فرخ نعمتپور
شب، اخبار می گوید کە تنها در طرف اوکراین هر روز تا هزار نفر کشتە و زخمی می شوند. می گوید احتمالا در طرف مقابل، یعنی میان روسها هم همینطور باشد. بخودم می گویم “هزار نفر.” و نە “هزار نفر!” سعی می کنم بشمارم، یعنی تا هزار بشمارم کە خستە می شوم، یا اینکە شمارەها جایی قاطی هم می شوند. بخودم می گویم احتمالا هزار زیاد است، یعنی باید باشد. و یادم می آید کە معلم سر کلاس هیچوقت تا هزار را از کسی نمی پرسید کە بشمارد. مگر وقت کلاس چقدر بود تا تنها یک دانش آموز تا هزار بشمارد. نە، امکان نداشت.
عبور از خیابان
هر روز از اینجا، از این خیابان می گذرم. البتە نە همینجوری؛ نە، می گذرم تا بە سر کار بروم. از دوشنبە تا جمعە. و شنبە و یکشنبە هم یا خانە می مانم، یا بە پارک کنار منزلم می روم تا کمی هوای آزاد را بقول معروف استنشاق کنم. و استنشاق می کنم. بخودم می گویم اینکە فرقی ندارد. اما برای اینکە مورد تمسخر طرفداران محیط زیست قرار نگیرم، کە عدەاشان در این پارک زیاد است، چیزی نمی گویم.
خیابان پر از کافەهاست. من برای رسیدن بە محل کارم، باید از کنار این کافەها و یا گاهی از میان میز و صندلی هایشان عبور کنم. برای همین همیشە چیزهایی را می شنوم، کە در حقیقت شنیدنش کار من نیست. اما می شنوم. می دانم دنیا لبریز از صداهای بیهودە است. صداهای سرگردان کە می شنویی، اما انگار هم نمی شنویی!
می بینم بیشتر آنهایی کە در کافەها نشستەاند، این روزها روزنامە دستشان است. بخودم می گویم حتما اتفاق مهمی افتادەاست. آخر همین چند ماە پیش بود کە از رادیو شنیدم کە روزنامەخوانها بشدت کم شدەاند، و ملت دیگر مانند سابق علاقەای بە روزنامە ندارند. با دیدن روزنامەها، چیزی توی دلم می جنبد. یک احساس قدیمی در درونم زندە می شود. بخودم می گویم اینجوری هم نیست کە زمان برای همیشە بگذرد.
بعد می فهمم کە در اوکراین جنگ است. گوشهایم تیز می شوند. یعنی تیزتر. و شب کە دقت بیشتری بە اخبار می دهم متوجە می شوم کە در اوکراین جنگ است. بعد یادم می افتد کە من ماهها قبل و یا شاید سالها قبل این خبر را شنیدەبودم، اما چرا یادم رفتەبود، نمی دانم. بخودم می گویم شاید علت تکرار همان خیابان باشد. شاید.
شب، اخبار می گوید کە تنها در طرف اوکراین هر روز تا هزار نفر کشتە و زخمی می شوند. می گوید احتمالا در طرف مقابل، یعنی میان روسها هم همینطور باشد. بخودم می گویم “هزار نفر.” و نە “هزار نفر!” سعی می کنم بشمارم، یعنی تا هزار بشمارم کە خستە می شوم، یا اینکە شمارەها جایی قاطی هم می شوند. بخودم می گویم احتمالا هزار زیاد است، یعنی باید باشد. و یادم می آید کە معلم سر کلاس هیچوقت تا هزار را از کسی نمی پرسید کە بشمارد. مگر وقت کلاس چقدر بود تا تنها یک دانش آموز تا هزار بشمارد. نە، امکان نداشت.
روزی یک از آنهایی کە روزنامە بدست دارد و من هر روز او را در همان صندلی کنار در ورودی کافە می بینم، می گوید اگر وضع بە همین منوال پیش برود، تورم بیشتر و بیشتر خواهدشد. دیگری کە مردی با سیگاری بر لب است در جواب می گوید، می گویند قیمتها سی درصد بالاتر رفتە، خدا رحم کند!
و من کە می گذرم، خدا رحم کند را نمی شنوم. اما احمق کە نیستم، می دانم بعد از سی درصد باید چنین جملەای بیاید. من اینها را در فیلمهای دراماتیک و جنگی قدیمی دیدەام.
روز دیگر، آقایی دیگر می گوید باید بە اوکراین بیشتر سلاح بدهند، مگە می شود با دست خالی با یک ابرقدرت دیوانە جنگید! خانمی آن طرفتر ندا بر می آورد کە دیروز در کیف دهها نفر کشتە و زخمی شدەاند، با موشک و با پهباد زدەاند.
و من یاد جنگ ویتنام می افتم. یاد اعتراضات آن سالها در تمام جهان. البتە خواندەبودم. عمرم هنوز کفاف چنین تاریخی را نمی دهد متاسفانە!
یک صبح آفتابی قشنگ دیگر، همان مرد روز اول می گوید پوتین تهدید بە استفادە از سلاح اتمی و هستەای کردە. آن دیگری می گوید اینها هم گفتەاند کە اگر دست از پا خطا کند روسیە از روی کرە زمین محو خواهدشد.
سعی می کنم محوشدن را تصور کنم. و دودی جلو چشمانم ظاهر می شود کە از کندەای پوسیدە برمی خیزد و کم کم در آن بالاها برای همیشە از میان می رود. کندەای کە شاید زمانی منزل مار یا عقربی بودەاست.
و من می گذرم،… و می گذرم.
و من می شنوم،… و می شنوم.
و روزی فکر می کنم کە راستی چرا خیابان خلوت است! البتە منظور من تنها همین خیابانی کە من هر روزە از آن می گذرم نیست. می دانی کە! منظورم خیابان هاست. بویژە خیابانهای شرق نیمکرە خاکی.
و شب از شعاری بودن خودم خندەام می گیرد. خوشبختانە فردا شنبە است.