ما 5447 مهمان و بدون عضو آنلاین داریم

فرخ نعمت پور

بلند می شود. آرام بطرف پیشخوان. پول چایی را می دهد. قهوەچی اصرار عجیبی دارد کە او مهمان باشد، مثل همیشە. اما او هم بطرز عجیبی مثل همیشە اصرار دارد کە مهمان نباشد. و مثل همیشە قهوەچی بازی اصرار را می برد. بخودش می گوید کە اگر بە همین اندازە در آمدن بهار اصرار داشتند، بی گمان تا حالا آمدەبود.

 

در سرمای سی درجە زیر صفر

فرخ نعمت پور

کل ماجرا از آنجائی شروع شد کە در یک شب سرد زمستانی کە دمای هوا تا سی درجە زیر صفر رفتە بود، بهش اطلاع دادند کە در آمدن بهار خبری نیست. اینکە او باید دیگر در همە زندگی اش (آنچە کە باقی ماندە بود) بە زندگی در هوای سی درجە زیر صفر عادت کند،... عادتی تا مردن.

او ابتدا این خبر را یک شوخی تلقی کردەبود،... یک شوخی تلخ. از آن شوخیهائی کە مردم این دورە و زمانە بسیار دوست دارند انجامش بدهند. او آن را شوخی تلقی کرد زیرا کە بە چرخە ازلی و ابدی طبیعت باوری راسخ داشت (از نوع باورهای اعدامیهای باورمند)، و این باور خود را نە تنها بر اساس ادلە علوم طبیعی، بلکە بنیان خود را از ادیان مختلف توحیدی هم می گرفت. علوم طبیعی از قوانین دنیوی می گفتند و ادیان از ارادە خداوند. و او، هم بە قوانین طبیعی و هم بە ارادە خدا اعتقاد کامل داشت. اگرچە اعتقادش بە ارادە خدا از نوع اعتقاد مذهبی نبود، و بیشتر خود را در چهارچوب احتیاج بە یک ایمان قلبی و درونی برای استواری دنیا و روندهایش باز می یافت، استواری ای کە احساس می کرد در این دورە و زمانە دود شدە بود و بە هوا رفتە بود.

اما واقعیت آن بود کە از آن شب زمستانی با سی درجە هوای زیر صفر، حالا سالها گذشتە بود بدون اینکە خبری از آمدن بهار باشد. با ابروها، ریش و سبیل یخزدە سرتاسر سفید گشتەاش کە او را از جنس "پیر زمستان" کردەبود، می نشست و بە آن اولین روز بهاری می اندیشید کە قدیما با خود بوی خاک و بوی گرم بادهای جنوب را می آورد. بوئی مختلط از روئیدن و پژمردنهای زودرس.

البتە بعد از مدتهای مدید بە این نتیجە رسیدەبود کە اندیشیدن چارە کار نبود. اندیشیدن نە تنها پیکر نوستالژیا و آرمان را در وجودش فربە و فربەتر می کرد، بلکە بە همان اندازە نیز دستها و پاهایش را لاغرتر و لاغرتر. او کە از این لاغرتر شدن بشدت متنفر بود، تصمیم گرفت اندیشیدن را رها کند و بە جستجوی آن اولین روز بهاری برخیزد و قدم در راەهای بی پایان بگذارد.

تصمیم آسان بود. او می بایست تنها از جا برخیزد و راە بیفتد. اما بمحض اینکە برخاست، سئوال بزرگ "کدام راە، کدام جهت؟" بمانند کوە سفید درشت هیکلی، جلو چشمهایش پدیدار گشت. براستی می بایست از کدام راە حرکت کند؟ بطرف شمال، بطرف جنوب،... شرق و یا غرب؟

با یک حساب کوتاە، شمال و غرب را با دستانش پس زد (اینکە شمال ذاتا بهارگریز است و غرب نیز ذاتا بهارنفرت). سپس از میان شرق و جنوب، شرق را انتخاب کرد. اما آن را هم پس زد. زیرا کە می شد در شرق، آفتاب هم باشد اما دنیا کماکان سرد سرد باشد. پس با این حساب منطقی ترین انتخاب، انتخاب جنوب بود. جنوب مرکز جادەها و راهها. اما چندی نپایید، دوبارە ایستاد! از حماقت خودش، هم خندەاش گرفت و هم نفرت. آخر اگر قرار بود برود، او بهار را در جائی دیگر پیدا می کرد و نە اینجا. او بهار اینجا را می خواست،... بهار اینجا را!

او دوبارە تنها ماند با قصە تلخ یافتن بهار در منطقەای با هوای سی درجە زیر صفر.

