق و طناب دار، به ما حق انتخاب می دهند و تصورشان از آزادی این است."
از بین لاشه کتابها، کتاب هدیه شده از دوست را برداشت، سطر وسط را انتخاب کرد. کلمهها را شمرد تا ببیند هر سطر از چند واژه تشکیل شده است اما کلمات در غبار گم می شوند و واژه ها در ذائقه کام های مشترک، شوری غبار را می چشد.
تصمیم او قطعی شد.
به سمت پنجره رفت. گنجشکها آخرین آوازشان را به او تقدیم کردند. خورشید در لابه لای ابرهای تاریک، ته مانده نورش را برایش تاباند. هوا راکد بود. مه در بالای کوه قدم زنان پایین می آمد و با سنگینی اش،همه چیز را میبلعید.
پنجره را بست.
از لای لاشه ی کتابها، لباسها و چیزهای درهم ریخته دیگر همچو "پکوئود"، گذشت.
در را یافت. روی در بزرگ نوشته بودند:((ای دیروزی، به فردا سلام کن.)) متنفر شد . تصمیمش قطعی و سرد بود .
باید خلاص میکرد. خود را از شر لحظهها، نتیجهگیریها، انتظارها ، پله های طولانی، از دست عرق کردن تابستان، از دست حیات پشتی نامرتب پر از گربه، از دست نیکوکاری، از دست فشار جنسی، از دست معشوق، از دست فراماسون، از دست سوال.
باید خود را از شر دیگران و دیگران را از شر خود خلاص میکرد . بدون تردید و ذره ای اضطراب از اتاق خارج شد.
صبح خانواده در حال شکلگیری بود.
پدر و پسر بدون کنجکاوی در مورد احوال هم، از کنار هم گذشتند.
مادر برای چند هزارمین بار و گویی برای اولین بار زیر کتری را روشن کرد. کبریت بیخطر ممتاز را فوت کرد و در سینک خیس انداخت.
مادر همراه با موهای آشفته، پاهای خمیده،ادعاهای به کام نرسیده و پستان افتاده اش، منتظر بقیه شد.
خواهر سرحال به نظر رسید،شاید متاثر از ارگاسم شب جمعه اش.
عمق نگاه حکایت از تصمیمی داشت چه بسا برای همه سودبخش.
او در سوراخ سمبههای منزل، دنبال تهیه ابزار لازم برای اتمام حیات خود بود.
جستجوی مشتاقانه او میان چاقوها و کاردهای آشپزخانه تعجب هیچکس را برنیانگیخت . از استمرار عزم او هم کم نکرد .
میز آشپزخانه از سردی صبح تهی شد و به یک گرمای نامرئی میان فردی که اختراع انسان است،تن داد. همه آمدند. جمع شدند. چای دم کشید. اما او نیامد. پدر لقمه اول را در دهان مبارک گذاشت. بوی تنفرش از سنّت، به مشام حاضران تجاوز می کرد.
طبق روال،روزنامه دیروز را ورق زد. اما او نیامد. خواهر بوی بد دهان او را حس کرد. استکان چای را در دست جلوی دهان نگه داشت و نخورد . مادر پاهای پرانتزی را زیر میز به هم گره زد. حرفی زد بیمفهوم . اما او نیامد . کجا میتوانست باشد. خواهر صدایش نکرد.
پدر به خواهر گفت :(( برادرت را صدا نمیکنی؟)) خواهر برادرش را صدا زد . اما او نیامد.
همه برخاستند به دنبال او رفتند تا بیابندش و بیاورندش، بنشانندش سر میز صبحانه، تا اولین صبحانه زمستان را به نحو احسنت چسبانده باشندش. او را سریع یافتند. جای دوری نرفته بود. محتاط و سر به زیر، چانهاش را به زانو چسبانده و پشت دیوار اوپن، خیره به آلات قتاله روبرویش، صامت نشسته بود. اعضای مهربان و دلسوز خانواده، سریع گرد آمده و دور او چنباتمه زدند.
پدر پرسید: آخه چرا پسرم؟
سکوت..
مادر گفت: حداقل صبحانه بخور بعداً.
او چیزی نگفت و خیره به محتویات سینی استیل دایرهای روبرویش شد، که عبارت بودند از دو عدد چسب زخم و یک عدد تیغ ریش تراشی نو.
خواهر خیره به افق نگاهت، فریاد زد: داداش،نه تو رو خدا.
پدر خمیازهای کشید و گفت: صبحها وقت خوبی نیست. اکثراً ناکام میمانند.
