نیکی ربکا

ترجمە از یونانی: رامیار حسینی، یانیس گوماس

من در یک خانەی بسیار عظیم بە تنهایی زندگی می‌کنم. کسی نیست کە دکمەهای ریز را از پشتم باز بکند. صبح‌ هنگام وقتی کە گردنبندم را در گردنم سفت می‌کنم، کسی نیست کە آن را شب‌هنگام شل کند و من جلوی آینە بە تنهایی تقلا می کنم. ناخن‌هایم شعلەور شدن. مردمک چشم‌هایم بە دو خارپشت تبدیل شدند و اینگونە گرە [گردنبند] شل می‌شود. انگشترهای تنگ از انگشتانم لیز می‌خورند. دستمال سر و ملحفەها ابرگونە میان کشوها شل می‌شوند. چوب پنبە سفت‌شدە برای سال‌ها داخل [درب] بطری‌ها با فشار و خروشان پرت می‌شوند.

دربارەی نویسندە:

* با همکاری خانم الیزابت گاریری (Elisabetta Garieri) مترجم ایتالیایی آثار نیکی ربکا

نیکی ربکا سال ١٩٤٨ در آتن بە دنیا آمد. او در خانوادەای بسیار سخت‌گیر بزرگ می‌شود کە تحت فشار مداوم پدرش از همان اوان کودکی تا انتهای زندگیش از اختلال و مشکلات روانی و افسردگی رنج می‌برد. با این حال او در جوانی بسیار سر زندە و پرکار بود و علاوە بر نوشتن شعر و داستانک، او مغازەای در شهر آتن باز می کند و بە فروش وسایل دستی و زیورآلات کە خودش می ساخت، مشغول می شود.

نیکی ربکا در سال ١٩٨٦ مجموعەای از  شعر-روایت‌هایش را با هزینە خود بە چاپ می رساند و بعد از آن انتشارات آغرا او را کشف می کنند کە این چاپخانە یکی از مهمترین انتشاراتی حوزەی ادبیات در یونان است. سپس این انتشاراتی دست بە چاپ آثار او می زند کە دو مجموعە آثار است در فرم داستانک بە نام‌های "مصائب کتان"[1] و " مورچەخوار عظیم". انتشارات آغڕا در سال ١٩٩٤ کتابی دیگر از او را بە چاپ می‌رساند با عنوان "دو خواهر" کە در فرم کولاژیک است.

داستان‌های ربکا بیشتر بە حکایت شبهە است کە در آن دو قطب تاریکی و روشنایی رویاروی هم قرار می‌گیرند. شخصیت‌های داستان‌ها در شمایل حیوانات، گل‌ها و دیگر اشیا بە حالتی مسخ شدە در آمدەاند و مرد و زن بە مثابەی فیگورهای سمبولیک و نمادین کە روایتی کلی از جنسیت مذکر و مونث بە آن پرداختە شدە است.

در این تقابل تاریکی با روشنایی در نوشتەهای نیکی ربکا این تاریکی نیست کە پیروز این نبرد است، چون نویسندە زبانش را از طریق شخصیت‌ها (حیوانات و گل و اشیا) روشن کردە است کە نور درونی خود را زندە نگە می دارند کە این برای نویسندە نماد گریز از انسان‌هاست کە تمام و کمال در خدمت تاریکی قرار گرفتەاند و این گریز از انسان بە جانوران و اشیا بە سان یک راه فرار از تاریکی در نوشتەهایش در حالت یک پیشنهاد شاعرانە در می آید با هدف رهایی بدن‌ها. راه نجات دیگری کە در نوشتەهای نیکی ربکا بە چشم می‌خورد خود کلمە و شیوەی استفادە غیر منتظرە از کلمە و دستور زبان است. روایت‌هایش با سطح‌های متفاوتی از زبان و شیوەی استفادە از کلمات و اصطلاحات بازی می کند کە در بسیاری از موارد با لحن ترانەهای کودکانە آمیختە می شود.

بە طور مشخص المان‌های سوررئالیستی در نوشتەهای نیکی ربکا بسیار عیان است اما خود سوررئالیسم آثارش در مواجه با تجربەی زیستەی زنانگی در هم آمیختە و متاثر می شود.

نیکی ربکا بارها اقدام بە خودکشی کرد و در نهایت در سال ٢٠٠٠ با سقوط از یک ساختمان بلند بە زندگی خود پایان داد. 

