ما 12742 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

آرە، آنقدر بمباران دیدەبودیم کە دیگر تقریبا عادت کردەبودیم. عادت بە این معنا کە می توانستیم بمانیم بدون اینکە دلمان بترکد. و این خودش هنری بود. کسی کە می توانست صدای وحشتناک هواپیماها را در حین شیرجە رفتن همراە با انفجارهای عظیم و ویرانگر بمبها تحمل کند و دیوانە نشود، خودش خودبخود قهرمانی بود کە بە راز هنر جنگجوئی در عین عدم حضور مستقیم در جبهە برای یک منازعە رودررو عمیقا پی بردەبود.

چیزی تغییرکردە

فرخ نعمت پور

سال شصت و چهار بود. دقیق پنج سال از جنگ ایران و عراق می گذشت. شهر کە تنها دە کیلومتر از مرز عراق فاصلە داشت تقریبا از سال ٦٢ بە بعد بطور مرتب بمباران می شد. خیلی ها برای همیشە رفتەبودند، و بە شهرهائی کە بیشتر امن بودند و از مرز فاصلە داشتند روی آوردەبودند. خیلی های دیگر هم، کە البتە اکثریت قاطع مردم شهر بودند، ماندە بودند. اینجوری بود کە فهمیدم خانە مهمتر از جنگ است.

اما من اینجا نیستم قصە عشق و دلبستگی مردم بە لانە و کاشانەاشان را برایتان تعریف کنم. نە. چونکە معتقدم مردم ماندند چونکە چارەای نداشتند. رفتن، قبل از هر چیز پول و امکانات می خواهد، بعد جرات. آدم کە پول داشت از جرات بیشتری برخوردار است. پس مردم مانند گنجشکهای درون خیابانها، کوچەها و محلات شهر کە محتاج زبالەها بودند، ماندند. و این چنین شهر توانست لاجرم در نمای عشق و میهن دوستی عرض اندام کند.

اما باز من اینجا نیستم کە قصە عشق و دلبستگی را برایتان بازگو کنم. نە. من هستم تا برایتان از بمبارانها بگویم. بمبارانهائی کە درست مانند عشق افراد عاشق، و یا مهر مادر بە فرزند تا خود گرفتار آن نشوی نمی توانی کوچکترین تصوری از آن داشتەباشی.

آرە، آنقدر بمباران دیدەبودیم کە دیگر تقریبا عادت کردەبودیم. عادت بە این معنا کە می توانستیم بمانیم بدون اینکە دلمان بترکد. و این خودش هنری بود. کسی کە می توانست صدای وحشتناک هواپیماها را در حین شیرجە رفتن همراە با انفجارهای عظیم و ویرانگر بمبها تحمل کند و دیوانە نشود، خودش خودبخود قهرمانی بود کە بە راز هنر جنگجوئی در عین عدم حضور مستقیم در جبهە برای یک منازعە رودررو عمیقا پی بردەبود.

یک روز کە ما مثل بیشتر مردم شهر، در روستا بودیم و از عصر بە بعد کم کم بە شهر بر می گشتیم (تصور عامە این بود کە غروبها و شبها دیگر از بمباران خبری نیست، و این از عدم بمباران شهر در چنین اوقاتی آمدەبود)، با دوستی غرق بحث و گفتگو پیرامون جنگ و سیاست حاکمیت و قدرتهای بزرگ و غیرە بە شهر نزدیک می شدیم و بە پست بازرسی ضلع جنوبی رسیدەبودیم کە یکدفعە صدای مهیب و وحشتناک هواپیماها، کە معمولا از نوع میگ (روسی) و میراژ (فرانسوی) بودند، فضا را پر کرد و همە شتابان در کنار جادە درازکشیدیم. جائی کە من و دوستم دراز کشیدەبودیم بە قسمت شمالی و شمال شرقی شهر مشرف بود، و ما بخوبی می توانستیم محلات درون آنجاها را ببینیم. هواپیماها طبق معمول بە جای بمباران مراکز و پایگاههای نظامی، شروع بە کوبیدن مناطق مسکونی کردند. ما کە متوجە شدیم تمرکز روی شهر هست و انگار دوستان خلبان بی خیال حومەاند، تقریبا از حالت درازکش بدر آمدیم و نشستە شروع بە نظارە کردیم. از اینجا می شد درست و حسابی هواپیماها را کە دو دو با هم پرواز می کردند، دید. حتی  من احساس می کردم کە می توانم بخوبی خلبانها را هم ببینم کە روی زمین را نگاە می کردند، و انگار در داخل هواپیما هم بە چیزی مشغول بودند. همان داخل هواپیمائی کە در وضعیت کنونی امن ترین جای جهان محسوب می شد. کمااینکە هیچ آتشباری هم از طرف نیروهای خودی بەطرف آنها صورت نمی گرفت.

درست در قسمت شمال شرقی شهر، محلەای بود عمدتا فقیرنشین کە دیدم هواپیماها بمبهایشان را روی آنجا ریختند. قیامتی برپاشد وصف ناشدنی! من قبلنا در آن محلە کار کردەبودم. تقریبا همە کوچە پس کوچەهایش را می شناختم. می دانستم کە ساکنان آن محلە بر خلاف محلات دیگر شهر، عمدتا در داخل شهر ماندەاند و بە روستاهای اطراف نکوچیدەاند. بە خودم گفتم وای خدایا! بیچارە مردم کە بە همین راحتی دارند لە و لوردە می شوند. و همین جوری بە هواپیماها، خلبانان داخل آن و مردم فکر می کردم و بە خود می گفتم کە واقعا آنهائی کە داخل هواپیما نشستەاند و دارند این چنین بیرحمانە می زنند واقعا می دانند کە اینجا مردم دارند زندگی می کنند؟ آیا می دانند کە حالا دارند بی دفاعان را بیرحمانە قتل و عام می کنند؟ یا اینکە نمی دانند و بە گمانشان اینجا هم یک پادگان نظامی است! و تبسمی کجکی لبانم را کشید. بر سئوال احمقانە خودم خندەام گرفت. و باز اندیشیدم کە این آقایان کە همە تحصیلکردە و فارغ التحصیل دانشگاە و احتمالا در کشورهای خارج اند، واقعا چی یاد گرفتەاند!؟ و اینچنین بە یاد رابطە اخلاق و جنگ افتادم.