مادر چیزی گفت که مفهوم نشد.
او هرچه فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که بیشتر دوست دارد کسی کمک کند تا این بساط به پایان برسد و برود در این صبح زمستانی صبحانهاش را بخورد، که ناگهان خواهر، دستهایش را جلوی صورت گرفت و به گریه افتاد.
گاهی همه چیز در درونت گریه میکند اما چشمانت نه!
از پشت دستها، با لب های کم رنگش، به آرامی میگفت: داداش،نه تو رو خدا.
مادر گفت: پسرم میخواهی اول برایت چای پر رنگی بیاورم؟ سیگار چی؟
پدر عینکش را در جیب گذاشت و همزمان که کراواتش را مرتب میکرد،گفت : من برای رسیدن به خواسته هایت،تمام تلاشم را کردم.
او به محتویات سینی نگاه میکرد و بیشتر توجهش به چسب زخمها بود.
مادر گفت: اگر میخواهی در حمام انجامش بدی، آبگرمکن را صبح زود روشن کردهام. و صورتش را با دستمال پوشاند.
او عرق سردی میریخت. نگران بود و نمیتوانست چیزی بگوید. حتی به صورت اهل خانه نگاه نمیکرد.
چرا و چگونه کار به اینجا کشیده شد؟
دوست داشت برادرش از این عادت مزخرف تا ظهر خوابیدن دست بردارد و یکهو در را باز کند و او را نجات بدهد.
برادرش اما در اتاق کناری مشغول دیدن یک خواب از زندگی جمال عبدالناصر بود.
اسم خوابش هم ((قاضی مصر،صدای خاورمیانه)) بود.
خواهرش این بار نعرهای از سر دلتنگی زد و مادر را از پشت در آغوش کشید.
پدر با ابرو به خواهر و مادرش که مشغول گریه و زاری بودند، اشاره ای کرد.
سینی را به دست او داد و بلندش کرد. اصلا نمیدانست چه نوع تصمیمی می تواند اینگونه با مداخله ی همه رقم بخورد.
چیزی از فرق سرش به سرعت پایین آمد.از چشم هایش بیرون زد.گلویش را خراشید و توی دلش فروریخت. این شکل طبیعی چیزی بود که غصه نام داشت.
لحظهای چشمش به در افتاد. خواست بگوید که میروم در زیرزمین کار را تمام میکنم که مادر حوله حمام را روی دوشش انداخت.
آن لحظه سرد از راه میرسید. سردتر از استیل و بالش های اتاق خواب. سردتر از لحظههای اتمام روابطی که ساخته انسانهاست. خون روان خود را زیر بخار در حمام تصور کرد .
زیر لب با خنده گفت:((فین کاشان کجا این حمام بی خود کجا.))
به در اتاق برادر چشم دوخت. کلمات عربی مثل همیشه به گوش میرسید. شاید در خواب حرف میزد. خواست برگردد به سمت بقیه که پشت سر او راه افتاده بودند و بگوید حقیقتاً اشتباهی روی داده است. و بپرسد آیا زیاد عجله نمیکنید؟
تا برگشت دید خواهرش پیشانیاش را به دیوار آشپزخانه تکیه داده و شانههایش میلرزند.
پدر گفت: نگران نباش. ما همه اینجا منتظر ایستادهایم.
مادر چیزی گفت که مفهوم نشد.
..قرار ملاقاتش سر کوه...
فاصله او تا در حمام فقط چند پله...
لبخندی زد.
اولین قدم را برداشت.
تودار و خرسند، رها در خیابانهای شهری آزاد، راه میروم.
از نقد جهان خسته و داستان های غامض نویسندگان، به فریب آینده برخاستهام. در دل لحظههای حاضر، رقیبی قابل تصور نیست. غریبی سلام میدهد . با سر پاسخ تمام عاصیان عالم را میدهم . به عالم پر از دود و غبار بهایی چه بدهم ؟
در دل آشوبناکم یک صدا، فقط یک صدا مانده است. چرا لو بدهم ؟ بروید پی کارتان، دست فروشهای افراطی، پلیسهای بامزه، شاعران بیشرف، بروید پی کارتان. من هم پس از خوردن چای دبش، میروم پی کارم و صدای درون سینهام را با خودم میبرم آن طرف خیابان .
ناصر کشته شده است، در زمستانی مستمند . در ظهری برف آلود .
ناصر از دست رفته است . دیگر کسی او را به یاد نخواهد آورد. در میان دعواهای خانوادگی، در دستگیری معترضین وضع موجود، در عاشقان افلاطون مسلک، کسی او را به یاد نخواهد آورد.
