علی دستمالی
اسب می رود
همگام با خیال خوب دوست.
بخار می شود زمان
همراه با هر آنچه آشناست
و در غربت ماندگار آدمی
سرخ چهل لایه ای می روید
که نامش انار نیست
و چیزی بر جام دل خش می اندازد
که شمیم گیسوان زن نیست.
چند شعر کوتاە
علی دستمالی
روزگاری
در گوشه ی دنج یک پارک باستانی
روی نیمکتی از یخ
خوابم برد.
و ندیدم که هزار رمه اسب
خورشید را به جایی می برند
که کسی از آن جا باز نگشته است.
عبایی داری و
یک میخ سیاه
و تنی برای رهایی از وزن سهمناک حیات
و میل به خفتن
در آغوش گرم یک پلنگ.
اسب می رود
همگام با خیال خوب دوست.
بخار می شود زمان,
همراه با هر آنچه آشناست
و در غربت ماندگار آدمی
سرخ چهل لایه ای می روید
که نامش انار نیست,
و چیزی بر جام دل خش می اندازد
که شمیم گیسوان زن نیست.
این شب
این قهوه ی تلخ
این صخره ی سیاه
بر سرت فریاد می زند
که ماه رخسار دوست نیست
و کهکشان سرد تو
تاریک خواهد ماند.