بالاخرە مثل همیشە، آن روز هم، بمباران تمام شد و ما بە خانە رسیدیم. در شهر غوغائی بود نگو! مردگان و زخمی ها می بایست کاری برایشان صورت می گرفت، کە طبق معمول، حال با تاخیری کە همە بە آن عادت داشتند و با بی امکاناتی هائی کە معمولا باز همە بە آن عادت داشتند، همراە بودند. شب بالاخرە همە صداها را قورت داد، و سکوتی سهمگین کە بشدت ویژە جنگ است بر همە جا حاکم شد.

آن شب، اتفاقی برق داشتیم. البتە محتاط بودیم کە چراغها را روشن نکنیم. این را بدون آنکە توسط دولت آموزشی صورت گرفتە شدەباشد، می دانستیم. یعنی بشیوە غریزی. در تاریکی در حالیکە پردەها را کاملا کشیدەبودیم، بە اخبار گوش فرادادیم. رفتیم روی تلویزیون کرکوک کە معمولا فرکانسهایش قابل دسترسی بودند. و ناگهان صدام را دیدیم کە بە پاس دلاوری خلبانانش و ضرباتی کە بە دشمن دجال وارد آوردەبودند، مدال بر سینەاشان می آویخت و صمیمانە آنها را در آغوش می گرفت و بە رویشان لبخند می زند. خلبانها هم با همان حالت افتخار و حس وطن دوستی وصف ناشدنی بە روی رهبرشان لبخند می زدند. واقعا چە جو عاشقانەای! بە خودم گفتم خدایا اینها حتما همانهائی اند کە امروز عصر بر فراز شهر ما مانور دادند، و بمبهایشان را فروریختند! وای چە جوانان خوش قیافە و آدم گونەای کە هیچ فرقی با دیگران نداشتند. حتی بە جرات می توانم بگویم کە بسیار خوش قیافەتر و انسانی تر هم نشان می دادند! آە، حتما من اشتباە می کردم. آرە حتما. اینها اگر همانهای امروز، آنهائی کە من دیدمشان باشند، اما حالا کس دیگری اند،... آرە انسانهای دیگری اند. پیش خودم گفتم راستی آنها می دانستند کە آن پایین خانوادەها بودند، کودک و زن و بچە زندگی می کردند؟ بعد جواب دادم... شاید... شاید می دانستند، اما، اما باید اعتراف کنم کە از آن بالا هم واقعا تشخیص درست دشوار است. آرە خیلی دشوار، بویژە اینکە سرتاپایت هم لبریز از حس نفرت از دشمن و احساس ضرورت دستیابی بە قدرت و پیروزی باشد. آرە... آرە!

سالها گذشت. دقیق تر بگویم هیجدە سال گذشت. سالهای مدید بود کە جنگ تمام شدەبود. بە تاریخ سیزدە دسامبر ٢٠٠٣، صدام را از سوراخ معروفش، در اطراف تکریت زادگاهش بیرون کشیدند. وای چە سر و صورتی! این دیگر چە وضعیتی است! بە تصویر بیشتر خیرە شدم. مردی ژندەپوش، با سرو ریشی ژولیدە و جوگندمی و بشدت کثیف کە دل آدم از دیدنش بە رقت می آمد. خدایا این واقعا صدام است، همان مردی کە در شبی از شبهای تابستان ١٩٨٥، مدال بر سینە جوانمردهای ارتش دلیر عراق می آویخت!؟ و آن مرد نظامی آمریکائی، چە از روی انسانیت بە دقت دندانهایش را معاینە می کرد. و او چە معصومانە و چە گوش بفرمان ایستادە بود، و اطاعت می کرد. انگار در مطلب دندانپزشکی در یکی از معروفترین خیابانهای بغداد بود.

اما هرچە کردم نتوانستم بخودم بقبولانم کە این صدام، یعنی مرد سال ٢٠٠٣، همان صدام سال ١٩٨٥ بود. نە قابل تصور نبود. بە گمانم اتفاق بزرگی افتادەبود. البتە، منظورم این نیست کە سنش بالا رفتەبود، یا اینکە موهایش جوگندمی شدەبودند و یا این چنین آرام و مظلومانە داشت رفتار می کرد،... نە، چیز دیگری اتفاق افتادەبود کە ربطی بە دنیای سیاست و جنگ و حق و ناحق نداشت. البتە نپرسید منظورم چیست، چونکە تحت هیچ عنوانی نمی توانم منظور خودم را برایتان توضیح دهم. برای خودم هم موضوع کمی گنگ است!

البتە شاید این تغییر، بە تغییر موقعیت من هم ربط دارد. اینکە من آن روز و شب تابستان سال ٨٥ بسیار جوان بودم، و در فضائی باز و همچنین تاریک و پوشیدە توسط شب داشتم بە چهرەاش، بە چهرە صدام نگاە می کردم؛ و اما امروز، هم سنم بالا رفتە و هم در خارج کشور از یک فاصلە سە چهار هزار کیلومتری (فاصلە هوائی) دارم او را تماشا می کنم.

کسی چە می داند، اما بهرحال مهم این است کە چیزی تغییر کردە.

گەڕان بۆ بابەت