از رشد ناگهانی او الگوبرداری نشد، از بردباری او نمونهگیری نشد، ایراد کار همینهاست.
یاد ناصر دقیق و یکپارچه میان انبوه صداهای ترافیک، بوق و نارضایتی گم شده است .
صدایی از دور میآید .
صدای آهنگ محزونی از دور میآید .
ناصر از این نوع موسیقی نفرت داشت .
باید سریع بروم آن طرف چهارراه و کنار دیگر منتظران تاکسی، بایستم .
با یک تفاوت، آنها شاید به سر کار، خانه یا جای دیگری میروند .
من به تشییع جنازه ناصر .
چالههای خیابان پر از برف، آب شدهاند .
خدای من... نه...
آقا یواشتر ...
یواش تر..
صدای ترمزی وحشتناک...
من به پهلو در آبهای کثیف روی آسفالت میافتم . چند بار غلت میزنم و همان جا می مانم .
ای روز اول دی، یک دروغ دیگر در تو هست . آن را فاش کن . بگو که همش یک خواب، یک قصه، یک حماقت بوده است؛
تا من هم در این زمستان سرد یک لیوان آب یخ برای ناصر بیاورم. همان ناصر که تمام رویاهای ما را در یک ساعت نامشخص به خفگی، جنون و بیپناهی رهنمون ساخت.
همانطور ضربه خورده و بیپناه روی آسفالت دراز کشیدهام و سرم روی بازویم افتاده است.
بلدم آنقدر دیر بخوابم که اندوهم را خواب کنم،اما یکی به من بگوید کی بیدار شوم از خواب که اندوه،زودتر از من بیدار نشده باشد؟
منتظرم مردم به سرعت نزد من بیایند و بلندم کنند.
ببخش برادر من ببخش.همه چیز را کم می آورم.خورشید را از خودش،زمین را از خودش و در می یابم اندوهم دارایی من نیست،بدهی ام به توست.
همانطور دراز کشیده منتظر میمانم . اما هیچ خبری نمیشود . هیاهویی در اطراف حس میکنم اما هیچ کدام به سمت من نمیآیند تا بلندم کنند و آب معدنی به من بدهند. از انتظار خسته میشوم.
امیدوارم وقتی مرگ به سراغت آمد،زنده پیدایت کرده باشد.
سرم را بلند میکنم و در کمال تعجب با این صحنه مواجه میشم که همه رفته و دور ماشینی که مرا زیر گرفته، تجمع کردهاند . به خود مسلط میشوم . شاید راننده حالش از من وخیمتر است و به سوی جمعیت میروم . میبینم که یک ماشین پیکان سفید رنگ مدل 1365 است به شماره پلاک ۱۸ د ۵3۶ ایران 61 و کاملاً سالم.تنها گلگیر سمت شاگرد، اندکی تو رفتگی دارد . همه دور آن جمع شدند و به تو رفتگی، مانند معضلی حل نشدنی دل میسوزانند . میپرسم :(( آقایان،خانم ها، آیا اشتباه نشده است؟ او مرا زیر گرفت. من عابر هستم، اصولاً باید به من کمک کنید.))
همه به سمت من برمیگردند . آقای راننده با لهجهای که معلوم است از همشهریهای ما نیست، جواب داد:(( خود بیخاصیتشه، ببینین ماشین عزیزم رو به چه روزی انداختهای، پفیوز مادر قاف.))
میگویم:(( آقا جان، من هم پایم زخمی شده.)) و شلوار خیس و سوراخ شدهام را به او نشان میدهم.(( ماشین، آهن است دیگر،مگر چیزیش میشود!))
آقای راننده زبانش را در دهانش فشار میدهد و میخواهد به من حمله کند که دیگران مانع میشوند و میگویند او را ول کنید آقای محترم، مهم ماشین شماست که خسارت دیده است؛ پلیس خودش به حساب او میرسد.
همه دوباره به من پشت میکنند و به سمت گلگیر پیکان وانت خم میشوند و یک مرثیه کوتاه و آرام را آغاز میکنند .
من هم عصبانی میشوم،میگویم:(( بله واقعاً هم باید پلیس بیاید و تکلیف ما را روشن کند! به همهتون حالی میکنم کثافت های دیوانه.))
و عذاب این که برای بار آخر ناصر را نخواهم دید، بیشتر، زانویم را به درد میآورد .