داستان‎‌هایی از نیکی ربکا 

ترجمە از یونانی: رامیار حسینی، یانیس گوماس

 

چوب پنبە

من در یک خانەی بسیار عظیم بە تنهایی زندگی می‌کنم. کسی نیست کە دکمەهای ریز را از پشتم باز بکند. صبح‌ هنگام وقتی کە گردنبندم را در گردنم سفت می‌کنم کسی نیست کە آن را شب‌هنگام شل کند و من جلوی آینە بە تنهایی تقلا می‌کنم. ناخن‌هایم شعلەور شدند. مردمک چشم‌هایم بە دو خارپشت تبدیل شدند، و اینگونە گرە [گردنبند] شل می‌شود. انگشترهای تنگ از انگشتانم لیز می‌خورند. دستمال سر و ملحفەها ابرگونە میان کشوها شل می‌شوند. چوب پنبە سفت‌شدە برای سال‌ها داخل [درب] بطری‌ها با فشار و خروشان پرت می‌شوند. 

 

فسیل‌ها

مرد یک سنگی است از کهربا. روی یک میز گرد قرار دارد کە دور و برش را تماشاچیان فراگرفتەاند. کسی لامپ را خاموش می‌کند. در میان تاریکی این سنگ شروع بە درخشیدن می کند. در داخل آن سنگ پس از مدتی زن پدیدار می شود، زنی شبیهە پروانە‌ای ارغوان-طلایی رنگ و با جذبە. و تماشاچیان بە فسیل فکر می کنند. یک عتیقە از عصرهای زمین شناسی دیگر. ولی این سنگ هی شدیدتر می‌درخشد ولی نور با فرستادن موج‌‌هایش این ماجرا و نظریات بی اساس را رد می کند. زن معاصر و سراسر زندە است. شاخک‌های پروانە اندک تکانی نامحسوس می‌خورند بە سمت پایین، بالا، چپ و رست پر از یک پریشانی ردیابی و جستجو. بال‌های پروانە می‌جنبند. تن پروانە می‌تپد. چشمان پروانە باز و بستە می‌شوند و می‌درخشند. چطور در واقع این [پروانە] در داخل سنگ بە این سفت و سختی و عبورناپذیری می‌تواند تکان بخورد. هیچ وقت بیرون می آید؟ همان جا تا ابد خواهد زیست؟ پس از تعجب ابتدایی تماشاچیان ستایش عمیق آنها بروز پیدا می‌کند و سپس بە زودی بە یک اندوه غریب دگرگون می‌شود. روی میز در حالی کە زن با شدت بیشتری تکان می‌خورد، سنگ در ابتدا بە حالتی نامحسوس و بعد با شدت بیشتری بە تاکن خوردن می‌آغازد و در نهایت با یک هل دادن خشن پایان می پذیرد. هیچکس دیگر مایل بە تماشا کردن نیست. کسی دوبارە لامپ را روشن می‌کند و زن میان سنگ ناپدید می‌شود، سنگی کە هنوز بە پایین و بالا، بە چپ و راست در حال ارتعاش است و هر چە می‌گذرد آهستە‌تر و نامحسوس‌تر می‌جنبد تا آنجایی کە بدون حرکت و ساکن روی میز گرد از تکان می‌افتد. 

 

پیر می‌شوم و کوچ می‌کنم

پدر و مادرم هنوز زندە هستند، اما مامان و بابام کجا هستند؟! در یک فصل جنگلی، در یک حومە و حاشیەی بەسر رفتە، در  یک زمین در زمانی همانجایی کە دیگر نمی‌توانم برگردم دخترانی ساکن هستند کە زمانی بودم! یک آب و هوای واژگون مرا از خشکی دور می‌کند و باغ‌ها و ساحل‌ها از من دور می‌شوند، و من پیر می‌شوم و کوچ می‌کنم.

 

بە سان شهر تو را بە خاطر می‌آورم

بە سان یک شهر تو را بە خاطر می‌آورم، مثل اینکە کشوری وجود داشتە باشد، و تو پایتخت آن باشی. برای اینکە از تو طفرە بروم سر بە کوە و کمر می‌زدم و یکشنبه‌ها در حومەی شهر پرسە می‌زدم. تو را با کاخ و باغ‌هایت بە خاطر می‌آورم، با تماشاخانەها و دادگاههایت. هم اکنون کە در میان دهکدەهای کوچک حوصلەم بسر رفتە و علف‌ها هم قد می‌کشند تو را بە سان یک شهر بە خاطر می‌آورم.

عدس

بابونەهای بی سواد، روشنفکران و پاریس و بالاتر از آنها، شب در هنگام بهار برای همە عدس طلایی می‌پزد.

 



[1] این عبارتی ست کە در دین مسیحیت بە مصیبت‌ها و رنج‌های مسیح اشارە دارد

گەڕان بۆ بابەت