بە دوروبرش نگاهی انداخت. همە جا سفید برف. دانەهای ریز و درشت برفی کە از آسمان سفید و خاکستری بر زمین فرو می آمدند و هوای سنگینی کە باد را در خود فرومی بلعید. سکوت سهمگین زمستانی طولانی. راستی او می  بایست از کجا شروع می کرد؟ در بی نهایت برف و بی نهایت آسمان خاکستری متمایل بە سفید و بی نهایت سکوت، چگونە می شد متنوعترین فصل رنگها را جستجو کرد؟

از خانە بیرون آمد و در کوچەهای ملول و یخزدە بە پرسە زدن پرداخت. بە مغازەها نگریست،... بە مردم افسردە، بە یابوان سفیدپوشی کە سنگینی کالسکە را دیگر بر روی شانەهای یخزدە و شلاق دریدە خود احساس نمی کردند، بە کوچەهائی کە دیگر بندرت جای پاهای آدمیان بر رویشان دیدە می شد، بە ویترینهائی کە حتی در آنان از گلهای مصنوعی هم خبری نبود.

پس از یک پیادەروی نسبتا طولانی مدت، وجود قهوەخانەای توجەاش را جلب کرد. داخل شد. بوی خوش چائی، وجود یخ گونش را شادی بخشید. در گوشەای نشست و چائی خواست.

هنگامیکە چائی را آوردند، او متوجە نوع نگاە قهوەچی نشد. هنگامیکە جرعە جرعە آن را با ولعی پایان ناپذیر سرکشید، باز متوجە نوع نگاە مردانی نشد کە از سخن گفتن بازماندەبودند و از پشت میزهای زهوار در رفتە و رنگ باختە بە او خیرە شدەبودند.

زمان گدشت. چقدر؟ نمی داند. بلند می شود. در درون و در اندیشە خود متعجب است از مردمانی کە می توانند سالهای سال در سرمای سی درجە زیر صفر بنشینند و دومینو و ورق بازی کنند، بدون هیچ نگرانی ای، انگار نە انگار در بیرون فاجعەای سهمناک خود را سالهای متمادیست تکرار می کند. آخر این مردمان نمی دانند کە اگر بهار نیاید، دنیا برای همیشە در سفیدی و سیاهی خود خواهد ماند و او دیگر نمی تواند از پشت پنجرە بار دیگر بازی او را در لباسهای آفتاب گونش ببینید؟... چە مردمانی!

بلند می شود. آرام بطرف پیشخوان. پول چایی را می دهد. قهوەچی اصرار عجیبی دارد کە او مهمان باشد، مثل همیشە. اما او هم بطرز عجیبی مثل همیشە اصرار دارد کە مهمان نباشد. و مثل همیشە قهوەچی بازی اصرار را می برد. بخودش می گوید کە اگر بە همین اندازە در آمدن بهار اصرار داشتند، بی گمان تا حالا آمدەبود.

دوبارە خود را در میان جادەها باز می یابد.

خوب بیاد دارد زمانی را کە بهار اینجا بود. اما احساس می کند زمان لایەای از ریزگردهای بی پایان را حائل کردەاست. و آنگاە کە می خواهد از این ریزگردها خلاصی یابد بە خانە پناە می برد، آنجائی کە عکسی از بهاران قدیم دارد. عکسی کە دست ریزگردها بدان نرسیدە است هنوز. و چە منظرەای! همە چیز آنقدر تابناک و ملون است کە خیال نمی تواند تصور کند زمانی بشر توانستە چنین بزید.  

و درست در هنگامە تماشای عکس، دوبارە سئوال بە ذهنش بر می گردد "راستی چرا درست هنگامی کە هوا سی درجە زیر صفر بود، این خبر آمد؟" و مثل همیشە جواب همیشگی می آید "زیرا کە ما مرگ بهار را در زمستان بهتر باور می کنیم." فکر می کند "کە این چنین بود سرنوشت ما را!"

و او چقدر متنفر است از این شهر چائی بخش بی بهار. از این جادەهای سفیدی کە بە هیچ کجای جهان وصل نیستند. از این مردمانی کە زمستان را با بازیهای تنها معطوف بە بازی بسر می برند.

با چنین افکاری بە رختخواب می رود، و قبل از بخواب رفتن، لیوان آب کنارش را لاجرعە سر می کشد. سیاهی اتاق، عکس روی دیوار را گم می کند. اما او مطمئن از وجودش، تن خستە خود را بخواب می سپارد. تنها اطمینان زندگی او همین است. و برای همین، او همیشە سیاهی را بر زمستان ترجیح دادە است. البتە اگر فرض بر انتخاب باشد. او فکر می کند کە در سیاهی می تواند بسیاری چیزها باشد، اما در زمستان سی درجە زیر صفر، تنها برف است و برف.

و در این هنگام، زن همسایە دیوار بدیوارش، قبل از اینکە بە رختخواب برود، شانە چوبی اش را در موهایش فروکردە و رو بە همسرش می گوید:

ـ "امروز هم همسایە ما در این هوای خوش بهاری، با لباسهای زمستانی و چکمەهای بلندش کە از لبەهای آن جورابهای کاموائی پارە پورەاش نمایان بود، بیرون رفت! چقدر دلکم بحالش می سوزد."

همسرش کە می گویند از نوادە اولین خانوادە شهری در این شهر سالها قبل شهر شدە است، می گوید:

 

ـ "از وقتی کە بهار او را گرفتند، بهار بیرون هم گم شد! بیا بخواب عزیزم،... بیا!"

گەڕان بۆ بابەت