به قول ناصر، ما نگهبانان قلعه خوف بودیم، در دامن غم گرفتار شدیم. دست ما از جنایتها کوتاه، رنگ ما از مکر و ریا زرد، گلوی ما در آندوسکوپیها نگران.
ناصر را آنطور که میخواست نکشتهاند، او را تر و تمیز روانه کردهاند. سر بزرگ او با رویاهای فراوان برای آخرین بار، تذکری به ما نداد. او در ذهن خود زندگی کرد. در واقعیت کشته شد. در آخرین ساعت عمرش، در تلاش بود یک نظم سنگین بر روی بدنش نصب کند. اینکه نصب کرد یا نکرد را نمیدانم ولی آن بدن مستعد اضطراب را قشنگ دریدهاند .
روی جدول کنار خیابان نشستهام .
سردم است .بی کسی این گونه است؟
از سوراخ ایجاد شده شلوار ، روی زخم انگشت میگذارم که آقای پلیس میآید . آقای پلیس همچون دستوری که همه از او بدشان میآید ولی محتاج او هستند با لباسی اتو کشیده و مرتب نزدیک میشود .
همه به استقبال قانون میرویم .
من همچون کسی که حق مال اوست، کنار میکشم تا در آخر ماجرا وارد شوم و تمام کنم این ظلم آشکار را .
پلیس با آقای راننده و دیگران حرف میزند. مرا نشان میدهند .
افسر راهنمایی دست چپش را به گود شدگی گلگیر می ساید و میپرسد:" کار شماست ؟"
لحظه ای ترسیدم نکند بر زخم من هم دست بگذارد و از راننده بپرسد:" کار شماست ؟"
چیزی نگفتم. نزدیک شدم، پایم را نشان دادم.گفتم کار اوست و راننده را نشان دادم. افسر خندید.
ناصر باورت میشود ؟
افسرهادر صبح تشییع جنازه تو میخندند .
میگویم آقای پلیس من زخمی شدهام ولی مهم نیست کار واجبی دارم؛ لطفاً به این آقا توضیح دهید که در مقام قانون، عابر پیاده بر وسیله نقلیه اولویت دارد .
افسر میگوید:"اداره."
اداره را طوری میگوید که هر کسی تا حالا نرفته باشد هم میفهمد اداره یعنی دردسر.یعنی طول کشیدن تا ظهر.یعنی کارمند های پکر.یعنی تا تمام بشوی،دوست زیر خاک است.
-باید ببرمت
-چرا؟
-برای جبران خسارت به راننده
-در این صبح غریب،چرا همه یک چیزشان می شود.او مرا زیر گرفته! من چرا باید خسارت بدهم.او باید دیه مرا بدهد.مگر این طور نیست قربان؟
به جمعیت روبرویم خیره میشوم که پلیس را در بین خود گرفتهاند و همگی به طور ناشیانهای چشمهایشان را از من میدزدند . زخم پایم می سوزد.سرمای احمقانهای همه جا را فرا گرفته است.
افسر مرا سوار ماشین پلیس میکند بی آنکه به من دست بزند.
راننده پیکان وانت از بین جمعیت با تشویق بقیه به دنبال ما راه میافتد . گاهی نزدیک ما میشود و از پنجره ماشین رو به من فریاد میکشد:" پدرت رو درمیارم."
-جناب افسر دقت کنید چه بیملاحظه رانندگی میکند.
افسر به دخترش قول میدهد که یک دفتر نقاشی جدید برایش بخرد تا حیوان مورد علاقه اش،موبی دیک را بکشد و گوشی را قطع میکند.
به راننده پیکان وانت اخطار میدهد . به من نگاه نمیکند. از پلههای اداره که بالا میروند فکر میکنم شاید در صبح قتل دوست،قانونهای دوست نداشتنی جایشان را به قانونهای دوست داشتنی تر دادهاند.
مهم نیست،"از تمام چیزهایی که ممکن است برایم اتفاق بیافتد،آگاهی ندارم.اما هرچه که میخواهد باشد،من با خنده با آن روبه رو خواهم شد."
ناصر هرگز افق بلند نظری خود را به رخ نکشید . علمش روی دستش باد کرده و فروخته نشد . عملش اما چرا . عملش در صحراهای لرستان در کنجکاوی یافتن مسیری کوتاهتر برای انتقال زنان زائو از روستاها به جایی پرجمعیت تر برای دوری از "ئاله شه وه" و رفتاری مناسب جهت بهینه کردن مصرف آسفالت مبادله شد .
مبادله شد با شوق، با اشک فروخورده، با لحظههای احساس مفید بودن در سطح ملی و توانایی درک مسئله از ریشه .
