فارسی
ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
سرانجام به دروازهای نزدیک شدند. تنها یک دروازه، بدون هیچ دیوار و ستونی در کنارههایش. دروازهای متشکل از قدیم و جدید. که نگاهش میکردی تمام دربها و دروازههای جهان به یادت میآمد. فرشته از جیبش برگی در آورد، و آنرا روی دستش بلندتر از خود قرار داد و بر آن فوت کرد. برگ به پرواز درآمد، روی سر دروازه به رقصی گهواره آسا افتاد و آنگاه ناگهان دروازه باز شد.
- توضیحات
- بازدید: 25
ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
در دستانش خنکای اسلحه را حس کرده بود. هنگام پیمودن مسیر نجواکنان به خود گفته بود: «امشب با درختان احساس خود را بیان کردە و در میان می گذارم.» وقتی نزدیک آبادی رسیدند، شب شده بود و تاریکی حکمفرما. در شب زمانی که تاریکی پهنە می گسترد، درختان بیشتر از هر زمان دیگری سخن می گفتند. سخنانی به خنکای شب و تر چو انجیر، انجیرهای آبادی های نزدیک مرز.
- توضیحات
- بازدید: 111

- توضیحات
- بازدید: 874
ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
ابتدا نمی دانست به اتاق مرگ آوردنش. اتاقی که آخرین منزلگاه زندگی در این دنیاست. وقتی فهمید، طوری از جا پرید که احساس کرد قلبش از حرکت و تپش بازایستاده. باورش نمی شد. چنین چیزی ممکن نیست. او سنش تنها بیست و سه سال است. لااقل بایستی پنجاه سال دیگر در این دنیا زندگی کند. پنجاه سال دیگر. زمانی که جسمش فرتوت و صورتش چروکیدە می شد جوری که کسی نتواند بفهمد او همان انسان پنجاه و یا شصت سال پیش است.
- توضیحات
- بازدید: 83
محمود خوشنام
احمد شاملو، شاعری که کمتر از تاثیر کسی بر خود سخن گفته است، می گوید با کیوان برحسب تصادف آشنا شده ولی از همان اولین روز آشنایی انگار صد سال بوده که یکدیگر را می شناسند: "من از او بسیار چیزها آموختم. مرتضی برای من واقعا یک انسان نمونه بود. یک انسان فوق العاده."
- توضیحات
- بازدید: 1265
ترجمە از کردی: ماجد فاتحی
عکس را در فیسبوک می گذارم، و از مردم میخواهم کمکم کنند. کامنتهای فراوان می آیند. پیامهائی از این دست: اینکە عکس قدیمی، جالب و خاطرەانگیزی است، زیر عکس را پر میکنند. تا اینکه ناگهان روزی کامنتی را میبینم: «کسانی که میتوانند کمک کنند، متاسفانە بە فیسبوک سر نمی زنند، البتە اگر زندە باشند!» درست می گویند. از گیجی و حماقت خودم خندهام میگیرد. عکس را از فضای مجازی فیسبوک برداشتە، و روی تابلوی وان گوگ میگذارم.
- توضیحات
- بازدید: 26
فرخ نعمت پور
منی کە دوست داشتم لذت باران را تا اعماق وجودم در خود حس کنم، بە یکبارە همە چیز را خراب کردە می بینم. و علت را گردش بیهودە پنداشتم. و شوقی کە هنگامیکە بە تنها حالت ممکن تبدیل می شود، می تواند همە برنامەها را بە یکبارە از بین ببرد و تقدیر را چنان بر جان و دل مسلط کند کە تنها قدمها باقی بمانند.
- توضیحات
- بازدید: 210