دقت کردن به زد و خورد های دور از دید ما و تشخیص درست امر درست و همه آن را مصادره یک مرگ بدون برنامهریزی کردن . چه بعید از مهندس دقیقی چون او .
حتی نتوانست یک مرگ ساده را برنامهریزی کند .
در سالن اداره، راننده موذی دم گوش افسر وزوز میکند . دیگر ترسیدهام . لنگان نزدیکشان میشوم .
راننده میگوید :"جناب آقای پلیس ایشان بر روی گلگیر ماشین بنده جا خوش کرده بود و با خود حرف میزد . چند دقیقه به او فرصت دادم که پیاده شود . ولی نشد . ماشین را روشن کردم بلکه بترسد و پیاده شود . ولی باز هم نشد . کمی جلو رفتم . ولی نشد . آخر سر خود را گویی از ساختمانی چند طبقه پرت کرده باشد پخش زمین کرد."
میگویم:" میبینید ؟ این آقا با آن لهجه مسخرهاش چه حرفهایی میزند ؟ من، صبح،چه کاری روی گلگیر ماشین قراضه تو دارم آخر مردک پفیوز؟"
پلیس میگوید:" قانون هست و اداره. خواهش میکنم مراعات کنید و آرام شوید."
-آخر جناب افسر، ببینید چه حرفهایی میزند. اگر من روی گلگیر نشسته بودم، پس چطور گلگیر گود شده و زانوی بنده زخمی ؟
افسر انگاری به حالت پرسش به راننده نگاه میکند .
بعد از کمی مکث، خیره در چشمهای هم، هر دو میزنند زیر خنده. این رفتار از تحمل بیرون است دیگر.
-آقای انتظامی! این کارها چیه؟
راننده خایمال سریعا میپرد وسط و میگوید:" آقای انتظامی نه! جناب آقای پلیس." و با هم وارد اتاق میشوند .
پشت سرشان می روم. در کمال تعجب تمام افراد خانوادهام را آنجا میبینم. عمو، پدر، مادر و خاله چلاقم .
برمیگردم سمت افسر پلیس که اکنون پشت میز نشسته است.
-شما خبرشان کردهاید؟ نگرانشان نمیکردید . چیزی هم نشده که!
در جواب میگوید: "ببینید یا خسارت راننده را پرداخت میکنید یا مهمان ما خواهید بود."
دنیا در این صبح، یک نفر را از دست داده یا تمام دار و ندارش را ؟
برمیگردم سمت خانواده تا ماجرا را تعریف کنم .
همین که برمیگردم همه با هم سرهایشان را نزدیک من میآورند که کسی نشنود و با غضب میگویند: "آخرش کار خودتو کردی. ها؟"
نگران می شوم. از همه چیز.
پدرم میگوید: "بنویسید آقای قاضی، هرچه خسارت هست، بنویسید تا متقبل شویم."
میگویم:" پدرجان، قاضی نیست . آقای انتظامی هستند،افسر راهنمایی!"
راننده میگوید: "جناب آقای پلیس!" و هر دو می خندند.
پدر میگوید: "بنویس آقا بنویس"
-پس دیه من چه میشود؟ پایم زخمی شده و میلنگم!
خالهام از پشت سر میگوید: "مگر من که یک عمر لنگیدهام چیزیام شده؟"
عرق کردهام. با من که سالم و تندرست و البته کمی آشفته هستم اینگونه رفتار میکنند با تو در هنگام کشته شدن چگونه رفتار کردهاند؟
تو حق داشتی ناصر که همیشه از جوزف جوگاشویلی نقل قول بیاوری که: "انقلاب نه بر مردگانش افسوس میخورد و نه به خاکشان میسپارد."
خسته ،ناتوان و بی پناه میپذیرم.
-جناب آقای افسر مرقوم بفرمایید خسارت هرچه باشد میدهم.
افسر به راننده نگاه میکند.
راننده میگوید: "میبینید چه زرنگ است قربان! موضوع تنها خسارت گلگیر نیست . انگشتر را چه کردهای ؟"
اسم انگشتر که میآید اهل خانه همه از جا کنده میشوند و سرهایشان را نزدیک سر من نگاه میدارند.خاله قطعا مسواک نزده است.
-(باتعجب سرم را جلو میبرم) کدام انگشتر؟
راننده میگوید: "همان که صبح قبل از جلوس جنابعالی بر گلگیر، داخل ماشین بود و حالا نیست."
- خب به من چه؟ آخر چه میگویی تو؟
میگوید: "من نمیدانم، بنده یک انگشتر عقیق سبز رنگ داشتم که الان نیست و شما دلیلش هستید."
- بنده اطلاعی از انگشتر جنابعالی ندارم، رهایم کنید، ای بابا!
پدرم سرش را نزدیکتر میکند.
افسر برخاسته، با دست، محکم بر روی میز میکوبد.
رو به من میگوید:" خودتان را مسخره کنید. بس است دیگر. اول خسارت میزنید سپس وسایل کش میروید؟"
زانوی تنهای زخمیام میلرزد.
من هم تا جایی که در توانم هست فریاد میزنم: "خیر،آقایان بنده عزادار چرا ولی دزد نیستم و میتوانم این را ثابت کنم. بەراحتی هم میتوانم ثابتش کنم."
عمویم که درست پیشانیاش را به پشت سرم چسبانده میپرسد:"چگونه؟"
- صبح وقتی از خانه خارج شدم قبل از تصادف، کفشهایم را به دکه کفاشی کنار خیابان سپردم تا تعمیر کند . میتوانیم برویم از او بپرسیم که آیا وقتی بنده تصادف کردم اصلاً فرصت داشتهام به ماشین آقا نزدیک شوم یا خیر.
همه به هم نگاه میکنند. بعد از مکثی کوتاه، همگی باهم میگویند: "برویم."
دیگر آرزوی قدیمی خود را باید فراموش کنم که تنها تو لایق آن بودی .
آرزو داشتم همچون شاگردی محجوب بین شاگردهای دقیق و محترم به تو گوش بدهم و تو مانند استادی پر از سرگشتگی، ناگهان از سمت تخته سیاه به سمت ما برگردی و با دستهایی از هم گشوده توضیح بدهی: "چه در زمین فیزیک، چه در زمین ریاضی، چه در زمین ماتریالیستی گردن کلفت، چه در زمین انتزاعی روباه صفت، هر کجا که هستید به پیش بروید و در دیالکتیک نیروها جزغاله شوید."
چقدر احترام دستهای گچی و نگاههای امیدوار، برازنده تو بود . کابوس همواره تو برای ما گنگ و نامفهوم بود که میگفتی:" معظم له را در خواب دیدم. در تمام مسائل کاملاً هم نظر بودیم. بلند شدم شیر فلکەی انقلاب را بستم."
این روزها معلوم شد چندان هم خواب بیربطی ندیده بود ناصر. هر روز با ایدههای کهن از خواب بیدار میشدی.
هر شب میخواستی فردا نظم دیگری را سازماندهی کنی و برای آیندهای که انتظار داشتی قرنها طول بکشد ایدههای جدیدی خلق کنی .
بین مردم کوررنگ، رنگین کمانی بودی و بین بی سوادان، شعری!
غافلگیر شدی. آنها تو را خوب غافلگیر کردند. تو کشته شدی و تنها من میدانم که در ثانیههای آخر چقدر خوشحال بودهای، بدبخت. بدبخت می گویمت چون مردم را زودتر از زمانی که بتوانند بفهمند،تعلیم دادی!
هرچند نگران نباش، این شکل از ادراک، لو دادنی نیست. چطور است یک بار دیگر تذکرهای شبانهات را در مورد نحوه پایمال کردن رنجهای دستچین شده به بحث و جدل و سفسطه بگذاریم. بعد، نتیجه بگیریم، از آن نتیجههایی که تو دوست داشتی. درس اخلاق را در نهایت استعلای سردش تنها بگذاریم و بیاییم پایین،روی کفن بی طرف تو اشک بریزیم.
در ظهری که انقلابیون در امنیت های کوچکشان مجاهده میکنند، دلیرهم هستند، ادامه هم میدهند. حق هم دارند. همیشه حق با آنها بوده است. من هم اگر دخالتی در امور میکنم برای حفظ یاد و خاطره کلمههای بیرون پریده از دهن توست. ناصر خسته از حیف کردن دست رنجها، چسبیده به گزاره: "و خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را که در خودشان است تغییر دهند."
سرنوشت تو را از چه کسی بپرسم؟ از عابر پیاده بپرسم، میترسم که با شتاب، دست زنش را گرفته و فرار کند .
از چند محرم راز بپرسم شاید آنها درست بگویند. میگویند: "از قیام خواهران و برادران جز چند چک برگشتی چیزی باقی نمانده است."
-گستاخی شان از کجا آب میخورد ؟
انگشتر. انگشتر عقیق. عقیق سبز. ناصر از تو معذرت میخواهم که در صبح تشییع جنازه تو، من به فکر تعمیر کفشهایم بودهام. به دکه مورد نظر نزدیک میشویم. من کاملاً با اطمینان نزدیک میشوم. سلام میکنم.
- آیا کفشهایم حاضر شدهاند؟
این را فقط برای این میپرسم که دیگران که سرهایشان را داخل دکه کوچک فرو کردهاند بدانند که دروغ نمیگویم .
آقای کفاش میگوید: "کدام کفشها؟"
مادرم سرش را نزدیکتر میکند .
-همان کفش هایی که صبح به شما دادم، همان کفشهای قهوهای رنگ ساق دار.
کمی فکر میکند و ناگهان میگوید: "آها بله بله حاضر هستند."
نفس راحتی میکشم. پدرم سرش را عقب نمیبرد.
آقای کفاش میگوید: "اجازه بفرمایید"
از پشت چرخ دستی اش بلند میشود و میرود زیر میز کوچکی دنبال کفشها میگردد.
-دیدید آقای پلیس،بنده دروغگو نیستم. اجازه بفرمایید اکنون اصل ماجرا را هم از او بپرسم.
و برمیگردم سمت آقای کفاش که از پشت میز کوچک قد راست میکند و به سمت ما میآید.
"این کفشها را میفرمایید؟" و یک جفت کفش کتانی سبز رنگ بسیار کوچک نوزادی را وسط دست راستش میگذارد. به دیگران نگاه میکند و همه با هم میخندند.
خدایا امکان ندارد.
همه را به یک طرف هل میدهم.
دیگر چارهای نیست . پا به فرار میگذارم.
برای خالەام که با عصا و لنگ لنگان تازه از راه رسیده است زبانم را در میآورم و به سرعت از خیابان رد میشوم. دارم میآیم ناصر عزیزم. دارم میآیم.
در حین دویدن یکهو با خودم فکر میکنم نکند من صبح واقعاً روی گلگیر ماشین آن احمق نشسته باشم .
بعد از طی مسیر طولانی با سرعت یک یوزپلنگ زخمی به پشت سرم نگاه میکنم. کسی دنبالم نمی آید. دستهایم را روی زانو گذاشته و نفسی تازه میکنم . بخار داغی از بینی و دهانم خارج میشود . باید عجله کنم . برای اولین اتوبوس دست تکان میدهم. میایستد. سوارش میشوم. سرم را به شیشه اتوبوس میچسبانم.
آیا مرگ هر عزیز، آنقدر دنیا را تغییر میدهد؟
گوشیام را در میآورم. آخرین اساماسهای بین خودم و ناصر را که چند ماه پیش برای همدیگر فرستاده بودیم مرور میکنم . ((گفتی: اجازه خواهم داد آنقدر تلاش کنی تا از من انتقام سختی بگیری.
گفتی: نام تو را نور دیده گذاشتهام.
گفت: برای ترسیم مختصات چهره ات از آهوها اجازه گرفتهایم.
میگوید: نادان حساب دفتری هم ندارد.
میگویم: میخواهم در تمام مسیر نظامی بخوانم.
گفته شده: در ملأ عام آبروریزی کنید. برای تمدد اعصاب ناچیز و نق نقو مفید است.
گفته بودیم: در روزگار عاقلترین بانکداران شعر و داستان گفتیم.
گفت: قرضت را بیاور احمق.
خواهد گفت: معتمدین سنگ کلیه دارند.(نه یکی بلکه هشت تا)
میخواهند بگویند: کارگران را بیمه کنید.
میگوید: نزدیک است؟
میپرسد: چه؟
می گویند: قدرت دوست. قدرت همسر دوست، معلم دوست، همسایهها و اطرافیان دوست.
معترضند: متأسفانه دوست دارای روحیات اشتراکی است .
میپرسد: یعنی غریب و آشنا خودم؟
بگویم: تا دشمن خردمندم از سفر آید.
بگو: خلق را دریده دریده نکنید.
گفته بودند: بخورید بیاشامید انصاف هم رعایت نکنید.
گفت: من گوشت نخوردهام.
در بلندگو میگویند: معتمدین به پزشک اورولوژی شلیک کردهاند."
خدایا گل از کجا بخرم . گل سبدی بخرم. یک دسته گل بزرگ با وانت ببرم یا دو شاخه گل روی پلهها به دست پدر پیرش بدهم، کافیست. چه گلی ببرم؟
ناصر شنگول با آن قیافه گول زننده میگفت: در صبح دفن من کله پاچه بخورید."
در ظهر مرگ او ،کلافه و مضطرب به دنبال چند شاخه گل میگردم . تنها و دیوانه شهر را میگردم. به خانهشان کم مانده است. همه آدمها دیگر غریبه هستند . ناصر انگار به من رو دست زده است و مرا تنها رها کرده.
او خیلی چیزها میدانست. بعضی از مردم کلماتت را نفهمیدند و بعضی حتی کلماتت را نیاز نداشتند تا بفهمند.
نزدیک خانهشان ماشینهای اندکی پارک کردهاند. برف، راهِ پلهها را گرفته است. با کفشهای برفی در شیشهای نرده دار را باز میکنم. وارد می شوم. خواهر سرش را روی شانه مادر گذاشته بی انتها اشک میریزد. مهمانها تا میتوانند خود را به کنار دیوارها کشیدند تا وسط خالی بماند. درها باز. پنجرهها باز. زمستان میدانداری میکند. پسر نوجوانی با چشمهای خیس که گوشه چپ پیشانیش تو رفتگی دارد، سینی های چای را پشت سر هم میآورد. چشمم به دنبال حتی یک آشنا میگردد. کسی را به جا نمیآورم. جنازه را وسط گذاشتهاند و بر او میگریند. اینکه چرا رویش را نپوشاندهاند، نمیدانم.
او را در یک مجمعه بزرگ گذاشتهاند. با مچهای بریده شده. خون هنوز خیلی آرام و با سلیقه، درست مثل روحیه خود او از مچها داخل سینی میریزد و به زیر کمر او لیز میخورد . سرم گیج میرود. نمیتوانم بیشتر از این نگاه کنم . برای دیدن چه چیز آنقدر عجله میکردم.
شبیه به تک درختی تنها و تپه نشین، نه از تبر میترسی نه از تبر زن و نجار و نه حتی اندک واهمه ای از آتش داری.
با حالت تهوع به سمت حیاط پشتی میروم .در آنجا برادرش با موهای ژولیده مشغول غذا دادن به گربههاست. هر تکه گوشتی که جلویشان پرت میکند، بین برفها فرو میرود و گم میشود . گربهها با تعجب به او خیره هستند. سر برمیگرداند. نگاهم میکند . به او سلام نمیدهم. میخواهم برگردم داخل. گوشهای میایستم. هیچکس از من نمیپرسد تو کی هستی؟ اینجا چه میخواهی؟ همه هستند. همه باید بیایند. حق او این نبود. از پشت شیشه میبینم که حیاط پر از سوراخهای قرمز رنگ شده است. بازمانده، این موقع سال کجا دارد تا برود. از کنار جنازه میگذرم. پهلوهای بریده شده او را کسی نمیتواند که نبیند. وارد کوچه میشوم . داخل سرم از بوی خون پر شده است.
شربت به او تعارف نکنید . اجازه دهید تا عرقش خشک نشده رنج خود رابزرگتر دریابد. به ابتدای کوچه نگاه میکنم. دستهایم را روی زانوهایم میگذارم. نفس نفس میزنم. گاهها اینجا منتظر ناصر بوده ام .
از همه چیز غم انگیز تر این بود که زندگی ادامه داشت.اگر عزیزی دنیا را ترک کند زندگی باید برای نزدیکانش به پایان برسد اما هرگز پایانی در کار نبود و دلیل اصلی صبح بلند شدن اغلب مردم همین بود، بلند می شدند نه به خاطر اینکه فرقی می کرد، بلکه به این خاطر که فرقی نمی کرد.
آقای انتظامی، راننده پیکان و جمعیتی آشنا میپیچند توی کوچه . نزدیکتر میشوند، هر لحظه نزدیکتر .
کاش ناصر عین همیشه با بارانی بلند خود که باد لبههایش را باز میکرد از پشت سرشان میرسید. اینجا دیگر نوبت اوست.
نوبت اوست که از روی ورودی بپرد.
ناصر نزدیک پله دوم ورودی حمام می شود.تنها یک پله مانده است.
اشک.
برادرش را در خواب میبیند که در کوچههای قاهره، جمال عبدالناصر را به رگبار بستهاند.
آشفته از خواب میپرد. به سمت در اتاق فرار میکند . هیجان زده بیرون می زند.
با موهای ژولیده به ناصر که روی پله آخر ایستاده نگاه میکند.
رنجیده میگوید: "ناصر؟!
ما هُو وقتُ الاستحمام؟
هل سَمِعتَ الاخبارَ؟"